آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت هام’

نفر بعدی لطفا!

سر شبی یکی از دوستانمون زنگ زده به موبایلم و اینطوری میگه:

– ببخشید مزاحمت شدم، یه سوال خصوصی ازت داشتم!

…خواهش میکنم، بفرمایید!

– تورو خدا ناراحت نشیااا! بخدا قصد اذیت کردن یا توهین بهت رو ندارم. متولد چندی؟

– (بیچاره چقدر سرخ و سفید شده تا بتونه یه سوال از من بپرسه) چطور مگه؟ (دو زاریم افتاد که چی می خواد بگه. گفتم یه ذره کرم بریزم و اذیت کنم)…به سن خانما چی کار دارین شما؟…مزاحم نشید آقا، من نامزد دارم.

– اذیت نکن، جوابمو بده.

– نچ چ چ …اصلا حالا که اینطور شد تا ندونم چیه نمیگم…اصلا رفتم گل بچینم، حالا حالا ها هم بر نمیگردم.

– اه ه ه ه…چقدر اذیت میکنی بچه!…ناراحت نشی تورو خدا از حرفمااا!!! یه خواهر زاده دارم که دم بخته (!!!). می خواستم ببینم اگر سنتون بهم دیگه می خوره، خلاصه آره دیگه…حالا میگی متولد چندی یا نه؟

– نه، گفتم که رفتم گل بچینم!

– ناراحت شدی از حرفم؟ منکه گفتم قصد بدی ندارم بخدا!

– نه! ناراحت نشدم. متولد ۶۳ هستم.( دیگه دیدم یه ذره دیگه ادامه بدم گریش شاید در بیاد)

– جدی میگی؟! چه حیف! خواهر زادم متولد ۵۰…متاسفانه خیلی از تو بزرگتره.

تو دلم داشتم فکر میکردم چطوریه که هم منی که متولد ۶۳ هستم و هم اون آقایی که متولد ۵۰ هست، جفتمون دم بختیم؟…جل الخالق!

خلاصه که پرید آقا جون، پرید…تا اطلاع ثانوی موندم تو خونه.

نفر بعدی لطفا!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه یازدهم دی 1387ساعت;1:30 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 31 دسامبر 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

دمت داغ

– دیشب بطور یهویی-ناگهانی یادم افتاد که پارسال روز تاسوعا شیر نذر کرده بودم که اگر تا سال دیگه خواهرم باردار باشه یا بچه دار شده باشه…خدارو شکر که امسال باید نذرم رو ادا کنم…دمت داغ خدا جونم

– امروز پرهام -شوهر خواهر گرام و بعبارتی پدر بچه- رفته بود پیش فرشاد جون…عکس انداخته و انگار داره جوش میخوره…قرار شده تا ۳ هفته دیگه همین طوری تو اتل باشه، اما هر هفته باید بره عکس بگیره…اگر همینطوری اوضاع پیش بره و جوش بخوره دیگه نیاز به عمل نداره…بازم دمت داغ خدا جونم

– از فردا -و به عبارتی امروز- باید بشینم درس بخونم برای امتحان طبق برنامه ای که ریختم…چه زود گذشت این ترم!!! خدارو صد هزار بار شکر میکنم که امسال پاییز مثل پاییز سال پیشم نبود.انقدر سرم شلوغ بود تو این مدت که نفهمم کی شب شد و کی روز.

+ نوشته شده در ;سه شنبه دهم دی 1387ساعت;2:59 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 30 دسامبر 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 2 نظر

بنگاه مهر و محبت

این روزهاااا هر کسی با هر کسی می خواد دوست بشه، میاد منو واسطه میکنه!

این روزهاااا هر کسی با هر کسی دعوا میکنه، میونشون بهم می خوره، میاد منو واسطه میکنه!

این روزهاااا گویا صاحب یک بنگاه مهر و محبت شدم و خودم خبر ندارم!

شما چطور؟! کاری ندارین؟!

 

+ نوشته شده در ;یکشنبه هشتم دی 1387ساعت;7:41 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 28 دسامبر 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 2 نظر

بند آخر

از پریسب تا حالا اعصاب همگیمون خط خطی شده خفن…بند آخر انگشت وسط دست راست پرهام -شوهر خواهرم و به عبارتی پدر بچه- شکسته… فرشاد جون (قبلا ذکر خیرش رو عرض کردم خذمتتون) عکس انداخته و گفته تا دوشنبه باید تو آتل باشه، اگر تا دوشنبه جوش نخورد و بهتر نشد، باید عمل کنه و PIN بذاره.

از پریشب تا حالا انقدر به خدا جون التماس کردم که عمل نخواد دست پرهام و همینطوری خوب بشه که دیگه واقعا عقلم به جایی قد نمیده…همش دارم به خدا التماس میکنم و ازش خواهش میکنم…

+ نوشته شده در ;جمعه ششم دی 1387ساعت;9:33 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 26 دسامبر 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

به خدا مردم دیوونه شدن!

این روزا اکثرا هر کسی از دوست آشناها یا بروبکس دانشگاه تا به من میرسه بعد از پرسیدن از درس و دانشگاه، با یه حالتی که انگار دیگه خیلی دیر شده و بو گند ترسیدگی گرفتم میپرسه: “تو هنوز مجردی؟” یا “هنوز عروس نشدی؟” یا یه چیزی تو این مایه ها.

خیلی دلم می خواد بزنم تو دهنشونو و بگم مگه دارم نون شماها رو می خورم که اینو میگین؟ یا رو سر شماها نشستم که نگران تحمل وزن اضافی رو سرتون هستین؟…۲۴ سال سن خیلی دیره؟…وقتی خونوادم هیچ غری نمیزنن و از این اوضاع نه من و نه اونا ناراضی نیستیم به بقیه چه ربطی داره؟…وقتی هنوز من نمی تونم بین درسام و کمک تو انجام کارای خونه توازن برقرار کنم و می مونم توش، چطور میتونم یه خونه رو بچرخونم؟…وقتی هنوز دانشجو هستم و دارم درس می خونم و کار و بار ثابتی ندارم، چطور میتونم وارد یه زندگی شم؟…اصلا شماهایی که ازدواج کردین چه گلی به سرتون زده شده که حالا اون گل رو سر من کمه؟

به خدا مردم دیوونه شدن!…فقط منتظرن که تو زندگی یکی یه نکته ای پیدا کنن و بهش گیر بدن و سوژش کنن…وقتی حرف میزنن معلوم نیست که فکری پشت این حرف بوده یا همینطوری دهنشونو باز کردن و یه چیزی انداختن بیرون که یه موقع نگفته از دنیا نرن!…به خدا مردم دیوونه شدن!

+ نوشته شده در ;سه شنبه سوم دی 1387ساعت;2:53 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 23 دسامبر 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر