بوی عیدی و گاو ۸۸!


این عکسه کار خودمه که تو موزه ایران باستان انداختم. خیلی دوستش دارم.
خب اینو نمیتونم انکار کنم که بینهایت از فروهر و حضرت زرتشت خوشم میاد. همیشه سعی کردم “گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک” رو تو زندگیم رعایت کنم و پایبند به این سه اصل باشم.
با همه این حرفا امیدوارم گاو ۸۸تان تحت هیچ شرایط و هیچ فشاری نزاید و سال پر شیر و پرباری رو براتون آرزو میکنم.
عید رو پیشا پیش، پیش از پیش، پیشتر از پیش، پیچ در پیچ، قبل از پیچ، پیچیده تر از پیش، همراه با پیچ، سر پیچ نپیچ، پس و پیش، از راست به چپ بپیچ، از چپ به راست نپیچ، تبریک عرض، طول و ارتفاع آنرا حساب کنید!
آهنگ “کودکانه” فرهاد مهراد رو خیلی دوست میدارم و واقعا تو این روز میشه با تمام وجود حسش کرد. هر چی به لحظه سال تحویل نزدیک تر میشم نفسهام بیشتر به شمارش می افته و بیشتر صدای قلبم رو تو گوشام حس میکنم. اصلا ضربانم یه جورایی دچار اختلال میشه. یه استرسی تو جونم می افته، طوری که بقیه هم اینو متوجه میشن. هنوز با ۲۴ سال نتونستم چراش رو پیدا کنم و بفهمم چرا فقط و فقط در این لحظه خاص این حال بهم دست میده؟!
به هر حال دوست داشتید “کودکانه” رو از اینجا دانلود کنید تا شما هم بتونین این حس رو تجربه کنین.
بوی عیدی… بوی توپ… بوی کاغذ رنگی… بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو… بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ… با اینا زمستونو سر میکنم… با اینا خستگمیو در میکنم…

دیشب حدودای ۱ بود که رفتیم امام زاده صالح. تو این چند وقت که شبا به سرمون میزنه تا بریم مغازه احمد (همون عابدزاده شماها دیگه) هیچ وقت نشده که بریم امام زاده صالح. بقول مامانم “دختر من! نطلبیده بود که بخواییم بریم”. اما دیشب طلبید و رفتیم.
یه خانم و آقا اونجا بودن که یکیشون شمع میفروخت و یکیشون هم فال حافظ. اولین فال رو برای خواهرم گرفتم و از حافظ خواستم که ببینم جواب عمل پدیده چی میشه؟ به حافظ بیش از اندازه اعتقاد دارم و هر موقع می خوام یه چیز مهمی رو ازش بپرسم واقعا دستام میلرزه. نفسم واقعا به شمارش می افته تا جوابم رو بگیرم. دیشبم این غزلش اومد:
تا سایه مبارکت افتاد بر سرم دولت غلام من شد و اقبال چاکرم
شد سالها که از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم
بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا در خواب اگر خیال تو گشتی مصورم
من عمرم در غم تو بپایان برم ولی باور مکن که بیتو زمانی بسر برم
ز آن شب که باز در دل تنگم در آمدی چون شمع در گرفت دماغ مکدرم
درد مرا طبیب نداند دوا که من بی دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم
گفتی بیار رخت اقامت به کوی ما من خود بجان تو که از این کوی تگذرم
هر کس غلام شاهی و مملوک صاحبی است من حافظ کمینه سلطان کشورم
معنیشم این بود:
ای عزیز خود واقفی که زمان درازی است در کار و زندگیت مشکلی بوجود آمده که در نیت و حاجتی که داشتی تاثیر گذار بوده و گره در کارت انداخته است. اما نگران و غمگین مباش که به شکرانه الطاف الهی گره از کارت گشاده گردد و اقبال تو گسترده شود. مدت مدید از چشم ملوک به دور بوده در عم و تنهایی به سر میبردی ولی همیشه در فکر و اندیشه ی نیت و حاجت خود بوده ای که حال خوادن نظری بر تو افکنده و منتظر باش که خبر خوش به تو خواهد رسید. (از اینجا به بعدش رو واقعا نتونستم بخونم و گریم گرفت. واقعا تمام بدنم میلرزید.)
غم و اندوه تو را هیچ یک از اطرافیانت درک نمیکنند و همیشه به تو پیشنهاد میدهند که دست از نیت و کار خود بکشی اما خود میدانی که این نیت عجین روح و جسم تو گردیده است. برای حل مشکلت دست به سوی همگان دراز کرده ای ولی آگاه باش که مشگل گشای تو خاست و بس.
از دیشب که رفتیم امام زاده صالح و از حافظ پرسیدم واقعا آورم شدم و ته دلم امید پیدا شده. حتی خود پدیده هم آروم تر شده. دیشب به جای اینکه من اونو آروم کنم اون منو آروم میکرد و میگفت گریه نکن، درست میشه همه چیز. دستمو گذاشته بودم رو شیکمشو همش به خدا و به بچه میگفتم “خدایا این بچه سالم بدنیا بیاد و سالم باشه. هم خودش هم مامانش و باباش”
خدا جونم شکرت که همیشه به فکر بنده هات هستی. اگر یه موقع باهات دعوا میکنم و یه چیزی میگم به دل نگیر.
پیش دکترش که رفته قرار شده ۴ فروردین خواهرم رو یه عمل کنن، آب دور جنین و خون جنین رو بگیرن که ببینن آیا بچه هم مبتلا شده یا نه؟ اگر مبتلا شده باشه باید بچه رو از بین ببرن. بچه ۶ ماهه رو. از دیشب هممون داریم دیوونه میشیم.
تورو خدا دعا کنین اگر قراره بچه معلول یا ناسالم بدنیا بیاد همین حالا از بین بره بهتره تا اینکه یه عمر خودش و خانوادش ناراحتی رو تحمل کنن. اگرم که خدا می خواد بچه رو سالم بهمون بده دیگه خطری خود بچه و پدر مادرش رو تهدید نکنه.
جلوی بقیه نشون نمیدم که چقدر ناراحتم، اما از درون دارم دیوونه میشم بس که همش دارم با خدا و با اون بچه حرف میزنم که سالم باشه بچه. حسابی غصه دارم می خورم. خواهش میکنم، التماس میکنم فقط دعا کنین اون چیزی که خیر هستش پیش بیاد برامون.
امسال از هر نظر برای من سال خوبی بود، خدا جونم رو شکر. بر عکس پارسال که سال خیلی گوهی بود (ببخشیدا!) امسال اما خیلی خوب بود. سلامتی داشتم. هر لحظه ای که راه میرفتم خدارو شکر میکردم که رو پاهای خودم هستم. هر روزی که بیرون میرفتم و می اومدم خدارو شکر میکردم که تنهایی میتونم برم بیرون و دیگه نیازی ندارم که کسی یا عصایی همراهم باشه.
تونستم کاری کنم که مامانم رو یه بار دیگه سربلند کنم و وقتی از من حرف میزنه سرش رو بالا بگیره نه اینکه سرش پایین باشه و با ناراحتی از من حرف بزنه. شاید دانشگاه رفتن چیز مهمی نباشه -که نیستش هم- اما برای بچه هایی مثه من که فقط یکی از والدین -پدر یا مادر- رو داریم مسئله خیلی مهمیه. چون یه جورایی همه زوم کردن ببینن اون پدر یا مادر بچه ها رو چطوری بزرگ میکنه و به کجا میرسونتشون؟! آینده بچه ها چی میشه؟! بچه های خوبی به بار میان یا بچه های خلاف و بد؟! و هزار و صد چیز دیگه. خوشحالم که خدا این نیرو رو بهم داده که بتونم یه خوشحالیه کوچولو برای مامانم درست کنم و لااقل از این نظر از من خیالش راحت باشه.
یه نفر به جمعمون اضافه شد. تو شهریور بود که دکتر پدیده رو به کل جواب کرد و گفت بچه دار نمیشن و باید بره I.V.F. اگرم اونطوری نتیجه نگرفتن باید اقدام کنن تا بچه ای رو به سرپرستی قبول کنن. اون روز چه حالی داشت پدیده واقعا. من تو دلش نبودم اما انگار کمتر از روز مرگ نبوده براش. تا اینکه مامانم هممون رو برد مشهد و از خدا و امام رضا شفا گرفت پدیده. ما ۹ تا ۱۲ مهر مشهد بودیم و ۲۷ مهر پدیده باردار شده بود. خود دکترش میگفت واقعا معجزه هست، چون همه راه ها و داروها رو امتحان کرده بوده اما نتیجه یه چیز بوده. “نه”!
توی روابطم با آدما تونستم خیلی چیزا یاد بگیرم و خیلی تجربه ها بدست بیارم. درسته که گاهی خیلی ناراحت میشدم اما بازم خداروشکر که با بهای کمی تونستم این تجربه های گرون رو بدست بیارم. خوشحالم که تونستم آدمای اطرافم رو بهتر بشناسم و اونا هم خودشون رو بهتر و راحت تر به من نشون دادن.
امسال یه ذره از طرف مامانم ناراحتی داشتیم. دست و پا و کمرش خیلی اذیتش کردن امسال. اما بازم خدارو شکر که اگر دردی رو میده دواش رو هم آسونتر میده.
امسال یه سری آدما رو از دست دادیم. برای بعضیاشون خیلی ناراحت شدم و برای بعضیاشون اصلا. هنوز باور نمیکنم که سامان و عمو احمد دیگه پیشمون نیستن. به قول مامانم میگه “فکر کن اونا رفتن به یه سفری که فقط ماها میتونیم بریم پیششون و اونا نمی تونن بیان اینجا پیش ماها.”
از نظر گشت و گذار هم که تقریبا جاهایی رو که دلم می خواست ببینم رفتم و دیدم. عید که خوزستان رو تقریبا شخم زدیم. بعدش سفر مشهد که نیشابور هم رفتم و مشهد رو هم اونطوری که دلم می خواست گشتم و دیدم. چنتا موزه تو طی سال رفتم که همیشه دلم می خواست برم و ببینمشون. اون چیزایی رو که دلم می خواست بخرم تونستم بخرم (در اصل مامانم برام خرید. وگرنه که خودم پولم کجا بود!).
سال موش هم -که اتفاقا سال تولد خودمم هست- با همه خوبیاش -و گاهی هم بدیاش- تموم شد. حالا یه سال دیگه رو پیش رو داریم، با کلی اتفاقای خوب که قراره یکی یکی پیش بیان.
نمیدونم چرا اما همیشه نزدیکای سال نو که میشه یه ترسی وجودم رو برمیداره. نمیشه بهش دقیقا صفت “ترس” بدم. انگار یه جورایی دلهره و اضطرابه. اما دلهره و اضطرابی که خوشاینده. وای ی ی که این دلهره نزدیک سال تحویل و پای هفت سین خفم میکنه انگار. صدای گوپ گوپ گوپ قلبم رو به جای صدای تیک تیک تیک ساعت میشنوم تو گوشام.
خدا جونم! همینطور که همیشه بهمون سلامتی میدی، امسالمون رو هم با سلامتی برامون رقم بزن. همینطور که همیشه اتفاقای خوب برامون پیش میاری، این اتفاقا رو تو سال جدید هم برامون پیش بیار. همینطور که همیشه تونستم نزدیک خودم حست کنم، کاری بکن که تو سال جدید هم بتونم بیشتر به خودم حست کنم. خلاصه که دمت گرم با این سال خوبی که برامون آورده بودی و قراره یه دونه دیگش رو هم بیاری.
امروز یه کشف مهم کردم و اونم اینه که خواهر زاده من قراره گوساله بشه.
حالا چرا من این کشف رو کردم؟! مگه نه اینکه امسال ساله گاوه! گاوه که از اول گاو نبوده که. اولش گوساله بوده بعد کم کم گاو شده. وقتی هم که یه بچه ای تو سال گاو بدنیا میاد، نمیتونه که از همون اول گاو باشه، اولش گوساله هست بعد گاو میشه. به قول شاعر که میگه “تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود!”
خواهر زاده منم اولش که بدنیا میاد گوساله هست، بعد چطوری یهو آدم میشه اینش رو دیگه نتونستم کشف کنم.

یه صندوقدار داره که تازه دیشب اسمش رو کشف کردم. (یکی از گارسونای اونجا صداش کرد که ببینه چرا به ما فیش نداده برای سفارشمون) این آقا رامین هر وقت ماهارو میبینه زرتی میزنه زیر خنده. انگار داره فیلم کمدی میبینه! دیشب دیگه لجم گرفت بهش میگم “مگه ما خنده داریم که هر وقت شما مارو میبینین قاه قاه میزنین زیر خنده؟” برگشته میگه “آخه شماها از اون خونواده خوشحالایین و یه جورایی باحالین.”
فک کن!!! ما از اون خونواده خوشحالاییم و خودمون خبر نداشتیم.
چند وقت پیش بود که این برادر مبین.م ما در یکی از نظر پرانی های خودشون فرمودند که در ویدیوی جدید برادر ساسی مانکن بنام “نیناش ناش” حضور بهم رسانیده اند. (چه ادبی شدم!)
اینم مبین ساسی اینا!
چند وقت بعد از اون نظر پرانی، در این پست از مشخصات ظاهری خودشون حکایتی آوردند.
بنظر شما برادر مبین ما، در درس فیزیک کمی تا قسمتی خنگ (ببخشیدا!) نبودن آیا؟ چون ظاهرا که فیزیک خودشون رو با فیزیک مبین ساسی اینا یکی فرض کردن!
اما از طرفی هم اگر این ۲ مبین یک مبین باشن، باید گفت جل الخالق!! بنظر شما که ۴تا پیرهن بیشتر از من پاره کردین (نه از روی تجربه. چون شلخته این) یه آدمی با قد۱۸۱ سانتی متر و وزن ۵۲کیلو (که به قول خودش داره چاق می کنه!)، میتونه یهو انقدی بشه؟
چه خانمی شدم من امروز! به به! ب ب به به! از صبح (حدودای ۱۱) که پاشدم افتادم به جون بوفه تو سالن و هر چی از این چیزای تزئینی توش بود درآوردم و شستم. نذاشتم حتی یه ذره هم مامانم دست بزنه به چیزی
.
اما الان از درد پشت و پا شدم عین سیخ کباب !
بهار که میاد خیلی خر کیفم. اما از طرفیم بیچاره میشم بس که عطسه میکنم. اگه روزی یه دونه قرص آنتی هیستامین نخورم چشام باز نمیشه. دیروز و امروزم قیافم دیدنی بوداااا!
شده بودم عین اون کارتونه آقای سکسکه که یه دونه سکسکه میکرد و یه قدم پرت میشد عقب. یه دونه عطسه میکردم و یه قدم پرت میشدم عقب. خانوم عطسه شده بودم!
