بخدا ثواب داره!


از بس گفتین خر خون، خر خون چشمم کردین دیگه! حالا این امتحانمو شاید بشم ۱۹
.
– امروز با تاکسی برگشتم خونه و حال و حوصله مترو سواری نداشتم…از آزادی سوار یه ون شدم و از اونجایی که از ماشینای شاصی بلند بی نهایتا خوشم میاد، همون جلو نشستم و کلیم از ذوقم، پوستم برام تنگ شده بود…نزدیکای انقلاب یه مسج برام اومد. ذوق زده تر شدم که بالاخره یکی دوستم داره و برام مسج زده و عروسی و آره و اینا…مسج رو که باز کردم دیدم این شماره هست +۷۰۱۷۵۶۳۹۸۹ (بقیشم نمیگم)… هر چی تفکرات به خرج دادم تا بفهمم کیه فایده نداشت… نوشته بود:Emshab raye etemad milioni be Adele Ferdosipour. 90 ra SMS baran mikonim emshab! Saate 11 canale 3 barnameye 90. Hemayat az Ferdosipour ba shekaste recorde SMS.”…خلاصه اینکه احتمالا اگر یکی از شماها بودین خواهشا زودتر خودتون رو معرفی کنید و جوونی رو از خماری -ناشی از عدم استفاده مواد مخدر- نجات بدین…بخدا ثواب داره! جای دوری نمیره!
اما چیزی که برام جالب انگیز ناک تر از خود تئاتر بود اینه که اول تئاتر که بازیگرا -به انگلیسی- با خشرویی (!!!) از حضار می خوان تا گوشیاشونو خاموش کنن، این وسط یه سری فحش ها هم میدن که لابد پیش خودشون فکر میکنن مردم که متوجه نمیشن هر چی ما میگیم گوشیاتونو خاموش کنین، حالا این فحشرم کی می خواد بفهمه؟
افشین هاشمی هر باری که داشت حرف میزد دلم حسابی برای اون ردیف جلویی ها که رو زمین نشسته بودن میسوخت. بیچاره ها کلی آبیاری بارانی شدن…لهجه ها زیاد جالب نبود اما بهتر از همه اشکان خطیبی بود، مخصوصا با اون سیگار کشیدنش با پاهاش. بیچاره Cho که باید سیگار با اسانس بوپالر میکشید.




– قلبمم که کماکان همونطوره.
– امروز خیر سرم می خواستم بشینم حسابرسی بخونم برای یکشنبه که امتحان دارم. اما از بس حالم بد بود بیشتر از ۲ ساعت نتونستم چیزی بخونم و بقیش چرت زدم…همش یا سر درد دارم یا پا درد یا قلب درد.
– رفتم تو سایت دانشگاه ببینم زمانبندی ثبت نام این ترم کیه، میبینم نمره کاربردم رو یه نمره اضافه کرده شده ۲۰
– ببخشید تو این پست همش از درد و مرضام نوشتم.
۷ یا ۸ سال پیش بود که آقا مسعود شوهر خاله بهار فوت کرد. یه پسرم بنام امیر سعید دارن که حدود ۴۰ و خورده ای سالشه تو انگلیسه و اصلا هم ایران نیومده طی این سالها…خاله بهارم پرستار بیمارستان ارتش بوده.
یه روز قبل از اینکه آقا مسعود فوت بشه، مامانم رفته بوده بهشون یه سری بزنه. یهو آقا مسعود به مامانم میگه: “لباس مباسای عید بهار رو خریدم و همه چیم تو یخچال و فریزره. ممکنه من عید امسال اینجا نباشم دیگه، بهارو میسپرم به تو که کار ماراشو انجام بدی و هواشو داشته باشی.”…فردای همون روز نزدیکای ساعت ۷ صبح بود که خاله بهار زنگ زد خونمون که بیایین از دهن مسعود داره کف میاد بیرون و حرفم نمیزنه. اورژانس که میاد دکتر میگه همون دم دمای صبح سکته کرده و تموم کرده… از اون سال به بعد همه کارای خاله بهار افتاد گردن مامان من.
همیشه خود خاله بهار میگفت بخاطر ترس از تنهایی با مسعود ازدواج کردم، چون خیلی ترسو بودم. مادر خواهر مسعود آدمای خوبی نبودن، منم از ترسم که نکنه امیر سعید رو اذیت کنن و یه موقع از راه بدر بشه ۱۲ سالش که شد بردمش گذاشتمش انگلیس که لااقل از اینا دور باشه…از اون زمان تا حالا نه خاله بهار و نه آقا مسعود، هیچکدومشون سعیدو ندیدن…از روزیم که آقا مسعود فوت کرد فقط چند باری سعید زنگ زد خونه ما که امسال ژانویه میام ایران و مامانم رو میبینم… پنداری که با لاک پشت داره میاد و مونده تو راه. حدود ۳ سالیم میشه که دیگه زنگی نمیزنه، حتی به مادرش که احوالشو بپرسه.
طی این چند سال مامانم همیشه به کارای خاله رسیدگی میکنه و کار ماراشو انجام میده…۲ سال پیش بود که یهو خاله بهار حالش بد شد. انگار اعتصاب غذا کرده بود. حافظشم همچینی یه نموره ۶ و ۸ میزد و همه ماهارو با هم قاطی کرد. حتی من رو که همیشه بهتر از همه میشناخت…مامانم براش یه پرستار گرفت. بگی نگی یه ذره روبراه شد. اما چون حقوق خاله بهار کافی نبود تا هم بتونه هزینه پرستارو هم خرج خونه رو تامین کنه، ناچارا مامانم با مشورت چنتا از خاله زاده هاش که ایرانن -که فقط نقش کمد دیواری رو این وسط ایفا میکنن و هر موقع کارشون داری بطور یهویی ناگهانی مریض میشن، اما سر از ویلاشون تو شمال و اروپا در میارن- و با رضایت خود خاله بهار، خونش رو اجاره داد و گذاشتش خانه سالمندان.
تا یک سال اول مامانم همش عذاب وجدان داشت که نکنه کار اشتباهی کرده که خاله رو برده گذاشته اونجا! نکنه اونجا اذیت بشه و حالش بدتر بشه؟!…اما از وقتی که خاله روز به روز حالش بهتر شد و حواسشم اومد سرجاش، و به قول خودش “اینجا بهتر از خونه خودمه. آدمای همسن و سالم دور و اطرافم هستن. دکترم که همیشه هست. غذامم که همیشه حاضره. دیگه چرا می خوایی برم گردونی تو اون خونه؟” مامانم یه ذره بهتر شده.
تنها مامانمه که هر ماه میره بهش سر میزنه و براش چیزی میبره و حساب کتابشو رسیدگی میکنه. به قول مامانم “منکه از جیبم نمیدم چیزی. همه اینا از پول خودشه. منت هیچ کسیم رو سرش نیست”… امروزم مامانم رفته بود پیشش و کلی خوشحال شده بوده وقتی مامانمو میبینه. خدارو شکر حافظشم دیگه ریب نمیزنه و همه ماهارو خوب میشناسه. اما گاهی سراغ امیر سعیدشو میگیره و میگه داره میاد ایران!
