نامردا


از ذوقم امروز که اومدم خونه یه ناهار خوردم و بعدش رفتم بیرون تا همین الان که ۱ و خورده ای شبه…فردا هم از صبح دارم میرم تا عصری. می خوام برم جایی که فقط نامردا رو راه میدن.
کی میتونه بگه کجا دارم میرم؟
از مزایاش اینه که هم گرم میشم، هم اینکه دیگه خیالم راحته ۱۰۰٪ پیغامم Delivered میشه…برای مفرح کردن شرایط هم میتونم از سیب زمنی تنوری استفاده کنم…تازه میتونم یه شعبه “پریا دودی” برای فروش سیب زمینیا بزنم…اوه ه ه ه ! کلی کار میتونم انجام بدم!.
اطلاعیه: به مقدار متنابهی کاغذ و روزنامه باطله و چوب نیاز دارم. هر کی مایل به انجام شرکت در این امر خیر هست هر چه زودتر خودشو به دفتر وبلاگ معرفی کنه.
۳ حرفی، عمودی: جدا هنوز متوجه نشدین چیه؟…به برنده یک عدد ماشین Ferrari ۲۰۰۹ ، از نوع پلاستیکی با خدمات پس از فروش، بهمراه یک عدد طناب ۲ متری جهت حمل ماشین مذکور اهدا میشود…دزدگیر و سیستم صوتییش پای خودتون، پررو نشین دیگه!
بعد از دیدن سریال یوزارسیف این قسمت رو اضافه کردم:
آیا میدانید Botax و جراحی های پلاستیک توسط زلیخا کشف و اختراع شد؟ تا پوست صورت خود را جوانتر کند!
SMS: به تمامی کسانی که شماره موبایل من رو دارن، از همین تریبون اعلام میکنم از دیروز بیشتر از یکدونه SMS در روز نمیتونم بفرستم و بقیه Failed میشن…پس اگر در جواب SMSتون تک زدم خودتون سعی کنید متوجه جواب موردنظر من بشین
مجله: به مامانم میگم میری بیرون لطفا برای من “چلچراغ” و “مردم و جامعه” بخر…مجله ها رو که گرفته میبینم بجای هفته نامه “مردم و جامعه” رفته ماهنامه بهداشت و روان “جامعه” خریده. میگم از کی من اینو می خوندم که تو رفتی اینو خریدی؟ میگه: “خب من دیدم نوشته جامعه ورش داشتم اومدم دیگه. حالا اینو بخون شاید خوشت اومد هفته های دیگه هم گرفتی!!!” …این دلیل مامانم در جهت علاقه مند کردن من به جراید و بالا بردن تیراژ جراید واقعا منو کشته
نمایشگاه ماشین: …با Camery بیام یا پیکان؟…با پیکان!…رشته خانوم معماریه، باباش کارش اداریه، ولی ماشین خودش Ferrari…
در رابطه با این اشعار سوالی که برای من پیش میاد اینه که چطوری وقتی بابای دختره یه کارمند ساده هست و چندرغاز حقوق بخور و نمیر کارمندی میگیره و باید خرج حداقل ۴ نفر رو بده، در خوشبینانه ترین حالت اگر خوش شانس باشن که اجاره نشین نباشن، تازه یه دختر دم بخت دانشجو رشته معماریم داره، این ماشین Ferrari از کجا تهیه شده؟
کوروش بزرگ: چند وقتیه بد جوری -به قول ترکا ایفتیضاح- دلم هوای پاسارگاد و تخت جمشید رو کرده…۲ یا ۳ بار تا حالا رفتم اونجا و هر بار به زور بیرونم کردن از محوطه. میرم عین چسب میچسبم و بیرون بیا نیستم. بیشترین وقتی که خیلی بهم چسبید اون شبی بود که کنار تخت جمشید خوابیدیم تا صبح. از ذوقم صبحش ساعت ۶ پاشدم رفتم پشت در ورودی بست نشستم تا در و باز کنن و اولین نفر بپرم تو…برنامه نور و صدا رو که دیگه عمرا فراموش کنم. آخرش که سرود ای ایران رو می خوندیم، با تمام وجودم معنیش رو حس میکردم. نمیدونم چطوری بگم که چه لذتی داشت وقتی اونجا این سرود رو می خوندیم.
زلزله: اینو گوش کردین تا حالا؟ نه؟!…خب حالا گوش کنین!
سوتی: یه طورایی کلا آدم سوتی هستم و تو حرفام و کارام اگر کمه کم ۴ تا سوتی ندم اصلا بهم نمیچسبه…دیشب رفتم تو آشپزخونه و به مامانم میگم: “اون جعفر رو بده به من!”…منظورم شیشه اسفند بود.
آدامس خرسی: پریشب مامانم یه آدامس خرسی که بجای بقیه پولش گرفته بود بهم داد…همیشه از آدامس خرسی خوشم میاد. اولش که تازه رفته تو دهن و هنوز شل و وله، یه شیرینیه خوبی داره. یه جورایی همیشه منو یاد بچگیام میندازه. همیشه آدامس خرسی و بیسکوییت مادر -که دیگه چند سالی میشه ندیدم و نخوردم- یادآور بچگیامه.
هر وقت استرس میگیرم نمیدونم چرا معدم جا باز میکنه و فقط دلم می خواد یه بجوام. تازگیا یاد گرفتم آدامس بخورم. امروزم بعد از اینکه صبحانم رو خوردم آدامس خرسیه رو نصفیش رو خوردم. نصف دیگش رو گرفته بودم جلو صورتم و تو رودر وایسی بودم که بخورم یا نه؟!… بالاخره تصمیم گرفتم که نخورم و بذارم بمونه تا برای بعد از امتحان که میام خونه. به اصطلاح سر خودم رو گول مالیدم…الان که اومدم بخورم، میبینم جا تره و بچه نیست! خواهرمم عاشق آدامس خرسیه. دیوونه نصفه دهنیه منو خورده…حالا نمیدونم خودش هوس کرده بوده یا نی نی کوچولوش؟
ویار: این روزا خواهرم بدجوری کم غذا شده… تنها چیزایی که دوست داره و ویار میکنه یهو همبرگره و شیر موز…امروز به یکی از دوستام همینا رو داشتم تعریف میکردم، گفت مامانش وقتی خواهرش رو باردار بوده هوس نون خشک میکرده. نون تازه رو میذاشته جلو پنکه تا خشک بشه بعد می خورده. وقتیم که خواهر دوستم بدنیا میاد میرفته زیر تخت و دزدکی نون خشک میخورده…خواهر زاده من چی می خواد بخوره، خدا عالمه!
فارق التحصیل: امروز یه سری از دوستام امتحان آخرشون رو دادن و از دوره کاردانی فارق التحصیل شدن…خیلی خوشحال بودن…بعد از امتحان ۳ ساعت موندیم تو دانشگاه و بر وزن شام آخر، عکس آخر گرفتیم…تو مترو که می اومدم همش به این فکر میکردم که ترم دیگه که منم ترم آخرم، چه حسی دارم؟ اکثر دوستامم ترم دیگه نیستن و یه جورایی تنهام…همیشه از اینکه چیزی رو که واقعا دوست دارم تموم بشه، یا کسی رو که دوستش دارم بخواد بره، بدم میاد…شایدم اینم از نشانه های عدت کردنه. شاید باید ترکش کنم، شایدم نباید!
مترو: از زمانی که میرم دانشگاه و تو این مسیر تو مترو تنها هستم، وقتای خوبی دارم تا به مسائل مختلف فکر کنم و افکارم رو آنالیز کنم، یا کتاب بخونم یا حتی برم تو بحر مردم و به رفتاراشون دقت کنم و گاهیم ازشون یاد بگیرم. اما این وسط خیلی اتفاق می افته که دلم می خواد میشد لپ تاپم باهام بود و میتونستم یه چیزی برای وبلاگم بنویسم. اون زمانا دقیقا مود خوبی برای نوشتن دارم، اما حیف که…
یکمله: از اونجایی که تکمله نویسی دوست گرام، جناب آقای برادر اورمزد در ما تاثیری بس ژرف (چه حرفای قلمبه سلمبه ای یاد گرفتم!) گذاردیده، ما هم سبک جدید رو در نوشتار ایجاد کردیم بنام “یکمله” نویسی…یکمله یه چیز تو مایه های همون تکمله هست، با این تفاوت که اینجا یک کلمه رو بعنوان نشونه قرار میدیم و دیالا میریم جلو.
حرف: می خوام حرف بزنم، اما … اما نمیدونم چه بازخوردی در پیش داره…نمیدونم بگم یا نگم؟!
بنیامین: اگر همه این یکمله هایی رو که نوشتم بذاریم بقل همدیگه میشن مثه اون شعره که بنیامین خونده. آینه گلدن شونه خونه نمیاد نمیاد نمیاد.
اوباما: امشب یا بعبارتی امروز رسما اوباما شد رئیس جمهور آمریکا…خدا کنه این یکی لااقل صلح رو بیاره برای مردمش و همه مردم دنیا.
