بایگانی نویسنده

اسم گذارون

بچه های من! جونم براتون بگه که تعطیلات هم تموم شد و قرار بود که ما -یعنی ما و هم توری هامون- از آقای دختر فراری شکایت کنیم. اما طی تماس تلفنی که یکی از همسفرهامون باهاش داشت قرار شد که دوشنبه یه عده ای برن و ببینن این آقای دختر فراری چی می خواد افاضات کنه و چه دروغ دلنگای دیگه ای سر هم کنه! منکه متاسفانه دانشگاه بودم و وقتی هم که می خواستم برم جلسه تموم شده بود.

به گزارش خبرگزاری مامانم اینا بعد از یه عالمه حرف و حدیث و کتمان کردن و من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود و اینا، بالاخره آقای دختر فراری قبول کرده که به هر نفر ۷۰ هزار تومن خسارت بده. ظاهرا از هفته دیگه قراره این خسارت رو متحمل بشن، طفلکی ی!

جالب قضیه اینه که مرتیکه برای مامان من شرط گذاشته که “پول پانیا رو به شرطی میدم که دخترتون -یعنی من- اون چیزایی که نوشته رو پاک کنه”. ظاهرا از طریق لینک سایتش که گذاشته بودم تو پست هام به وبلاگ من رسیده و وقایع اتفاقیه نوشته شده رو خونده و حالشو برده حسابی.

به مامانم گفتم منکه عمرا چیزایی رو که نوشتم پاک کنم. چون نه عادت به خود سانسوری دارم و نه دروغی نوشتم که بخوام نوشته هام رو پاک کنم. اما تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که لینک سایت و اسم اصلی آقای دختر فراری رو از تو نوشته هام حذف کنم و به همین اسم “آقای دختر فراری” معرفیش کنم. پس وقتی میگم دختر فراری بدونین کیه دیگه.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه هجدهم فروردین 1389ساعت;0:29 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 7 آوریل 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

کیشنامه

این چند روز که پیدام نبود، نبودم. دسترسی هم به اینترنت نداشتم. کیش بودم از ۱۰هم تا ۱۳هم. با اینکه هفتمین بارم بود کیش میرفتم اما خیلی بهم خوش گذشت. باشد که نصیبتان شود.

۱۰ فروردین:

ساعت ۵ عصر پروازمون بود. هر موقع می خوام با هواپیما جایی برم همیشه تصور اینو میکنم که اگر یه موقع سقوط کنیم تو چه جور جایی ممکنه بی افتیم؟ و همیشه خودم رو آماده میکنم. اما هرگز نشده که نسبت به سقوط تو پرواز کیش نظر خوبی داشته باشم.

تصور اینکه یه موقع تو خلیج فارس بی افتم خیلی دردناکه برام. در بهترین حالت اگر نصیب کوسه ها نشم، شنا کردن تو آب شور برام خیلی عذاب آوره. اصلا نمی تونم چشمام رو باز نگهدارم و همه راه رو تا یه خشکی راحت شنا کنم. به همین خاطر همیشه از خدا می خوام که اینطور جاها اینطور چیزا رو نصیبم نکنه.

خدارو شکر پروازمون خیلی خوب بود. بار اول بود که با Kish Air میرفتم. برعکس دفعه های قبل اصلا نه تاخیری داشت و نه اذیت شدیم تو پرواز. حتی پرواز با Iran Air هم اذیت کننده بوده.

از تو خود فرورگاه بلیط پارک دلفین هارو برای فردا شب گرفتیم. خیلی ذوقمند بودم از اینکه میتونم از نزدیک دلفین هارو ببینم. قبلا هم که یه بار از بندر چارک با قایق به کیش رفته بودم دلفین هارو از نزدیک دیده بودم اما هیچ موقع شانس عکس انداختن باهاشون رو نداشتم. از دلفین، خرس و شیر  -اگر بچه باشه که بهتر-  بی نهایت خوشم میاد و هلاکشون هستم.

به خونه که رسیدیم یه چایی خوردیم و بیرون رفتیم و از همون دقیقه اول خرید کردیم. میدونین که، خرید بیماریه خانوماست.

راستی! اگر یه موقع گذرتون به پردیسI افتاد حتما آب انار گلاسه و بستنی اناری بخورین، که اگر نخورین همه عمرتون به هدر رفته. اینطور که صاحبش میگفت تا چند وقت دیگه میان تو تهران یه شعبه میزنن. اصلا نمیشه با حاجی اناری تو تهران مقایسش کرد.

شب هم تولد مامانم رو جشن گرفتیم. پارسال تولدش تو حمام خان یزد که الان سفره خانه سنتی شده بودیم.

۱۱ فروردین:

چون خیلی خسته بودم صبح رو تو خونه خوابیدم و مامان اینا خرید رفتن. از ناهار باهاشون بودم. شب هم بعد از اینکه به بیماریه خانوما! یه ذره دامن زدیم، به پارک دلفین ها رفتیم. چون ساعت شروع برنامه هارو بهمون اشتباه گفته بودن متاسفانه بازدید از آکواریوم رو از دست دادیم اما به موقع به دلفیناریوم رسیدیم. نمی تونم بگم که چقدر از دیدن این دلفین ها لذت بردم و چقدر قربون صدقشون رفتم.

موقع عکس انداختن با دلفین ها که رسید، یه عکس دسته جمعی گرفتیم و یه عکس هم خواهرم و شوهرش و پانیا. پانیا وقتی یه فرد یا یه چیز جدید میبینه حسابی موقعیت رو اسکن میکنه و دهنش باز میمونه برای چند دقیقه. وقتی هم دلفین هارو دید همینطور بود. موقع عکس انداختن اونا که شد من بیچاره رو وادار کرد که وایسم اونجا براش “سوسن خانوم” بخونم و قر بدم تا خانوم یه ذره حواسشون جمع بشه و بخندن. سوسن خانوم رو خیلی دوست داره. هرجایی بشنوه یا ببینه خیلی خوشحال میشه. خلاصه پیش دلفین آبرو برام نذاشت! اما عکس های خوبی شدن.

۱۲ فروردین:

بعد از اینکه آری گفتیم! من و مامانم به پلاژ بانوان رفتیم. از دریا و آفتاب حسابی لذت بردیم. با اینکه Sun Oil زده بودم اما حسابی پشتم سوخته و قرمز شده. همیشه همینطور میسوزم و تا چند روز مشکل دارم اما بعدش خیلی خوشرنگ میشم. برنزه شدن هم بهم خیلی میاد.

راستی! وقتی من تو ساحل خوابیده بودم و مامانم تو دریا بود، یهو دیدم همه خانوما از تو آب اومدن بیرون و با تعجب دارن به یه چیزی نگاه میکنن. مامانم که اومد ازش پرسیدم چه خبر بود؟ گفت “چنتا کوسه اومده بودن نزدیک جایی که خانوما شنا میکردن، به خاطر همین برای اینکه برای کسی اتفاقی نیافته همه رو از آب بیرون کردن.”

لازم نیست که بگم شب هم چی کار کردیم دوباره!

13 فروردین:

دوستم که خونش رو به ما داده بود خودش اومد امروز. مامان اینا برای رسیدن به بیماریشون! رفتن و منم چون لباس هام تو کمد بود و دوستم جلوی در کمد خوابیده بود موندم تو خونه و کتاب خوندم و با سگ دوستم، Teddy، یه ذره بازی کردم. ناهار رو شاندیز صفدری خوردیم و کمی تا قسمتی حس کردیم تو شاندیز مشهد هستیم!

ساعت پرواز رو تو بلیطمون 10:30 شب زده بود. وقتی به فرودگاه رفتیم و می خواستیم بارمون رو تحویل بدیم، هیچ Counterی باز نبود!! روی مانیتور هم زده بود “کیش-تهران 23:30 طبق برنامه”!!!!

از اطلاعات که سوال کردم گفتن “تو بلیط همه مسافرها اشتباه نوشتن ساعت پرواز رو. بشینین تا اعلام کنن.”… یکساعتی رو علاف بودیم تا Counter باز بشه. بازم خدارو شکر پرواز خوبی داشتیم و اصلا اذیت نشدیم.

هر چی تو سفر ارمنستان اذیت شدی

نوشته شده توسط در 4 آوریل 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

“کشتی گیری که چاق نمیشد”

نمیدونم چند نفر از شماها مثه من کشته مرده و هلاک کتاب های اریک امانوئل اشمیت هستین، اما به هر حال از اونجایی که وقتی یه کتابی ازش می خونم فوری میام اینجا اعلام میکنم، اینبار هم همین قصد رو دارم.

از اریک خان امانوئل اشمیت یه کتاب تازه ترجمه و منتشر شده بنام “کشتی گیری که چاق نمیشد” با ترجمه شهرزاد سلحشور، نشر باغ نو، قیمت ۲۰۰۰ تومان.

لازمه که بگم شهرزاد دختر عمو احمدم و خاله نرگسم هست.

+ نوشته شده در ;یکشنبه پانزدهم فروردین 1389ساعت;9:10 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 آوریل 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

قسمت پایانی

۳ فروردین:

امروز بعد از اینکه یه صبحانه ناهاری خوردیم (از بس که صبحانش مفصل بود و نمیشد دل کند) تصمیم گرفتیم بریم هزار پله و یه ذره تو شهر بچرخیم. پایین که اومدیم شو.برت آوا.کیان رو دیدیم که تو لابی نشسته بود و داشت با لپ تاپش کار میکرد. بعد از سلام و از این حرفا پرسید “امشب کنسرت اند.ی و مایکل میایین؟” مامانم جواب داد :نه، چون نمیدونم از کجا میشه بلیطش رو گرفت. اینجاها رو هم نمیشناسم که بشه بپرسیم.” شوبرت راهنمایی کرد که از طریق مایکل میشه اینکارو کرد… نیم ساعت بعد دوتا بلیط کنسرت برای همون شب تو دستمون بود. به همین راحتی، به همین خوشمزگی!

هزار پله همونطور که از اسمش معلومه ۱۰۰۰ تا پله داره که بقول مامانم “۱۰۰۱” و بقول من “۹۹۹” تا هست. هرطوری پیش خودمون حساب کردیم که چطور امکان داره این همه رو بالا بریم حساب کتابمون بدهکار میشد. تصمیم گرفتیم بریم از موزه Modern Art که تو همون مجموعه هست بازدید کنیم. اینطوری هم میشد از موزه ها بازدید کرد و هم اینکه میشد از طریق پله برقی هایی که داخل مجموعه بود 1000 تا پله رو بالا بریم و حالشو ببریم.

بعد از اونجا به یه مرکز خرید بنام Tashir به پیشنهاد یکی از افرادی که تو هتل بودن رفتیم که ایکاش نمیرفتیم. هرچی اجناس چینی و تاناکورایی و بنجل بود میشد اونجا پیدا کرد. محیطش رو هم نمیگم چطوری بود، فقط در این حد بدونین که بجای مغازه ها چشممون به آدمایی که اونجا بودن خیره مونده بود. برای ناهار به هتل اومدیم و در رستوران ایتالیایی هتل یه حالی به شیکم های مبارک دادیم. خدارو شکر اینجا برای سفارش و درخواست هیچ چیزی مشکل روز قبل رو نداشتم.

بعد از اون هم من و مادر گرام به کنسرت مشرف شدیم و تا تونستیم از خودمون جیغ در بکریدم چنان که تا همین الان نیز صدایمان گرفته میباشد. اما واقعا خوش گذشت و تا تونستیم از خودمون حرکات موزون در بکردیم. البته مادر گرام بخاطر دیسک و DVD کمر! تمام مدت نشسته بود و جور ایشون رو هم من کشیدم. چه بچه خوبیم من!

یکی از همسفرهامون که تو هتل دیگه ای اقامت داشتن رو دیدیم. گفت که شب قبل تو کنسرت امید، جناب دختر فراری! بقل دستشون نشسته بوده و خیلی احترام و سلام احوالپرسی کرده. این همسفرمون هم بهش گفته خفه شو! تا برسیم تهران و حالت رو بگیریم… من نمیدونم در عرض چند ساعت چطوری خودش رو از گرجستان -بقول برادرش- به ایروان رسونده بوده؟

شب که اومدیم هتل با یک یادداشت بینظیر! از طرف جناب آقای دختر فراری! روبرو شدیم که نوشته بودند “فردا ساعت 11 اتاق ها رو تحویل بدهید و منتظر باشید تا ساعت 14 که حرکت به تهران رو داریم”

4 فروردین:

امروز بعد از اینکه اتاق ها رو تحویل دادیم همینطوری عین این بی خانمان ها وسط لابی هتل علاف و ویلون و سرگردون بودیم. حدودای 12 بود که یه اتوبوس اومد و همه رو سوار کرد. قرار بر این شد که از هتل ما بریم دم هتل 4 ستاره ای ها و از اونجا همه حرکت کنیم. همه وسایل رو تو ماشین گذاشتیم و منتظر بودیم که حرکت کنن. هی منتظر بودیم، هی منتظر بودیم، هی… این هی تا حدودای 3 طول کشید اما از حرکت خبری نبود. کفر همه دراومده بود چون نه دیگه جایی داشتیم که بریم و نه غذایی خورده بودیم. 

اما میون این هی منتظر بودنا پویا به هتل اومد و برای اینکه دلش رو نشکونیم باهاش یه عکسی هم گرفتیم. شهره و معین هم تو هتل بودن اما در خواب ناز بسر میبردن. خدارو خوش نمی اومد که بیدارشون کنیم و بگیم ما داریم میریم.

تو همین هیر و ویرا خبر آمد که جانشین های آقای دختر فراری! به یه سری از مسافرا در ازای هر یک قرار داد ۶۰ تا ۸۰ دلار دادن و ازشون رضایت گرفتن… اگر این آقا ریگی به کفشش نبود پس چرا رضایت مسافرها رو خرید؟

بالاخره حدودای 4 حرکت کردیم و به دم هتل 4 ستاره ای ها رفتیم و خدارو شکر حرکت کردیم. از روحیه و احوال همسفرهامون چیزی نمیگم. سعی کنید خودتون حدس بزنید. خداروشکر این راننده و شاگردش بسیار آدمای خوبی بودن و بسیار بسیار مواظب مسافرها بودن. تو ماشینش یک ذره ترس به دلمون نیومد با اینکه شب بود و اون جاده به اون خطرناکی رو می اومد.

به استشهاد هم به امضا همه مسافرها نوشتیم تا بعد از عید خدمت آقای دختر فراری! برسیم.

4 فروردین:

حدودای 2 شب (یا همون صبح) به مرز رسیدیم. بعد از یکساعت علافی تو صف برای زدن مهر خروج از ارمنستان وارد خاک ایران شدیم. مسافت بین دومرز رو باید پیاده با همه بارو بندیلمون میرفتیم. اونجا یه ذره خسته کننده بود. مسافتی حدود از پیچ شمیران تا چهار راه ولیعصر.

صبح برای صبحانه تو زنجان وایسادیم و یه نیمرو سوسیس صدا دار با چسب رازی! خوردیم. ممممم….خیلی خوشمزه بود و حسابی کیف دا
د. حدودای 2 به میدون صنعت رسیدیم و برنامه “نخود نخود هر که رود خانه خود” را اجرا کردیم.

ساعت ۵ بود که من و مامانم از خستگی غش کردیم و خوابیدیم.

۵ فروردین:

یازده و نیم صبح از خواب بیدار شدم و تعجب کرده بودم که چرا هنوز هوا روشنه بعد از ۲-۳ ساعتی! که خوابیدم!!!…بعدا کاشف بعمل اومد که حدود ۱۹ ساعت خوابیدم.

ادامه ندارد دیگه.

+ نوشته شده در ;دوشنبه نهم فروردین 1389ساعت;9:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

عکس

۲ فروردین:

امروز که برای صبحانه پایین رفته بودیم، ۲ تا آقا و یه خانم و یه بچه وارد شدن. یکی از همسفرها با چشمک و ادا و اصول حالیمون کرد که اینا برادر و دوست “م.ق” هستن. منتظر شدیم که صبحانشون رو بخورن تا باهاشون حرف بزنیم.

بعد از اینکه از سالن بیرون اومدن تا ماهارو دیدن که داریم به طرفشون میریم با یه حالت خیلی بدی گفتن “شماها اصلا شعور ندارین که اینطور آبروی برادر مارو بردین. برای چند ساعت موندن پشت مرز نباید اینطور آبروریزی کنین و داد و بیداد راه بندازین.”

ماها یه ذره جا خوردیم که اینا چی دارن میگن؟ مگه مشکل ما پشت مرز موندن هست؟… وقتی خواستیم بهشون توضیج بدیم که اصلا جریان این نیست و شماها دارین اشتباه میکنید، برادرش مامان منو هل داد و شروع کرد به توهین کردن به همه ما. یه دعوای اساسی داشت راه میافتاد. بالاخره هرطوری بود همه آروم شدن و شروع کردیم به حرف زدن.

برنامه هایی که پیش اومده بود رو وقتی براشون توضیح دادیم چشماشون داشت ۶۰۰ تا میشد. وقتی من بهشون توضیح دادم که لب مرز من خودم رفتم و با مامور حرف زدم، راننده اونطور توهین به همه ماها کرد و شاگرد راننده اون حرکت* رو با خواهر من کرده -که اگر به شوهرش بگیم کمترین کاری که میکنه یه احوالپرسی حسابی! باهاتون هست- و اون اتفاق** برای من سر مرز افتاده کم کم خودشون آروم شدن و متوجه شدن مشکل ماها چی هست.

قول دادن که حتما با دختر فراری! حرف بزنن و یه چاره ای پیدا کنن و منکر این شدن که دختر فراری الان تو ارمنستان هست. گفتن که رفته به گرجستان و معلوم نیست کی برگرده. همه ماها میدونستیم که دارن دروغ میگن اما بیشتر از این نمیشد به برادرش و دوستش حرف بزنیم چون طرف حساب ما اونا نبودن.

تصمیم گرفتیم که بیرون بریم و از روزهایی که داریم استفاده کنیم. به میدان جمهوری رفتیم. یکی از زیبا ترین جاهایی بود که تا حالا دیدم. البته به گفته همسفرهامون این میدون تو شب زیباتر میشد که ما این شانس رو نداشتیم که تو شب اونجا باشیم. نزدیک میدون جمهوری خیابانی به نام خیابان آبویان هست که پر از فروشگاه و مراکز خرید هست. تمام مارک های معروف تو این خیابون مغازه دارن. تا عصری اینجا بودیم و بعد به هتل اومدیم.

برای ناهار به یه رستوران ایتالیایی نزیدک میدون جمهوری رفتیم. مردم ارمنستان یا انگلیسی خیلی کم میدونن یا مطلقا متوجه نمیشن. تنها زبان هایی که میدونن ارمنی و روسی هست که متاسفانه هیچکدوم رو هم من بلد نیستم. خدا نکنه یه جایی برین که فروشنده حتی یک کلمه هم انگلیسی متوجه نشه، اونوقته که باید از خودتون کلی ادا و اصول در بیارین تا حالیش کنین چی می خوایین. این یعنی دقیقا کاری که من انجام میدادم و هربار هم از خنده رنگ صورتم تبدیل به طیف وسیعی از رنگهای مختلف میشد. بهترین قسمت سفرم همین مواردی بود که باهاش برخورد میکردم و اونروز هم توی اون رستوران یکی از بهترین لحظه های سفرم درست شد. برای سفارش دادن یه تکه کیک شکلاتی خدا میدونه چه ادا اصول هایی از خودم درآوردم و خدا میدونه چقدر من و دختری که تو رستوران کار میکرد خندیدیم. 

کلمه Cake رو به انگلیسی نمیدونست چیه و فقط Chocolate رو متوجه میشد. خیال میکرد من قهوه می خوام و هی قهوه به من پیشنهاد میداد. تا اینکه بالاخره رئیسش اومد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای که متوجه میشد ازش سوال کردم کیک به ارمنی چی میشه و تونستم سفارشم رو بگم. اما حسابی از ادا و اصول هایی که درمیاوردم همگی خندیدیم.

عصری که به هتل برگشتیم جو رو یه جوری دیدیم. از همسفرهامون که پرسیدیم، اطلاع دادن که امید -خواننده- تو هتل ما اقامت داره و همه منتظرش هستن که باهاش عکس بگیرین. وقتی امید و بادیگارد هاش -که همه یه چیزی تو هیکل های محراب فاطمی بودن- بیرون اومدن ازش خواستن “میشه باهاتون عکس بگیریم؟” در جواب گفت “اگر بلیط کنسرت من رو نخریدین نه، باهاتون عکس نمیگیرم” و رفت!!! یه حالت خیلی بدی به همه ماها دست داده بود از این حرکت. واقعا خدارو شکر کردم که بلیط کنسرت یه همچین آدمی رو نخریدم.

شب که از استخر اومدیم چشممون به سه نفر افتاد و به اصرار من رفتیم پیششون. سپیده و شهرام صو.لتی و شوبر.ت آوا.کیان بودند. وقتی جلو رفتم و بهشون سلام کردم، همچین با شک گفتم من بلیط کنسرت شما رو نخریدم چون روزی هست که دارم اینجا رو ترک میکنم، ناراحت نمیشین اگر باهاتون عکس بگیرم؟ سپیده با تعجب منو نگاه کرد و گفت “چه ربطی داره به کنسرت؟ هر زمان بخوایین میشه باهاتون عکس بگیریم”. وقتی بهش توضیح دادم که بخاطر حرف امید هست که اینو میگم در جواب من گفت “اگر من الان اینی شدم که اینجا نشستم شماها منو سپیده کردین. حالا من باید خودم رو برای شماها بگیرم؟ برای شماهایی که هموطن من هستین؟”… و هر سه نفر این آدما با حوصله تمام بااینکه زمان استراحتشون بود وایسادن و با ما و دیگر همسفرامون عکس گرفتن و حتی برای یک لحظه هم اخم و تخم نکردن. هرچی از برخوردی که امید کرد متنفر شدم ازش ا
ما از برخورد اینا واقعا خوشم اومد و یه دید دیگه ای پیدا کردم. 

*اون شبی که از تبریز راه افتادیم خواهر من رفته بود برای اینکه Carrier پانیا رو بذاره تو صندوق اتوبوس و از شاگرد راننده خواهش کنه یه جایی بذاره که نشکنه. شاگرد راننده میپرسه “بچه دارین؟” خواهرم میگه “بله!” پسره میگه “اگر شوهرت باهات نیست و تنهایی شب بیا پیش من.”…!!!!!!!!!!!!!!!

** بار اول که لب مرز رفتم حرف بزنم با ماموره، یکی از مردهایی که اونجا بود، انگار لب مرز رو با میدون انقلاب یا میدون امام حسین تهران اشتباه گرفته بود، و یه کار خیلی بد که فقط در شان آدمای cheap هست انجام داد!!! بار دوم مجبور شدم خواهش کنم یکی از آقایون تو ماشین با من بیاد. این قضیه رو تا شب که رسیدیم دم هتل و خودم بازگو کردم، کسی متوجه نشد برای چی بار دوم خواهش کردم که یه آقا با من بیاد.

ادامه دارد…

+ نوشته شده در ;دوشنبه نهم فروردین 1389ساعت;2:4 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر