از خاتون تا پارک طالقانی

سر کلاس صنعتی بودم و داشتم برای خودم یه چیزایی مینوشتم که SMS مرحومه اومد. جا و مکان ناهار رو بهم گفت. دقیقا تو حلق دانشگاه ما محل قرار بود. کلاس که تموم شد یه مقدار از راه رو با ماشین رفتم و یه مقدار دیگه رو هم پیاده رفتم. اگر آدم مقرراتی نبودم مطمئنا همه راه رو پیاده میرفتم تا یه ذره با خودم خلوت کنم. برای اولین بار تو عمر دانشجوییم برای دوتا کلاس غیبت کردم و بیخیال شدم. دوستان ناباب و آتیش خوب که میگن همینه دیگه!
مسیحا، مترومن، مرحومه مغفوره، آرام و من بودیم. تو جمعمون جای خاطرات من بی نهایت خالی بود. یاد جوک گفتن هاش خیلی کردیم. البته مترومن در غیاب ایشون جبران کردنا!
جایی که نشسته بودم دقیقا می تونستم آمار بروبکس دانشگاه رو بگیرم و اتفاقا به دستاوردهای مهمی هم رسیدم.
بعد از ناهار به پارک طالقانی رفتیم و دور یه میز وسط درختا کلی مباحث فلسفی کردیم.
آنی دالتون، بلاگ می، s3m، برفی، گیلاسی، میس مارپل و معمار بیکار -با یه عالمه رانی خوشمزه- هم کم کم اضافه شدن به جمعمون.
با آنی دالتون و مسیحا الاکلنگ بازی کردم. این کودک بیچاره که اینروزا شدیدا داره اذیت میشه یه مجالی پیدا کرد تا یه ذره از من خلاص بشه و بازی کنه.
تو آلاچیق که بودیم با آنی صحنه های اکشنی از آلاچیق مجاور دیدیم. حتی در یک صحنه ای من و آنی خیلی غصه مند شدیم و این فقط شونه های ما بود که افسوس های مارو تحمل میکرد!… البته من خود صحنه رو ندیدم، روایتش رو از آنی شنیدم که اینطور غصه دار شدم. بیچاره آنی که خودش اصل صحنه رو دیده بوده.
بعد هم مرحومه و معمار و مسیحا و من به سمت منزل روانه گشتیم. بارون هم شروع شده بود. خیلی بده زیر بارونی باشی که بی نهایت دوستش داری اما دلت گرفته باشه.
تو مترو انقدر شلوغ بود که حد نداشت. هر ایستگاهی که مردم می خواستن سوار بشن، اونایی که داخل بودن بیرونی هارو حل میدادن که نیان تو. البته خدارو شکر من نشسته بودم. انقدر قطار پر شده بود و همه کیپ تو کیپ همه وایساده بودن که عین فضا وقتی یه نفر کیفش رو ول میکرد همونطوری معلق میموند و اصلا پایین نمی افتاد. دروازه دولت هم که می خواستم پیاده بشم اجبارا یه تعدادی از آقایون پیاده شدن تا بتونم پیاده بشم. خدا میدونه چقدر بدو بیراه پشت سرم گفتن. به غلط کردن افتادم جدا دیروز!
بعضیا محبتشون مثه یه آهنگ یا نسیم ملایمه، اصلا دوست نداری قطع بشه!
بعضیا محبتشون مثه بارونه، یه موقع هست و یه موقع نیست. وقتی هست اصلا نمی خوایی تموم بشه و دوست داری هی بری زیرش وایسی خیس شی. وقتی هم نیست همش تو حسرتشی!
بعضیا محبتشون مثه برفه، اولش خوبه و آدم خوشش میاد. هی میره روش راه میره تا جای پاهاش بمونه رو برفا. اما بعد که یخ میزنه اگر بخوایی بازم روش راه بری با {…}! زمین می خوری!
بعضیا محبتشون مثه زنجیره، خفت میکنه! اینا با محبتشون طرف رو Overdose میکنن!
بعضیا محبتشون مثه سوهانه، همچین میره رو اعصابت و دیوونت میکنه.
پ.ن: امروز سر کلاس صنعتی 2 که بودم اصلا گوش نمیدادم استاده چی میگه و مثلا باید حواسم باشه پای تخته چی مینویسن بچه ها، بجاش اینارو نوشتم برای خودم.
سکوتم پر از شلوغیه اینروزها!
بعدا اضافه شد: آخه یکی نیست به من بگه تو که جنبه “آشپزباشی” دیدن نداری، غلط میکنی ببینی!
سریالش رو خیلی دوست دارم، اما …
آخه من نمیدونم چطوری باید یه حرف رو به یه نفر حالی کنم؟! از این واضحتر دیگه چطوری باید بگم؟ هان؟ حتما باید امضا محضری بدم که …
تازه این همه صغری و کبری میچینم هم بازم از رو نمیری و باز سوال میکنی که …
واقعا این اعتماد بنفست رو تحسین و ستایش میکنم من! اگر یه ذره از این اعتماد بنفست رو تو چیز دیگه ای هم داشتی، تا الان باید فرار مغزها شده بودی. شانس آوردی جدا! خوشحالم که دستت به اینجا نمیرسه و نمی خونی چی بهت میگم. اما خب نگران نباش، اونایی که به خودت دیشب گفتم خیلی سنگین تر از اینایی هست که اینجا بهت میگم.
امیدوارم اینبار دیگه حرفمو متوجه شده باشی و بفهمی چی میگم. چون اگر اینبار حرفمو نگرفته باشی، دفعه دیگه پریای همیشگی باهات حرف نمیزنه. مجبور میشم اون روی سگمو از لونه در بیارم. میدونی که اون روی سگمم بالا بیاد خیلی بد میشه… حالا دیگه خودت میدونی!
طرفای ظهر بود که مسیحا اعلام آمادگی برای بازارچه کرد. عین این بچه های لج درار، نق میزدم می خوام برم نمایشگاه و مسیحا هی نصیحتم میکرد که “نرو امروز شلوغه”. از اون گفتن و از من نشنیدن. تا اینکه بالاخره پیش خودم فکر کردم “آدم عاقل! وقتی بری اونجا و این همه شلوغ باشه و کفشت رو مزین کنن! خوشت میاد؟” و دریافتیدم که بالاخره مسیحا بدلیل شلخته بودن چهار تا پیرهن بیشتر از من پاره کرده، پس درست میگه. قرار شد از بچه ها خبر بگیره و ببینه کیا میان.
چون همیشه مسیر خیابون ولیعصر رو با ماشین رفته بودم، اینبار که می خواستم با BRT برم یه ذره مشکوک بودم که دقیقا باید کجا پیاده بشم؟ از یه خانمی که روبروم نشسته بودن سوال کردم که فهمیدم ایشون هم بازارچه میرن و نوه داییشون اونجا غرفه بادکنک فروشی دارن. با اینکه سنشون از من خیلی بیشتر بود و تقریبا هم سن و سال مامانم بودن، اما خیلی خوب و مهربون بودن و حسابی خوشحال بودم از اینکه یه همسفر پیدا کردم.
ماشالا این بچه های وبلاگی از بس زرنگن! و روزهای جمعه هم عین روزهای دیگه هفته فعالیت میکنن! هیچکدوم نیومدن. مترومن هم قبل از ما رفته بود. در نتیجه من بودم و مسیحا به نیابت از بقیه بچه ها.
اولین غرفه ای که بردنمون داخل! غرفه لوازم آرایش بود. یه برگه هم پر کردم برای قرعه کشی و سفر به پاریس اگر خدا قبول کنه. خلاصه اگر چند وقت دیگه ازم خبری نبود بدانید و آگاه باشید که تو پرواز پاریس بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم!!! البته قول دادم مسیحا رو هم با خودم ببرم. چه دوستیم من!
جلوتر که اومدیم یه غرفه ای بود که فقط آب زرشک و لواشک و اینطور چیزا میفروخت. مزه های مورد علاقه منم که تند، ترش و تلخه. در نتیجه یه لیوان بزرگ آب زرشک گرفتیم و از همون اول از خجالت شیکممون در اومدیم. اما بعدش همچین معده دردی گرفتم که نگو. اما اونم مزش بود به هر حال.
یه غرفه ذرت مکزیکی بیرون ساختمون بود که قول مساعد-امردادی دادیم که برگردیم پیششون حتما. این قول از “ریش گرو گذاشتن” هم محکمتر بود.
داخل ساختمان که رفتیم، خیلی تلاش کردم خودم رو کنترل کنم و نسبت به چیزای خوردنی که میبینم بی حس باشم. همش هم یاد مترومن با این پستش بودم. قیافه من و مسیحا هم انگار یه طوری بود که دم هر غرفه ای که خوردنی داشت میرفتیم همش دلشون می خواست ما کار خیر انجام بدیم و مشارکت داشته باشیم. اما دیگه فکر اینو نمیکردن که پپری یه مدتیه داره تلاش میکنه که… تصمیم بر این شد که دور بزنیم و ببینیم خوردنی ها چی هست و بعد از بین اونایی که بیشتر بهمون چشمک زدن انتخاب کنیم.
طبقه بالا که رفتیم دنیا یه رنگ دیگه بود و دیگه از خوردنی خبری نبود. این یعنی عذاب وجدان بس! یه غرفه عروسک بود که ازش یه Teddy Bear خیلی پررو برای پانیا خریدم. شدیدا معتقدم که Teddy Bear باید چشمهای پررویی داشته باشه طوری که وقتی نگاش میکنی زل بزنه تو چشمات و بگه “به تو چه! دوسست دارم بکنم!”
جلوتر غرفه بادکنک بود. از اونجایی که ورود اطفال به بازارچه آزاد بود و از اونجاتری که کودک درونم رو هم برده بودم و از اونجاترتری که مسیحا و کودک درونش همیشه پایه هستن، نفری یه بادکنک برای خودمون خریدیم. یه ذره طول کشید، اما بعدش بادکنکامون باهمدیگه چیک تو چیک شدن، چجورم!! پیش خودم اسم بادکنکم رو “خانم صورتی” به یاد کتاب “اسکار و خانم صورتی” جناب اریک امانوئل اشمیت گذاشتم.
جلوتر یه آقایی بودن که کاریکاتور میکشیدن. مسیحا رو همچین کشیدن که باید میبودین و میدیدین! منم همچین یه ذره بگی نگی مسیحا رو اذیت میکردم و از این بابت در خوشی کامل بسر میبردم، هو! البته میدونین که، من نبودم کودک درونم بود. وگرنه اصصلا من از اینکارا بلد نیستم!!… امان از این بچه های این دوره زمونه! خارج از شوخی خیلی هم خوب کشیدن مسیحا رو.
کنار جایی که این آقاهه نشسته بود غرفه کودک بود. خیلی ی ی ی دلم می خواست برم داخل و رو صورتم نقاشی کنن و روی اون صندلی های کوتاهی که کوچیک بودم تو خونمون داشتیم بشینم، اما فکر اینو میکردم که چطوری با اون قیافه برم خونه خب؟! و اینکه صندلیه دیگه تحمل وزن منو نداره. با یه حسرتیم نگاه میکردم، تو فک کن یه آدم شیکمو رو ببندی به تخت و جلوش انواع و اقسام خوردنی هارو بیاری بذاری و نتونه بخوره.
نه اینکه این کودکان درون ما خوراکی هارو دیده بودن، دلشون خواست. ما هم که حساس، تحمل غم بچه ها رو نداریم، این شد که اومدیم پایین تا یه چیزی بخریم و بهشون بدیم بخورن! وقتی از پله ها پایین می اومدیم، بادکنک مسیحا از کیفش جدا شد و رفت بالا. یه جایی هم بود که نمیشد بپری چون پریدن همانا و کمه کم دست و پا شکستن هم همانا. “خانم صورتی” حالا تنها شده بود و دوستش رو از دست داده بود.
با ذرت مکزیکی و سالاد جوانه گندم این بچه هارو برای یه مدتی ساکتشون کردیم.
دنبال غرفه وبلاگ نویسا هم بودیم که پیداش نکردیم. تا اینکه از طریق معمار بیکار -که امیدوارم سر کار بره حالا از هر لحاظ– متوجه شدیم همون غرفه آب زرشکی هست. رفتیم و لینکامون رو ثبت کردیم و لینک دوستان دیگه رو هم تا جایی که یادمون بود به ثبت رسوندیم. در همین غرفه بود که اسم وبلاگ بنده رو “پپرونی” خطاب کردن!!!
داخل ساختمان برگشتیم، با کمک استند برادران ارزشی بالاخره تونستیم بادکنک مسیحا رو دوباره بدست بیاریم. “خانم صورتی” هم از تنهایی دراومده بود و دیگه تنها نبود. اونم چه جووور! تا اخرش که بیاییم این دوتا بادکنک همچین چسبیده بودن بهم که بقول مسیحا “اصلا حساب نمیکنن مردی گفتن زنی گفتن، شرمی و حیایی گفتن…” جداشون میکردیما اما دوباره میچسبیدن بهم. اینجا بود که معنی “چه جلافتا” رو کاملا درک کردم. حتی یه جا که باد می اومد و بادکنکا اومدن تو صورت من و کنار زدمشون، همچین بهشون برخورد که حد نداشت. چاره داشتن منو میزدن جدا!
بعدشم که نخود نخود هر که رود خانه خود.
پ.ن ویژه: دیروز عصری مسیحا باعث شد برای یکی دو ساعت که اونجا بودیم همه چیز رو فراموش کنم و بخندم و “همه چی آروم” باشه. همینجا ازش یه تشکر مخصوص، با یه جایزه!! میکنم… مسیحا مررررسی واقعا!
پ.ن ۱: تا حالا روی سکوهای کنار خیابون ولیعصر ننشسته بودم… خیلی بهم مزه داد.
پ.ن ۲: پانیا بیشتر از Teddy Bear عاشق “خانم صورتی” شده بود. دومین بار تو عمرش بود که بادکنک میدید. اما بعدش Teddy Bear بیچاره رو به مقام تف مالی نائل کرد.
پ.ن ۳: ممنون از مسیحا برای ۲ عکس آخر
بالاخره بهش یه چیزایی گفتم. روراست بخوام باشم هنوز به مامانم نگفتم موضوع چیه و فقط “ف” میدونه. میدونم با اینکه به مامانم بگم آرومم میکنه مثه همیشه اما هنوز این وقت لعنتی نیومده که بهش بگم موضوع رو. اونم همش از دیروز تا میرم جلوی چشمش و منو میبینه سوال میکنه “تو چت شده از دیروز تا حالا که اینطور ساکتی و تو خودتی؟”
از دیروز کارم شده بشینم پشت لپ تاپم و یه سره یه آهنگ گوش کنم. از اون زمانایی شده که هر چیم یه آهنگ تکرار بشه مامانم دیگه صداش در نمیاد که “تو این کامپیوترت آهنگ دیگه ای نداری؟” چون میدونه یه طوریم هست و اصلا حواسم نیست که یه آهنگ برای بار ۳۰ام هست که داره تکرار میشه. اینبار قرعه بنام آراز افتاده.
اینطور مواقع انگار بهتره با افراد تلفنی ارتباط بگیرم تا اینکه رو در روشون باشم. رو در رو که باشم سیم ثانیه ای لو میرم یه طوریم هست، اما تلفنی طرف قیافم رو دیگه نمیبینه. البته وای به اون ثانیه ای که اون طرف پشت تلفن از این آدمایی باشه که از رو صدای آدم بتونه متوجه بشه یه طوریت هست. دیگه نمیشه سرش رو شیره بمالی. ناگفته نمونه که خود من اینطوریم و زود از صدای افراد میفهمم چه حالی هستن، راست میگن یا دروغ.
جدا سخته وقتی می خوام وانمود کنم طوریم نیست و الکی بخندم و بگم وای ی که چه حالیه و من همون آدم همیشگی هستم. اینطور مواقع کسی نه گریم رو باور میکنه نه خندم رو. هر کیم میبینه دارم “مثلا” می خندم بهم میگه “خر خودتی!” خب راستشو بخوایی جدا هم خر خودمم، چون قیافم تابلوست که دارم زور میزنم بخندم و یه چیزیم هست.
از دیروز تو آینه که خودم رو نگاه میکنم انگار یه آدم ناشناس رو میبینم. اصلا اونی که تو آینه هست اونی نیست که همه این سالها باهم بودیم. این دو روز انقدر ناراحت بودم که حتی این کودک بیچاره درون من هم دیگه نتونسته کاری از پیش ببره. این بنده خدا هم توی من گیر افتاده. از دیروز هر چی تلاش میکنه یه کاری کنه منو سر حال بیاره و باهمدیگه بازی کنیم، نتونسته. طفلک این بچه گیر کی افتاده! همش نگران اینم که نکنه صدمه ای بهش وارد بشه. جدی میگم اینو.
خلاصه که تا دیروز همه چی آروم بود…
گوریل فهیم در اینجا برای رادیوی گوریلیش امروز با من مصاحبه داشت. دوبار این مصاحبه انجام شد که بار اولش پر از سوتی بود، اما بار دومش اینی شد که میشنوین.
