سوال علمی


“وقتی خواننده ها سرما می خورن و صداشون میگیره و دماغشونم کیپ میشه، از قضا هم همون شب کنسرت دارن، چیکار میکنن واقعا؟؟”
آخه به من چه که چی کار میکنن! مگه من خوانندم که نگران باشم؟ کس و کارم خواننده هستن که نگران بشم نصفه شبیه؟… تورو خدا ببین! مردم شب ساعت 3-4 چی به ذهنشون میرسه، من چی؟!
امروز عصر، بعد از کلاس، تو ماشین:
“م”: پدرم در اومد دیگه امروز!
من: وااا ! چرا؟ چی شده مگه؟
– بابا دو ساعت تموم تو صف گاز علاف بودم! 1 رفتم 3 اومدم! چارتا پمپ گاز اضافه نمیکنن تو این شهر با این حجم بالای ماشینا!… انقدر تو آفتاب موندم سر کلاس داشتم میمردم از خستگی دیگه!
– خب عزیز دل برادر! تا بوس هست، دیگه گاز چرا؟!؟
پی نوشت: این دو روزه بد جوری این جمله افتاده تو دهنم!
بعدا اضافه شد: یعنی لعنت به منکه اینطور آدمیم! لعنت به منکه هر هفته باید بغضمو بخورم و به زور به خودم فشار بیارم که اشکام زرتی نریزن پایین. حالا خوبه خودمو میشناسم که خوشم نمیاد زر زرو باشما! لعنت به منکه هر کاری برای خودم میکنم نمی تونم سال 68–69 و 74 رو از ذهنم پاک کنم. لعنت به من که اینطور آدمیم!
با اینکه اینروزا کرکر می خندم، اما حس میکنم شیشه ای شدم. همش بغض تو گلوم دارم، نمی خوام بذارم بریزه بیرون، پس باهاش مبارزه میکنم و نگهش میدارم!… اصلا اینطوری خودم رو دوست ندارم!
من: … “م” رو ندیدی تو! سال 87 چنتا پسر تو پیروزی مزاحمش میشن و یهو یه پسره میپره وسط و همه رو د بزن. خوب که همه رو لت و پار میکنه، وقتی “م” داشته میرفته، میاد شمارشو میده به خانمو باهم دوست میشن. بعده یکماه که دوست بودن یه شب پسره میگه “فردا خونه عموم خالیه، بیا بریم اونجا!!” “م” هم میگه “ببخشید! اشتباه گرفتی! من از اوناش نیستم. دیگه هم به من زنگ نزن.”
ف: ببین تورو خدا پسرا چطوری شدن! کثافت عوضی!
من: گوش کن حالا!… فرداش پسره زنگ میزنه میگه “تو واقعا دختر خوبی هستی” و از این حرفا. “می خوام باهات ازدواج کنم. حرف دیروزمم برای امتحان کردن تو بود”!!… یکی دو هفته بعدشم عقد کردن!
ف: جدی میگی؟!… واقعا؟
من: آره بخدا! جدی میگم. باور نمیکنی اینبار که “ف” رو دیدی ازش سوال کن… حالا فک کن اگه ما بودیم. پسره میگفت بیا خونمون، میگفتیم نه نمیاییم. نه تنها فرداش زنگ نمیزد بگه دیروز می خواستم امتحانت کنم و تو دختر پاکدامنی هستی و یه دونه ای و از این حرفا، همون موقع هم یه انگ املی و عقب موندگیم میزد بهمون که جدی جدی فکر کنی یه طوریت هست!!
حالا هر چی موهامو بلند نگه میدارم که شاید یه بنده خدایی از همه کلافه باشه و بشینه یه گوشه دنج و “موهای تورو ببافم”، هر چی میرم اون پشته پنجره و خودمو میزنم به اون راه که شاید یکی این پشت پنجره بشینه و مثلا من حواسم بهش نباشه و “دزدکی تورو ببینم” فایده نداره که نداره. همش الکی ه!
حالا که اینطور شد اصلا میام اینور پنجره و موهامم میرم کوتام میکنم تا عبرت سایرین بشه!… حالا ببین!
خدایا…
دیروز هم
کلی، هم
کلی!
قرار بود عصری برامون مهمون بیاد. مامانم برای کاری رفت خونه خواهرم و من موندم تو خونه. داشتم آهنگی که تو پست قبل گذاشتم رو با صدای بلند برای خودم گوش میکردم و حالشو میبردم. حدودای 4-5 عصر بود. موبایلم زنگ خورد و دیدم همون مهمونیه که قراره بیاد خونمون.
– الو؟ سلام. کجایین شماها پس؟
– سلام جیگمریه من! پس چرا نمیایی ای آرامی جان؟ (به فتح پ، چ، ن، ا)… من خونم، مامان هم رفته میاد. تو کجایی؟ پس چرا نمیایی؟
– وااا! من اومدم. خیلی هم زنگ زدم اما درو باز نکردین، منم برگشتم اومدم خونه!
– شوخی میکنی؟ بابا منکه خونم!… وای ی ی ی ! منو ببخش. هواااارتا ازت عذرخواهی میکنم. صدای موزیک بلند بود برای چند دقیقه، عدل تو همون چند دقیقه اومده بودی لابد!…تورو خدا پاشو بیا. اصلا میام دنبالت… اگه نیایی مامانم منو به 8 قسمت نامساوی تقسیم میکنه و میشم 8 تا پریا! تورو خدا پاشو بیا. من شرمندم. من عذر می خوام. تورو خدا بیا…
و بالاخره اومد. به مامانم که گفتیم جریان رو، اول یه ذره چپ چپ نیگام کرد، بعد راست راست، بعد چپ و راست، بعد هم برای چندین دقیقه متوالی غر زد سرم.
دیروز عقد کنون اون دختری بود که تو اینپست ازش نوشتم. فردای بله برون خبر آمد آقا داماد خیلی چیزارو دروغ گفته و خانوادش و خودش یه چیز دیگه ای هستن. نمی دونم چرا این دیوونه ها با اینحال اینکارو کردن؟!
نمی خوام اسم ببرم عروس خانوم کیه و خانوادش چه نسبتی با ما دارن. اما همینقدر میگم که خانواده این دختر به مامان و خواهرم خیلی بد کردن. خود خدا میدونه چه حرفایی پشت سر مامان و خواهر من زدن و هنوزم میزنن. طی این همه سالها همیشه مامانم میگه “خدایا خودت جواب هر کسی رو که دل یکی دیگه رو میسوزونه بده. اونی هم که دل کسی رو خوش میکنه بازم خودت جوابش رو بده.”
فقط خدا میدونه دیروز من و مامانم چه اشکی میریختیم و به خدا التماس میکردیم که “پدر و مادر این دختر بد کردن، چرا این باید اینطوری بشه و دقیقا همون اتفاقا سرش بیاد؟ خدایا خودت خوشبختش کن این دختر رو.”… همینطور با خدا حرف میزدم و اشک میریختم.
دقیقا اون روز خاص به یادمون اومده بود. خدا میدونه چه اشکی میریختیم ماها اونروز. کسایی که باهامون بودن میدونن من چی میگم… دیروزم خانواده اونا همون اشک رو میریختن اما با این تفاوت که اونا کوچکترین خوشحالی تو چشماشون نبود از بابت عروس شدن دخترشون. تو یکدونه از عکسا نیست که بشه خوشحالی رو تو چشماشون پیدا کنی. واقعا نمیدونم چی بگم.
به همون اندازه که جای خوشحالی نداره، افسوس باید خورد که چرا آدما باید اینطوری باشن! بد کنن و بد کنن و بد کنن و اصلا هم عین خیالشون نباشه که بالاخره یه خدایی هست که جواب بده. بقول مامانم “دست به دست سپردست!”
میدونی! من اصلا به بهشت و جهنم تو دنیای دیگه اعتقادی ندارم. هر چیه همین دنیاست. هر کاری کنی، خوب یا بد، جوابش رو تو همین دنیا میگیری. تا پاک نشیم، خاک نمیشیم. معتقدم اگه دل کسی رو بشکونی، nبار بدتر به سرت میاد طوری که بگی “خدایا غلط کردم” و به {…} بی افتی. اگرم هر قدر کوچیک به کسی خوبی کنی nبار بهتر خدا جلوت میذاره طوری که خودت متعجب میمونی از این همه لطف و رحمت خدا. اصلا از خدا شرمنده میشی. بارها شده سر خود من اومده.
شعار نمیدم، اما مثه سگ از اینی که یه کاری کنم و دل یکی رو بشکونم میترسم. همیشه پشت هر کاری که میکنم این ترس رو دارم که نکنه شاید ناخواسته دل یکی بشکنه و من متوجه نشده باشم؟! همیشه به خدا میگم اگر ناخواسته دل کسی رو شکوندم، خدایا غلط کردم، تو بزرگی ببخش. تو دل اون آدم هم بنداز که منو ببخشه.
اما نمی تونم واقعا درک کنم چرا بعضی آدما این همه بد میکنن و این همه هم ادعای خدا پرستی دارن؟! ادعا نمیکنم خودم خیلی مومنم -که مومن بودن رو تنها به نماز و روضه نمیدونم- و همه چیزام رو درست بجا میارم. اتفاقا یکی از بنده های بد خدام. اما اگر ادعا میکنم “فقط خدارو میپرستم و فقط از اون میترسم” واقعا به حرفم پایبندم و سعی میکنم آدم درستی باشم. کمترینش همینه که دل کسی رو نشکونم.
پووووف! از دیشب همش نگران این دخترم. واقعا خدا آخر و عاقبت هممون رو بخیر کنه.
امروز رسما از دانشگاه قبلی اومدم بیرون. اصل مدرکمم گرفتم و تموم!… یه تور دانشگاه و شهر قدس گردی هم داشتیم امروز!
بقول “ف” “این دانشگاه که میاییم انگار اومدیم وطنمون!” جدا راست میگه! یادش بخیر چه روزای خوبی بود برای خودش.
یکی از آرزوهام اینه که یه روزی به زودی با کمک خدا تو همون دانشگاه تدریس کنم.
+ نوشته شده در ;شنبه یکم خرداد 1389ساعت;10:56 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

شدیدا هم معتقدم هر کاری کنه بهش میاد و خاص خودشه.
در هر حالت روحی که باشم بهش گوش میدم. چون میدونم در آخر یه حس خوبی بهم میده.
اگر یه روزی در حالی که با صدای بلند دارم به آهنگاش گوش میدم رویت شدم، مطمئن باشین یا خیلی خوشحالم، یا خیلی خیلی ناراحت! تشخیص اینکه چه جوریم، دیگه با بیننده س!
هیچ موقع نشده وقتی دارم بهش گوش میدم، بی اختیار خودمم نخونم باهاش. حتی اگر اون شعر رو هم زیاد بلد نباشم. یه بارم سر همین خوندنم حسابی آبروم رفت! … سال ۸۶ رو هم که محاله ممکنه فراموش کنم. گوش میدادم و می خوندم و اشک میریختم. فقط خدا و خودم میدونیم چه روزای جهنمی رو پشت سر گذاشتم.
به هر حال، از گو.گوش بی نهایت خوشم میاد.
دانلود موزیک!
ویدیوی پشت صحنه!
پ.ن: لینک دوم رو باید با باغ وحشی از فیل! و زرافه نگاه کنین.
بعدا میگم امروز چه دسته گلی به آب دادم!!!

و امروز چیا پیش اومد!
“فراخوان همکاری”
به یک نفر انتگرال دان زبردست، حداقل لیسانسیه، خوش قد و بالا، شیک و مرتب، با ناخن های کوتاه، با یک خط موبایل، خوش قول، خیلی فوری و فوتی نیازمندیم!
پ.ن: بالاخره معلم باید مرتب باشه تا آدم یه چیزی از درسش حالیش بشه دیگه!
