بایگانی نویسنده

بخدا ثواب داره!

– امروز امتحان آموزش قرآن داشتم…۱۰ نمره تشریحی بود، بقیشم کنفرانس و روخوانی…برای قسمت تشریحی ۷ تا سوال داده بود. تو طول ترمم موضوع داده بود که کنفرانس بدیم… امروز ۴ تا سوال داده بود، ۳تاش از همونایی که خودش گفته بود، یکیشم از کنفرانسا… نوشته بود: “در مورد امام زمان هر آنچه که در کلاس بحث شده است را بنویسید!” … منم جواب دادم: “امام زمان امام ۱۲ شیعیان هستند. نام مادر ایشان نرجس و نام پدر ایشان حسن عسگری بود. ایشان در حال حاضر در غیبت هستند تا روز قیامت که به زمین و زمینیان برگردند تا عدالت را بر همه دنیا برقرار سازند. یاران ایشان ۳۱۳ نفر خواهد بود. ایشان از مسجد جمکران در قم عروج فرموده اند و همه انسانها را به انتظار خود گذاشته اند.”

از بس گفتین خر خون، خر خون چشمم کردین دیگه! حالا این امتحانمو شاید بشم ۱۹.

– امروز با تاکسی برگشتم خونه و حال و حوصله مترو سواری نداشتم…از آزادی سوار یه ون شدم و از اونجایی که از ماشینای شاصی بلند بی نهایتا خوشم میاد، همون جلو نشستم و کلیم از ذوقم، پوستم برام تنگ شده بود…نزدیکای انقلاب یه مسج برام اومد. ذوق زده تر شدم که بالاخره یکی دوستم داره و برام مسج زده و عروسی و آره و اینا…مسج رو که باز کردم دیدم این شماره هست  +۷۰۱۷۵۶۳۹۸۹ (بقیشم نمیگم)… هر چی تفکرات به خرج دادم تا بفهمم کیه فایده نداشت… نوشته بود:Emshab raye etemad milioni be Adele Ferdosipour. 90 ra SMS baran mikonim emshab! Saate 11 canale 3 barnameye 90. Hemayat az Ferdosipour ba shekaste recorde SMS.”…خلاصه اینکه احتمالا اگر یکی از شماها بودین خواهشا زودتر خودتون رو معرفی کنید و جوونی رو از خماری  -ناشی از عدم استفاده مواد مخدر-  نجات بدین…بخدا ثواب داره! جای دوری نمیره!

+ نوشته شده در ;دوشنبه سی ام دی 1387ساعت;8:26 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 19 ژانویه 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 17 نظر

Cho’s Manifesto

بس که این دوست گرامی جناب برادر حاج مبین.م به من میگه خر خون، امروز یه کاری کردم تا ضایع بشه حسابی…به همت و یاری و لطف یکی دیگر از دوستان مشرف شدیم به دیدن Cho’s Manifesto …ما را همی خوش آمد.

اما چیزی که برام جالب انگیز ناک تر از خود تئاتر بود اینه که اول تئاتر که بازیگرا -به انگلیسی- با خشرویی (!!!) از حضار می خوان تا گوشیاشونو خاموش کنن، این وسط یه سری فحش ها هم میدن که لابد پیش خودشون فکر میکنن مردم که متوجه نمیشن هر چی ما میگیم گوشیاتونو خاموش کنین، حالا این فحشرم کی می خواد بفهمه؟

افشین هاشمی هر باری که داشت حرف میزد دلم حسابی برای اون ردیف جلویی ها که رو زمین نشسته بودن میسوخت. بیچاره ها کلی آبیاری بارانی شدن…لهجه ها زیاد جالب نبود اما بهتر از همه اشکان خطیبی بود، مخصوصا با اون سیگار کشیدنش با پاهاش. بیچاره Cho که باید سیگار با اسانس بوپالر میکشید.

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و نهم دی 1387ساعت;11:15 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 ژانویه 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 32 نظر

و غیرتون!

از اونجایی که من کاملا بفکر دلو روده و معده و غیرتون شما و ناهاری که میل فرمودید هستم و از اونجا تری که دوست ندارم محتویات معدتون حروم بشه، دیگه تعریف نمیکنم که امتحان حسابرسی امروزم رو چطوری دادم…احتمالا اگرم تا حالا تغییری در دل و رودتون ایجاد شده دیگه تقصیر من نیست. منکه حرفمو غیر مستقیم زدم…باهوشیم حدی داره بخدا!…اگرم تا حالا متوجه نشدین  -گلاب به روتون- که دیگه خیلی خنگین! + نوشته شده در ;یکشنبه بیست و نهم دی 1387ساعت;4:27 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 ژانویه 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

اینم از امروز من!

– همون پام بود که پارسال سه بار شکست، فکر کنم برای بار چهارم هم یه طوریش شد…عادت دارم وقتی می خوام بشینم رو صندلی اول پای راستم -همون که شکسته- بذارم رو صندلی و بعد بشینم رو پام. پریروزم همین کارو کردم اما حواسم نبود و دقیقا قوزک پام -همونجایی که شکسته بود- رو گذاشتم لبه صندلی و نشستم روش. نشستن همانا و یه صدای قررررچ کردن همانا و جیغ منم از این طرف به هوا رفتن همانا…حالا از پریروز پام این هوا ورم کرده و درد میکنه. راه میرم لنگ میزنم.

– قلبمم که کماکان همونطوره.

– امروز خیر سرم می خواستم بشینم حسابرسی بخونم برای یکشنبه که امتحان دارم. اما از بس حالم بد بود بیشتر از ۲ ساعت نتونستم چیزی بخونم و بقیش چرت زدم…همش یا سر درد دارم یا پا درد یا قلب درد.

– رفتم تو سایت دانشگاه ببینم زمانبندی ثبت نام این ترم کیه، میبینم نمره کاربردم رو یه نمره اضافه کرده شده ۲۰

– ببخشید تو این پست همش از درد و مرضام نوشتم.

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و هفتم دی 1387ساعت;7:16 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 16 ژانویه 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر

خاله بهار

خاله های مامانم با مامان بزرگم جمعا میشدن ۶ تا خواهر. خاله فخرایران، خاله قدسی، مامان بزرگ راضیه، خاله مولود، خاله بهار و خاله منیر… خاله منیر الان تو آمریکا پیش بچه هاشه و خاله بهارم همینجا تو ایران و بقیه خواهرها نفس کشیدن یهو یادشون رفت. 

                                 خاله بهار

۷ یا ۸ سال پیش بود که آقا مسعود شوهر خاله بهار فوت کرد. یه پسرم بنام امیر سعید دارن که حدود ۴۰ و خورده ای سالشه تو انگلیسه و اصلا هم ایران نیومده طی این سالها…خاله بهارم پرستار بیمارستان ارتش بوده.

یه روز قبل از اینکه آقا مسعود فوت بشه، مامانم رفته بوده بهشون یه سری بزنه. یهو آقا مسعود به مامانم میگه: “لباس مباسای عید بهار رو خریدم و همه چیم تو یخچال و فریزره. ممکنه من عید امسال اینجا نباشم دیگه، بهارو میسپرم به تو که کار ماراشو انجام بدی و هواشو داشته باشی.”…فردای همون روز نزدیکای ساعت ۷ صبح بود که خاله بهار زنگ زد خونمون که بیایین از دهن مسعود داره کف میاد بیرون و حرفم نمیزنه. اورژانس که میاد دکتر میگه همون دم دمای صبح سکته کرده و تموم کرده… از اون سال به بعد همه کارای خاله بهار افتاد گردن مامان من.

همیشه خود خاله بهار میگفت بخاطر ترس از تنهایی با مسعود ازدواج کردم، چون خیلی ترسو بودم. مادر خواهر مسعود آدمای خوبی نبودن، منم از ترسم که نکنه امیر سعید رو اذیت کنن و یه موقع از راه بدر بشه ۱۲ سالش که شد بردمش گذاشتمش انگلیس که لااقل از اینا دور باشه…از اون زمان تا حالا نه خاله بهار و نه آقا مسعود، هیچکدومشون سعیدو ندیدن…از روزیم که آقا مسعود فوت کرد فقط چند باری سعید زنگ زد خونه ما که امسال ژانویه میام ایران و مامانم رو میبینم… پنداری که با لاک پشت داره میاد و مونده تو راه. حدود ۳ سالیم میشه که دیگه زنگی نمیزنه، حتی به مادرش که احوالشو بپرسه.

طی این چند سال مامانم همیشه به کارای خاله رسیدگی میکنه و کار ماراشو انجام میده…۲ سال پیش بود که یهو خاله بهار حالش بد شد. انگار اعتصاب غذا کرده بود. حافظشم همچینی یه نموره ۶ و ۸ میزد و همه ماهارو با هم قاطی کرد. حتی من رو که همیشه بهتر از همه میشناخت…مامانم براش یه پرستار گرفت. بگی نگی یه ذره روبراه شد. اما چون حقوق خاله بهار کافی نبود تا هم بتونه هزینه پرستارو هم خرج خونه رو تامین کنه، ناچارا مامانم با مشورت چنتا از خاله زاده هاش که ایرانن -که فقط نقش کمد دیواری رو این وسط ایفا میکنن و هر موقع کارشون داری بطور یهویی ناگهانی مریض میشن، اما سر از ویلاشون تو شمال و اروپا در میارن- و با رضایت خود خاله بهار، خونش رو اجاره داد و گذاشتش خانه سالمندان.

تا یک سال اول مامانم همش عذاب وجدان داشت که نکنه کار اشتباهی کرده که خاله رو برده گذاشته اونجا! نکنه اونجا اذیت بشه و حالش بدتر بشه؟!…اما از وقتی که خاله روز به روز حالش بهتر شد و حواسشم اومد سرجاش، و به قول خودش “اینجا بهتر از خونه خودمه. آدمای همسن و سالم دور و اطرافم هستن. دکترم که همیشه هست. غذامم که همیشه حاضره. دیگه چرا می خوایی برم گردونی تو اون خونه؟” مامانم یه ذره بهتر شده.

تنها مامانمه که هر ماه میره بهش سر میزنه و براش چیزی میبره و حساب کتابشو رسیدگی میکنه. به قول مامانم “منکه از جیبم نمیدم چیزی. همه اینا از پول خودشه. منت هیچ کسیم رو سرش نیست”… امروزم مامانم رفته بود پیشش و کلی خوشحال شده بوده وقتی مامانمو میبینه. خدارو شکر حافظشم دیگه ریب نمیزنه و همه ماهارو خوب میشناسه. اما گاهی سراغ امیر سعیدشو میگیره و میگه داره میاد ایران!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و ششم دی 1387ساعت;8:40 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 15 ژانویه 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر