بایگانی نویسنده

عین بز!

رئیس جمهور محترم امروز عصر می اومدن شهریار و مثل اینکه از شهر قدسم رد میشدن. تمام شهر از این پارچه ها بود و دانشگاه جوگیر ما هم از این قاعده مستثنا نبود خب! سر شهر قدس یه پارچه زده بودن “قهرمان ژنو به شهر قدس خوش آمدی!”


امروز تو مترو که می اومدم هم گرسنم بود و هم خوابم می اومد. یکی از اخلاقای گندم اینه که وقتی تنها باشم، حتی اگر گرسنگی رعشه بگیرم، نمیرم چیزی بخرم و بخورم. حتی تو خونه هم که باشم وضع همینه. اصلا بهم مزه نمیده. بگذریم…! همینطوری که نشسته بودم و تو عالم خواب و بیداری با خودم مشورت میکردم که ایستگاه امام خمینی پیاده شم، از خط میرداماد استفاده کنم و از مترو تا خونه هم ۱۰ دقیقه پیاده بیام؟ یا اینکه برم امام حسین و با تاکسی برگردم بیام سر کوچمون پیاده بشم؟ کدوم راه نزدیکتره و زودتر به رختخوابم میرسم؟، یهو دیدم یه دختر حدودا ۱۴ ساله یه چیز گرفت جلوم! فکر کردم از این قرآنایی هست که به زور بهت میدن و بعدشم میگن پولش (هدیه اش!) رو بده و محل نذاشتم. خوب که دقت کردم دیدم نه بابا شکلاته داره به همه تعارف میکنه. گفتم نذره؟ گفت نه، فاتحه داره. یه دونه برداشتم و گفتم قبول باشه!!!!

خونه که اومدم و خوابیدم و بیدار شدم (از ۶ عصر تا ۱۱:۳۰ شب…تازه ناهار خوردم) تازه فهمیدم که برای خیرات نباید بگم قبول باشه، باید میگفتم “خدا رحمت کنه” یا از این جور چیزا… همیشه همینماااا. اصلا از این تک و تعارفا بلد نیستم و یکی یه چیزی بهم بگه، عین بز زل میزنم نیگاش میکنم یا یه چیزی میپرونم که دقیقا برعکسه و معنی اشتباهی میده.


آخ جونمی جون! ته دلم همچین قنج میزنه که نگو! نمایشگاه کتاب داره نزدیک میشه. هر سال اردیبهشت که میشه یه ذوقی میکنم که حد نداره.


عجیبا قریبا واقعا! قطبیم شد سر مربی تیم ملی!…خدا بهش رحم کنه بیچاره رو! از سر فوتبال ایران خیلی زیاده اون.


قبل از عید که رفتیم مشهد تب کرده بودم و حالم بد بود. (اینا رو نوشتم اینجا قبلا). روز آخر که داشتیم میرفتیم مهمانسرای حرم و غذا بخوریم، رادیویه تاکسیه داشت مسابقه کشتی فردین معصومی رو گزارش میکرد. سرمو تکیه داده بودم به شیشه پشت و یه جورایی ولو شده بودم و ولم میکردن همونجا می خوابیدم. اینطور مواقعم که هر صدایی دقیقا میره رو فرکانس مخ آدمو دیوونت میکنه. تو همون حال تب و بیداری که بودم یهو از خاله نرگس پرسیدم “خاله این فردین معصومی همونیه که جای حسین رضازاده اومده؟”……قبل از اینکه خاله جوابمو بده رانندهه گفت “خانوم شما واقعا تب دارین. امشب بجای رفتن به تهران حتما یه سری به بیمارستان اینجا بزنین!!! شما کشتی و وزنه برداری رو با هم قاطی کردین!” + نوشته شده در ;جمعه چهارم اردیبهشت 1388ساعت;0:24 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 15 نظر

کارت تحویل!

پریا امروز کلی کارت تحویل (بجای کارت تبریک) برای خودش فرستاده و کلی خودش رو دوست داشته امروز. یه کارایی کرده خیلی خوشحالش کرده.


آخی ی ی ی ! وقتی دست میذارم رو شیکم خواهرم بعد از چند دقیقه نی نی تکون می خوره. اولش آرومه و اصلا تکون نمی خوره. وقتی بهش میگم نی نی سلام! کجایی؟ شروع میکنه به وول وول خوردن 


امروز ظهر موقع رفتن به دانشگاه قطار که رسید به ایستگاه بهارستان، همینطور که سرم پایین بود و داشتم کتاب می خندم و از اینورم تو گوشم موزیک بود، حس کردم مسافری که اومده داخل داره با من حرف میزنه. سرمو بالا کردم دیدم آره. یکی از همکلاسای کلاس زبانمه که ۷ سال با هم همکلاس بودیم و حدودا ۳ ساله که دیگه خبری نداشتم ازش. یعنی خودش یهو کنار کشید و رابطه رو قطع کرد. البته دورادور از طریق برادرش با خبر بودم ازش. رشته “مدیریت جهانگردی” علامه می خونه. همیچن داغ دل منو تازه کرد که نگوووو. تو این مترو چه اتفاقایی که نمی افته!


از صداهای گرفته خیلی خوشم میاد. مثه صدای Brian Adams یا بنیامین. (کس دیگه ای رو الان یادم نیست دقیقا.) وقتی گوش میکنم اصلا به چیزی که می خونن دقت نمیکنم، فقط صدای گرفتشون رو میشنوم.


یکی از چیزایی که تو برخورد اول با هر آدمی تا حدودی میتونم حدس بزنم آدم شلخته ایه یا آدم مرتبی، اینه که کفشاش تمیزن یا نه؟ هر جاییم که باشم ناخودآگاه به کفشای بقیه دقت میکنم. رو کفشای خودمم که آلرژی دارم کلا. وای ی ی به روزی که یکی تو خیابون کفشامو له کنه و کثیف بشن. تا برگردم خونه دیوونه شدم هزار بار در ثانیه.

تو مترو که میشینم خدا میدونه چقدر پا درد میگیرم -مخصوصا اون پام که شکسته بود- که پاهامو جمع کنم که یه موقع کسی لگدشون نکنه.


دیدین بعضیا کلا با مسواک غریبن؟ آی ی ی دلم می خواد بزنم تو سرشون تا بفهمن مسواک چیه. آخه یکی نیست بهشون بگه  “بابا! وقتی داری با یکی حرف میزنی و کلت رو میکنی تو دهن اون بیچاره، یا همینطوری هی نفس عمیق میکشی و در فشانی(!!!) میکنی، نفر بقلیت یا روبروییت چه گناهی کرده که باید بوی گند دهن تورو تحمل کنه؟ اگه بعد از هر غذا مسواک نمیزنی، لااقل صبح به صبح اون مسواک صاب مرده رو بکن تو دهنتو در بیار که اینطوری بقیه رو خفه نکنی…اه ه ه! “

+ نوشته شده در ;چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388ساعت;10:58 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۰)

امروز رسما مخم سر کلاس صنعتیمون (…). لا مصب انقدر جزوش سنگینه که وقتی بردم کپی کنم دستگاه کپیم هنگ کرد و خاموش شد و دیگه روشن نشد. حالا چه برسه به مخ من دیگه. اما باید اینم ۲۰ بگیرم.


نمیدونم کدوم احمقی این حرف رو انداخته تو دهن مامانم که بجای نقاشی، کاغذ دیواری کنیم. مگه دستم بهش نرسه!!! تیکه بزرگش لوزالمعدش میشه!

اصلا از کاغذ دیواری هیچ خوشم نمیاداا. حس میکنم تو قبرم وقتی یه جا وارد میشم که کاغذ دیواری داره. به جان خودم اگر بخواد خونه رو کاغذ دیواری کنه با همون روشی که بچه بودم و کاغذ دیواریای خونمون رو میکندم، میکنم همشون رو.


امروز با دوستم داشتیم از دانشگاه می اومدیم. تو مترو یکی از خانوما یه چیزی داشت میفروخت و من از دوستم پرسیدم تو از اینا استفاده میکنی؟ این دوست احمق من چنان جوابی داد که همه واگن شنیدن و هرهر به ما خندیدن. از خجالت می خواستم برم تو اتاق راهبر قطار. احمق اصلا کنترل صداش رو نداره وقتی حرف میزنه.


امروز شنیدم یکی از بچه های دانشگاه که ۶ ماهه عقد کرده، داره طلاق میگیره. شوهرش مشکل روانی داره و بیماره. خونواده پسره هم به این نگفته بودن. حالا که گند همه چی دراومده صداشون در اومده که جونت رو بردار و برو. حالا که با زندگیه یه دختر بازی کردن اینو میگن. بیچاره دوستم متولد ۶۸. از ظهر که اینو شنیدم انقدر ناراحت شدم که همش دارم بخدا التماس میکنم که کمکش کنه.


یه چند شبیه همش خوابای عجیب و غریب میبینم که نمی تونم تعبیرشون کنم. امکان نداره خواب ببینم و تعبیر نشه. البته همیشه خداروشکر به خوبی تعبیر شده. اما ربط خوابای این چند شب رو نمیدونم چیه؟


تو خیابون که راه میرم همش حس میکنم یکی داره تعقیبم میکنه و همه جا دنبالمه 

+ نوشته شده در ;چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388ساعت;0:30 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۹)

عاشق خندیدنم. مخصوصا خندیدن از ته دل و با صدای بلند رو خیلی بیشتر دوست دارم. اصلا اگه یه روز نخندم واقعا خیلی بد اخلاق و سگ میشم. سگم که میشم از اون سگ گرگیا میشما! از کسایی هم که اخمو و یبسن (یبص؟) خوشم نمیاد. 


رفتم دانشگاه یکی از بروبکس میگه “پریا چرا سبز شدی امروز؟” میگم آخه آب ریختم پاش، رشد کرده سبز شده. حالام می خوام گرش بزنم بندازم تو رودخونه!

همون آرایش و تیپ همیشم رو داشتما، اما نمیدونم چرا به چشم اون سبز اومدم. جل الخالق!


اینو از اول هم میدونستم اما چند وقتیه که کاملا دیگه مطمئن شدم در موردش. پشتکار عجیبی دارم برای اینکه بتونم حسابی شیطنت کنم. البته باید جمع هم پایه باشه یا کمه کم دیگه یه نفر پایه تو جمع باشه که سرخورده نشم.


هر مدلی موهامو کوتاه کنم یا درست کنم یقینا طوری نمیکنم که تو پیشونیم و صورتم بریزه و جلو چشامو بگیره، با اینکه خیلی بهم میاد. اصلا دوست ندارم اینطوری. انگار دارم خفه میشم.

از ۲ سال پیش تا حالا جلوی موهام رو بالا میدادم. قبل از اونم فرقم کج بود همیشه. از امروز فرقم رو دوباره کج کردم. البته همچین کجه کجم نیست. نمیدونم میتونم تحمل کنمش یا بازم میزنم بره بالا؟!


دیدی هر موقع عجله داری و می خوایی یه جایی زودتر برسی دقیقا ابر و باد و مه و خورشید و فلک و کلا عالم و آدم دست به دست هم میدن تا دیر برسی؟! این خودش یکی از قوانین مورفیه.

آدم بی اندازه خوش قولیم. اگه با کسی قرار میذارم نیم ساعت قبلش اونجا حاضرم که دیر نرسم. از این طرفم اگه کسی بکارتم تو خیابون یا کلا سر هر قراری، بی اندازه عصبانی میشم. حتی سر کلاسامم همیشه چهل دقیقه زودتر میرسم.

امروز پنج و نیم با یکی از دوستام مترو دروازه دولت قرار داشتم. روزای دوشنبه همیشه ۵میرسم دروازه دولت اما از قصد قرارم رو پنج و نیم گذاشتم که دختره علاف نشه…همیشه اتوبوسای مترو دم دانشگاه ریختنا اما امروز چهل دقیقه دیر اومد و وقتیم اومد انقزه فس فس! (بقول یکی از بچه ها چس چس) میرفت که نگو. مترو امام خمینیم همیشه قطارا بهم چسبیدن و تا این یکی نرفته اون یکی زودی میاد که جای خالیش رو پر کنه (اوه! چه هندی شد!). اما امروز کلی دیرتر اومد و وقتیم اومد بین سعدی و دروازه دولت گیر کرده بود تو تونل و راه نمیرفت.

حالا فک کن چه حسی به من دست داده دیگه. دقیقا می خواستم گل و گیسامو بکنم. آخرم پنج و چهل دقیقه رسیدم سر قرارم.


امروز چه اخباری در دنیا اتفاق افتاده! منی که اصلا اهل دیدن اخبار نیستم و گاهی که تلویزیون روشنه صداش رو گوش میکنم، امروز نشسته بودم پای تلویزیون و با دقت همش رو نگاه میکردم.

+ نوشته شده در ;دوشنبه سی و یکم فروردین 1388ساعت;11:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 20 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

یک عصر قشنگ بهاری!

امروز با ۲تا از دوستام که خیلی وقت بود ندیده بودمشون رفتیم خانه هنرمندان. یکیشون رو که دقیقا از پارسال نمایشگاه کتاب، و اون یکی رو از ۲ سال پیش ندیده بودم. خانه هنرمندان هم با اینکه تا خونه ما یه ربع راهه حدودا ۶ ماه بود نرفته بودم. ایوان کافه شاپ خانه هنرمندان رو خیلی دوست دارم، مخصوصا اون دست چپیه.

همه چی دست به دست هم داده بود که یه عصر خوب رو داشته باشم با دوستام. قبل از رفتن رگبار شد، بعد آفتاب، بعد ابری و بعدشم نم نمه بارون بهاری. خونه هم که می اومدم بارون شدید گرفت. کلا همه چی اونطوری بود که دوست دارم.


دیروز زنگ زدم به دوستم -دختره- گوشی رو ورداشته بجای اینکه بگم سلام میگم “علی پس کی میایی؟”…خودمم هنوز نمیدونم علی کیه و برای چی باید می اومده؟!


این روزا شدیدا یه جای خالی رو تو زندگیم حس میکنم. کاش به خوبی پر بشه!!!! 

+ نوشته شده در ;یکشنبه سی ام فروردین 1388ساعت;10:17 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 19 آوریل 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 19 نظر