پریا راننده میشود! (۲)

دیشب دنده ۱ و دور یه فرمون رو خوب میرفتم اما برای ترمز کردن چنان ترمز میکردم که تا تو میرداماد میرفتیم و برمیگشتیم. البته مشکل من نبود، پس کمر بند ایمنی رو برای چی گذاشتن تو ماشین؟ نذاشتن که ماشین شیکتر بشه که! دروغ میگم؟!…اما بالاخره فهمیدم که چی کار باید بکنم و خوب ترمز میکردم (البته بعد از ۵۰-۶۰ بار رفتن تا میرداماد و برگشتن!). دنده ۲ رو هم یاد گرفتم و کلی ذوق کرده بودم
. (آخی الهی!)
یه سری از این سگای ولگرد اونجاها ولو بودن، تا من راه میافتادم لعنتیا شروع میکردن به پارس کردن. یکیشون اونورتر از ماشین ما داشت برای خودش زنان میرفت و از هوای پاک بهاری نهایت لذت رو میبرد، سکته کرده بودم که نکنه الان بیاد سمت ما و وایساده بودم. از این طرفم بنزین ماشین داشت تموم میشد، انقدر اعتماد بنفسم بالا رفته بود که میگفتم بشینیم بریم دم پمپ بنزین، بنزین بزنم. فک کن! از یه سگ که اصلا منو به دمشم(!!!) حساب نمیکرد ترسیده بودم اونوقت می خواستم برم پمپ بنزین و بنزین بزنم
. (واقعا ماشالا به این همه اعتماد بنفس
)
امروز فرم سراسری اومد. تغییر رشته هم میتونم بدم.کرم این افتاده بهم که “مدیریت جهانگردی” بزنم اما مامانم میگه “تو ایران بازار خوبی نداره و پولساز نیست. “مدیریت صنعتی” یا “مدیریت بازرگانی” بزن که یه جورایی به رشتت نزدیک تره و هم پولسازه و هم آینده داره. یا “مترجمی زبان انگلیسی” یا “آموزش زبان انگلیسی” بزن که چون زبانت خوبه مشکلی نداری و علاقه هم داری. یا اصلا همون رشته خودت رو بزن.”
خدارو شکر مامانم هیچ وقت چیزی رو بهم زور نمیکنه و میگه “تو می خوایی بخونی نه من. هی چی می خوایی بخونی اول و آخر باید پولش رو بدم. یه چیزی رو انتخاب کن که بعدا توش نمونی و به غلط خوردن(!!) بیافتی.”
موندم حالا چه خاکی بریزم تو سر خودم و این فرمه. از این طرف فکر میکنم که خوب من آزاد رو حسابداری قبول شدم. سراسری رو بزنم یه رشته دیگه و شانس خودمو امتحان کنم. تغییر رشته هم که بخوام بدم کلی واحدایی که نداشتم رو باید بگذرونم و اینطوری یکی دو سال عقب میافتم. اگر اینو قبول شدم برم، اگر نه که همون آزاد رو برم. از این طرفم فکر میکنم که اگر همون رشته خودم رو بزنم و سراسری قبول بشم اعتبارش بیشتره.
همیشه از انتخاب رشته متنفر بودم و هنوزم هستم. هنوز یادم نرفته چه بیچارگی کشیدم کل تابستونی رو که بعد از اول دبیرستان باید انتخاب رشته میکردم. اصلا نمیتونستم تصمیم بگیرم که چه رشته ای برم. برم دبیرستان و رشته های نظری بخونم یا اینکه برم هنرستان! آخرشم رفتم هنرستان و حسابداری خوندم. اونم تازه خودم انتخاب نکردم، ناظم مدرسه ای که رفته بودم اسمم رو نوشت تو حسابداریا. الانم نسبت به رشتم نه هلاک و سینه خیزشم، نه بی تفاوت و سیب زمینی (به قول بعضیا سیب زمنی
). اگرم دارم می خونم برای این نیست که بشم یه حسابدار و تو یه شرکت از صبح تا شب بشینم پشت یه میز و عین این میرزا بنویسا هی بنویسم و جمع بزنم و کم کنم. آخرشم بعلت آرتروز گوش یا ناخن پیچه مجبور بشم خودم رو بازنشست کنم و بشینم کنج خونه. هدفم یه چیز دیگست کلا که تا روزی که زندم و سر پا میتونم کار کنم.
هنوزم هر کی رو میبینم که گیر انتخاب واحده واقعا دلم براش میسوزه که چه گوه گیجه ای (گلاب به روتون، روم به دیفال) باید بگیره تا بالاخره یه چیزی رو انتخاب کنه.

خدارو شکر اصلا سرخجه نداره و اون چیزایی هم که توی ۲تا آزمایش اول نشون داده بوده مربوط به آلوده بودن داروهای آزمایشگاه بوده. یه چیز شبیه عفونت تو بدنش بوده که رفع شده و هیچ صدمه ای هم به جنین نزده خدارو شکر.
خدا جونم ازت ممنونم که مثل همیشه صداهای دعا کردنمون رو شنیدی و بهمون جواب دادی.
بروبکس ازتون ممنونم که این مدت همش دلداریم میدادین و دعا میکردین.
امروز داشتم از در دانشکده خودمون میرفتم داخل که یهو دم در ایمان -همون کنه- رو دیدم. تعجب کرده بودم که چرا اومده دانشکده ما؟ از این طرفم می خواستم یه کاری کنم که منو نبینه اما جایی نبود که بتونم برم گم و گور بشم. بالاخره به ذهنم رسید که پشت به پشتش راه برم و مواظب باشم ازش جلوتر نزنم که نکنه منو یهو ببینه. خدارو شکر بخیر گذشت اما یه سوژه ناب خنده رو از دست دادم.
با همکاری یکی از دوستان داریم ۲ تن از جوانان این مرز و بوم رو میفرستیم خونه بخت تا با هم بق بق بقو کنن و حالشو ببرن. باشد که نصیب شما هم گردد.
یعضی دخترارو دیدین ابروهاشون بر میدارن اما این وسط ابروشون رو نه؟ خود ابرو رو کرده نخ ها، اما این وسطش ماشالا عین جارو سر جاشه. آقا انقزه انقزه انقزه بدم میاد که نگوووو. یکی نیست بگه تو که همش رو برداشتی، خب اونم عین آدم بردار دیگه! خیال میکنی خوشگلی؟ آدم نیگات میکنه میترسه. والا بخدا دوره قاجارم اینطوری نبود.
عید نمیدونم چه خبر بوده که ۱۲ تا از بروبکس دانشگاه ما -اینایی که تا امروز من دیدم- عقد کردن؟
به مامانم اینا هی گفتم بمونیم تهران ها، گوش نکردن!
ساعت ۳ که داشتم میرفتم یه نگاه دیگه هم کردم و خبری از بارون مارون نبود. فقط خیلی همت کردم و یه چتر کوچیک برداشتم گذاشتم تو کیفم بجای جعبه عینک آفتابیم. حال و حس اینی که لباس گرم بپوشم رو هم نداشتم و یه مانتو نازک که زیرش یه تاپ تنم بود پوشیدم و رفتم.
تا صادقیه ابری بود همش اما همینکه پام رسید تو قطار کرج بارونه هم شروع شد. البته رگبار بود. وردآورد انقزه ه ه بارون شدید شده بود که چند بار چتر بیچارم برعکس شد و هر چی بارون بود ریخت رو تنم و سر و صورتم. نگران این نبودم که شاید سرما بخورم، بیشتر نگران این بودم که نکنه بشم شبیه دراکولایی که تو روز اومده بیرون. اما بخیر گذشت خدارو شکر.
خلاصه تا ما پامون رسید تو کلاس و نشستیم بارونه هم بند اومد. فقط انگار می خواست یه حالی به ما بده. انگار آسمون میدونست راه رفتن تو بارون بهاری رو خیلی ی ی ی دوست دارم، خواست دلمو شاد کنه. بازم دمش داغ!
۲ سال پیش روز اولی که برای ثبت نام رفته بودم دانشگاه جدی جدی کپ کرده بودم که چطور این همه راه رو باید ۲ سال برم و بیام؟ تا چند ماه اول ته دلم غصه دارم بود. اونموقع هنوز طرح جمع آوری اراذل و اوباش اجرا نشده بود و خیلی خوف بود که بخوایی تو میدون قدس تنهایی راه بری، مخصوصا از ساعت ۴ به بعد. هر موقع می اومدم میدون یه چاقو تو جیبم بود.
اما الان ۲ سال گذشت و تا ۲-۳ ماه دیگه درسم اینجا تموم میشه. ۲ سال رو عین چی(!!!) رفتم و اومدم. سال اولش رو که کلا با پای شکسته رفتم و اومدم. چی کشیدم اون روزا واقعا! یادش می افتم واقعا تنم میلرزه.
کارشناسی رو با اینکه قراره بیام تهران جنوب -البته اگر سراسری قبول نشم- و با اینکه مسیرش تا خونمون چیزی نیست، بازم یه جورایی حس همون ۲ سال پیش بهم دست داده اما ایندفعه ورژنش یه فرقایی داره. فکر اینو میکنم که اینجا تک و تنهام، نه دوستی دارم، نه استادی رو میشناسم.
خدا میدونه ۲ سال دیگه که تهران جنوب درسم تموم میشه چی میام اینجا مینویسم! کاش این پستم یادم بمونه تا با اون پستم مقایسه کنم.
هر چیم به حافظ تفال میزنیم یه جواب میده و میگه از خدا بخواه تا کمکت کنه و توکلت به خدا باشه. از این طرفم مامانم ۲ بار تو روزای مختلف با قرآن استخاره کرده و هر ۲ ابرم سوره بنی اسرائیل اومده. اون قسمتیش که موسی عصاش رو میزنه تو آب و دریا شکافته میشه. دیشبم حدودای ساعت ۲ و نیم بود که خواهرم زنگ زد. گوشی رو من ورداشتم دیدم صداش میلرزه و داره گریه میکنه. واقعا قلبم ریخت تو خونه همسایه پایینی. برگشته میگه “الان با قرآن استخاره کردم سوره بنی اسرائیل اومد. اون جاییش که موسی عصاش رو میزنه تو آب و …”
صبح اونروزی که خواهرم متوجه شد بارداره حقوقشون رو کم کرده بودن. عصرش که فهمید بارداره و قرار نی نی بیاد یهو برگشت گفت “با این حقوقی که کم شده بچه چیه دیگه؟!” همون موقع بهش گفتیم چرا ناشکریه خدا رو میکنی؟ ۶ ساله میگی بچه می خوام حالا که خدا بهت بچه داده اینو میگی؟ روزی هر کسیو خدا میرسونه. روزی اون بچه هم جلو جلو اومده.”
مامانم میگه قوم بنی اسرائیل حضرت موسی رو خیلی اذیت کردن و آدمای ناشکری بودن. یه عده ایشون بالاخره توبه کردن و مورد بخشش خدا قرار گرفتن و یار موسی شدن. اما اون عده ای که توبه نکردن و همچنان دشمن موسی بودن مورد لعن و نفرین خدا قرار گرفتن. ماجرای خواهر منم مثه همینه حالا. اون ناشکری که کرد، حالا خدا داره تنبیهش میکنه تا توبه کنه. منکه به دلم افتاده بچه کاملا سالمه و هیچ مشکلی نداره. تیرماه یا امرداد ماهم که بدنیا بیاد خودم از خجالت لپاش در میام.
امروز روز اول مدرسه بعد از تعطیلات عید بود. رفتم گروهمون که ببینم بالاخره جلسه توجیهی کارآموزیمون کیه، منشی گروهمون تا منو دیده میگه “شیرینی باید بدی!” میگم برای چی آخه؟ دوباره شایعه کردن مزدوج شدم؟ میگه “نه، چون اسمتو زدن رو برد بعنوان دانشجوی ممتاز دانشگاه و گروه حسابداری.” می خوایین باور کنین، می خوایین باور نکنین، همونجا یهو یاد برادر مبین. م افتادم و کلی خندم گرفته بود. منشی گروهمونم فکر کرد الکی دارم میخندم و بیچاره هی داشت قسم میخورد که خودت برو ببین و باور کن اگه فکر میکنی سر کارت گذاشتم.
از صبح که پاشدم برم دانشگاه یه حسی بهم میگفت امروز بازم اون پسره کنه رو میبینم. همونم شد و دیدمش. جاتون خالی چه گییییری داده بودا! میگه “چرا زنگ نزدی آتوسا؟ حسابی دلمو شکوندی با این کارت”…
…اینو که گفت تصمیم راسخ گرفتم که بذارمش سر کار و یه تفریحی کرده باشم اول صبحیه
. بهش میگم تو که بیشتر دل منو شکوندی؟ انقزه خره که با پرروییت تموم میگه “مگه چی کار کردم؟ منکه شماره تورو نداشتم بهت زنگ بزنم، تو شماره منو داشتی، که زنگم نزدی…نکنه فکر کردی از اون جک و جواداییم که را به را به هر کی که میاد شماره میدن؟” (تو دلم گفتم به اوراح همه اجداد که نیستی) بالاخره بهش میگم مطمئنی من آتوسام؟ چیز دیگه ای اسمم نیست؟ میگه “آره مگه باید اسمت چی باشه…؟”
آخه یکی نیست به این کنه متحرک بگه آقا جون! تو که به هزار نفر شمارتو دادی و منتظری که زنگ بزنن، خب اگر زنگ بزنن که خواهر و مادرت با هم مزدوج میشن پای تلفن با این حافظه و نبوغی که تو داری. جلو روت وایسادم داری منو میبینی برگشتی میگی آتوسا. وای به اینکه اگر زنگم میزدم، لابد میگفتی سالومه!!
رفتم دم در کلاسمون میبینم درش بستس. لای درو باز میکنم که برم داخل یهو میبینم کلاس قبلی هنوز کارشون تموم نشده. تا برمیگردم میبینم یه پسره پشتم وایساده. ۳ متر از جام میپرم که میبینم پشتمه. یهو میگه “استاد مگه کلاس تشکیل نمیشه؟” میگم منکه استاد نیستم و سر حرف باز میشه.
“اصلا بهتون نمی خوره که دانشجو باشید، من فک کردم استادین…چه رشته ای می خونین؟…من عمران می خونم و ترم آخرم…تا حالا ندیدمتون تو دانشگاه!…جدی میگین استاد نیستین؟…تو یه آژانس هواپیمایی تو تجریش کار میکنم. تو شهرداری کرج هم استخدام شدم چند ماهیه…تو گروه علمی رشته خودمونم تو دانشگاه مدیر گروهم…تو گروه دانشگاه هم یه سمتی دارم…آدم با نمک و جذابی هستینا…دوست پسر دارین؟…حالا بگو داری یا نه؟ اگه نداری بیا با من دوست بشو. منم ایمانم. شهریور ۶۳. بخدا بچه خوبیما!…باشه من شمارمو میدم، اما باید قول بدی که حتما بهم زنگ میزنی؟ میزنی؟…”
همه اینارو که داشت میگفت از خنده داشتم روده بر میشدم. دلم می خواست بهش بگم “آخه آدم سیریش، چسب، کنه، آویزون وقتی میگم حالا فکرامو میکنم اگه خواستم بزنگم تا شنبه میزنم، یعنی اینکه گمشو برو ول کن. نه اینکه هی وایسی و از خودتو و کمالاتت تعریف کنی…آخه تویی که میترسی تو دانشگاه لو بری جلوی بقیه، چرا با یه دختر اونم تو راهروی به اون شلوغی وای میسی و حرف میزنی؟”
تا هر کی می اومد رد بشه سریع پشتشو میکرد و میگفت “این منو میشناسه. نمی خوام ضایع بشم” قیافشم دلم می خواست ببینین. ضایع، زاقارت در حد برجای دوقلوی مالزی. وحشتناک خالی بند…دیگه این آخریا داشت به گریه می افتاد که تورو خدا زنگ بزن بهم و اذیت نکن…خلاصه که اینم از اون سوژه ها بود برای خودش…حیف که تنها بودم. اگه با دوستام بودم برای یه ماه سوژه خنده داشتیم.
از طرح رو جلد ویژه نامه نوروزی چلچراغ اصلا خوشم نیومد. زبونم مو که هیچی، شده بود مثه میرزا کوچک خان جنگلی بس که امروز به همه گفتم “آره، بهرام رادانه!”
تو ایستگاه مترو وردآورد که اومدم بیام خونه یه آقای بسیار جنتلمن وایساده بود منتظر قطار تهران. تا قطار بیاد هی منو نظاره میگرد…حالا منم دیدنی بودم واقعا. تو سکوی خانما نشسته بودم و پاهامو دراز کرده بود رو صندلی بقلی و خرت خرت از این اسنک چرخیای چیتوز کوفتم میکردم. پیش خودم گفتم لابد خیلی بد ژستی گرفتم که این آقاهه داره اینطوری نگام میکنه. بعد گفتم که چه فرقی میکنه؟ الان که قطار بیاد هم اون میره به راه خودشو و هم من میرم به راه خودمو دیگه نمیبینمش که چشم بیافته تو چشمشو خجالت بکشم.
قطار اومد و اومدیم صادقیه. بازم دیدمش و کماکان همون فکر قبلی رو به خودم میگفتم… امام خمینی که پیاده شدم بازم با من بود. دروازه دولتم که پیاده شدم بازم با من بود و همچنان اون فکرو داشتم با خودم زمزمه میکردمو به خودم روحیه میدادم…از ایستگاه دروازه دولت که اومدم بیام بالا یهو یکی صدام کرد. برگشتم دیدم همون آقا جنتلمنه هست. میگه “ببخشید خانم! من از وردآورد دنبال شما اومدم. از تو همون ایستکاه خیلی نظرم رو جلب کردین. (فک کن! من با اون ژستم بودم) اگر حمل بر بی ادبی و پررویی من نمیذارین میشه درخواست کنم ازتون که با هم بیشتر آشنا بشیم؟ من از این تیپ دختر خانمایی مثه شما خیلی خوشم میاد”
نمیدونم امروز تو شیر نسکافه صبحم مامانم چی ریخته بود که اینطور عشاق دلخسته منو احاطه کرده بودن امروز! خوبه حالا ساعت ۵ خونه بودم، وگرنه که تا شب که بیام، همه تهران میافتادن دنبالم. حالا خوبه همچین آش دهن سوزیم نیستما!
استاد گرامی نیومدن و دست از پا درازتر روانه شدیم به سوی منزل…یکی از دوستان توصیه اکید کرده بود که نرین. اما اسکلی هم عالمی داره به خدا
بعدا نوشتم اینو: یکی از دوستان (که نمیخوام اسم ببرم کیه) در نظر بازی خصوصی خودش با من فرمایید که “ببخشید این مهره ماری که دارید رو از کجا خریدید؟ مثل اینکه جواب میده ها. یا شایدم ناقلا رفته بودی امام رضا دعا کردی که هر چه زودتر یه اتفاقایی بیفته.”
به نکته خوبی اشاره کرده. باور نمیکنین اگه بگم تنها چیزی که به امام رضا نگفتم همین یه مورد بود. اتفاقا خیلی هم خواسم رو جمع کرده بودم که یهو از دهنم چیزی نپره. دلیلش رو بعدا مینویسم چیه، پستش فعلا ثبت موقته.
