بایگانی نویسنده

پرتاب تعارف

پنج شنبه که روز مادر و زن بود خیلی هول بودم که زودتر کارامو بکنم. (چراش رو بعدا میگم حالا). فک کن از اینطرف من دارم تند تند دور خودم می چرخم و سعی میکنم فکرم رو متمرکز کنم و چیزی از قلم نندازم، از اینطرفم یه سره یا تلفن خونه زنگ می خوره یا موبایل خودم، یا یه سره مسج میاد که یا تشکر کردن یا تبریک میگن و باید تشکر کنی. گاهی هم داوطلبانه جز نیروهای امدادی میشدم و گوشی مامانم رو جواب میدادم یا مسج هاش رو مینوشتم.

همیشه در برابر آدمایی که تعارفا رو تیکه-پاره میکنن نهایتا تا جمله دوم یا خیلی دیگه به مغزم فشار بیارم و دست به عبای خدا و پیغمبر بشم تا جمله سوم رو میتونم جواب بدم، بعد از اون یا طرف رو عین بز نگاه میکنم، یا اگر بخوام بازم ادامه بدم در ۹۹٪ موارد سوتی میدم. استثنا نداره اصلا.

پنج شنبه یکی از دوستانم که پسر هست (دوستم، نه دوست پسرم. که از این کلمه متنفرم) زنگ زد که مثلا به مامانم و بعدشم به خودم تبریک بگه. از این آدمای تعارفیه درجه یک. یعنی دیوونت میکنه ها، دیوونه! یه ذره هم همچینی تو حرفاش از این کلمه های قلمبه سلمبه میگه و میمونم که این الان یه تعارف بود یا یه کلمه گنده مونده؟! کلا حرف زدن با این آدم عین جدول حل کردنه برای من! تصور کن نتیجه حرف زدن این آدم اولترا تعارفی با من فوق بیق در اینطور امور چی از آب درمیاد!

شروع کرد به تبریک گفتن و بعدشم دونه دونه به ترتیب ایفای نقش تعارفا رو تیکه پاره کردن، یکی دوبار ازش تشکر کردم و اونم همینطوری ادامه میداد و ول کن ماجرا نبود. به بار نمیدونم چندم که رسید یهو برگشتم گفتم ممنونم روز شما هم مبارک!!… یه سکوت چند ثانیه ای و بعدشم تلاش من برای استفاده از اصل ماست مالازاسیون! البته دیگه فرقی نمیکرد چطوری دارم تلاش میکنم چون به هر حال من کار خودم رو کرده بودم و سوتی رو داده بودم!

پیام اخلاقی: خب آخه مگه مجبورین اینطور تعارف برای همدیگه پرتاب کنین که یکی هم مثه من جو گیر بشه و اینطوری جواب بده؟ بفکر خودتون نیستین بفکر آبروی یه نفر دیگه باشین خب. بخدا آدم آب میشه میره تو زمین از خجالت!


حرف برای گفتن خیلی دارم، بعضیاشو به زودی میگم اما بعضیاشو باید با خودم کنار بیام بعدا بگم!

+ نوشته شده در ;یکشنبه شانزدهم خرداد 1389ساعت;2:13 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 6 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 24 نظر

حرف گوشه لپی!

چند باره یه حرفی تا نوک زبونم اومده و داشته می افتاده بیرون، اما نگهش داشتم و عین آبنبات گذاشتمش گوشه لپم تا خیس بخوره!

لابد موقعش نبوده که گفته بشه…

دوست ندارم حرفی رو بذارم گوشه لپم، اما گاهی چاره ای نیست!


روز زن بر زن، خواهر زن، برادر زن، پول زن، پنبه زن، بیل زن، جر زن، زیر آب زن و بقیه زنها مبارک!

خارج از شوخی، روز مادر و زن مبارک!

از مامانم کادو پول گرفتم. این کادوهای مامانم که نشون میده منم قاطی آدما حساب میشم، همیشه عین آدامس میچسبه به دلم.

 

+ نوشته شده در ;پنجشنبه سیزدهم خرداد 1389ساعت;3:35 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 3 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 17 نظر

امضا

دیشب نشون میداد “اکبر عالیمقام” از دادگاه خانواده برگشته و انقدر حالش گرفتس، با تاکسی ی که رفته در خونش، یادش رفته بود کرایه تاکسی رو بده و همینطور پیاده شد… و باقی ماجرا!

میبینم می خنده! یطوری نگاهش میکنم و میگم چرا می خندی؟ خیلی خنده داره؟؟

میگه “یاد اونروز افتادم که از دادگاه برگشته بودم و رفتم بانک ملت تجریش…!” و بازم می خنده…

یه روز تو سالهای 71-72 که از دادگاه برمیگشته، میره بانک ملت تجریش که پول بگیره. اونروز تنها بود. حسابی هم اعصابش قاطی پاتی بوده. فیش نقدی رو که پر میکنه با دفترچه میذاره رو کانتر و منتظر میشه تا کارمند بانک کارشو راه بندازه و پولو بگیره و بیاد. بانکیه بهش میگه “خانم {…} امضا کنین!” همینطوری نگاهش میکنه. بانکیه دوباره حرفشو تکرار میکنه و اونم بازم همینطوری نگاهش میکنه. بعد از چند ثانیه یا دقیقه که همینطوری زل زده بوده به بانکیه، میگه “مگه من امضا میکردم تا حالا؟ امضام رو بلد نیستم! بهم پول بدین می خوام برم!” بانکیه هم چون آشنا بوده پول رو بهش میده و میگه “فردا صبح حتما یه سر به بانک بزنین!”… فرداش که میره فیشو امضا میکنه و میاد!

+ نوشته شده در ;سه شنبه یازدهم خرداد 1389ساعت;9:33 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 1 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 16 نظر

خسته شدم، پس غر میزنم!

از هفته پیش که اقتصاد خرد -یکی از درسای جبرانیم- رو گروه حذف کرد، دوشنبه ها بین دو کلاس اول و سومم حدودا 3 ساعت و نیم بیکارم. یعنی صنعتی که 12 تموم میشه تاااا 3:30 بیکارم تا مدیریت تولید شروع بشه.

بعد از اینکه صنعتی تموم شد تا 1 یه مقداری از چکنویس هامو پاکنویس کردم و بعد رفتم بوفه یه نسکافه با کولوچه -بعنوان ناهار- بخورم تا تصمیم بگیرم باقی زمانم رو چی کار کنم!

طبق معمول همیشه که از 12 تا 1 تو بوفه قسمت دخترا سوزن بندازی پایین نمیاد، شلوغ بود. قسمت پسرا شاید 10-12 نفر نشسته بودن. مدل بوفه این ساختمون اینطوریه که یه سالن بزرگه که بینش یه نیمچه دیوار کشیدن که مثلا “مردا اینور، زنها اونور” باشن! اما همه از تو قسمت همدیگه رد میشن و میرن میان. در اصل اون دیواره یه چیز تو مایه های کلاه شرعیه و اگر اون دیواره نباشه هممون تو آتیشای جهنم جززغاله میشیم! شوخی نیستا، جزغاله میشیم!!

یه آب جوش (نسکافه رو خودم دارم) و کولوچه گرفتم و همینطوری وایسادم! صندلی و میز خالی نبود. یه ذره که گذشت چنتا دختر پاشدن برن و منم رفتم صندلیشون رو آوردم اینجایی که خودم وایساده بودم، و نشستم. دوتا دختر چادری هم همونجایی که من نشسته بودم، نشسته بودن و داشتن ناهارشون رو می خوردن.

لیوانم رو برده بودم نزدیک دهنم و می خواستم قلپ اول رو بخورم که دیدم فاطی کماندو -همون خانم حراستی دانشگاه- سر رسید و یه چیز داره میگه! چون صدا زیاد بود نفهمیدم چی میگه و بهش لبخند زدم و یه خسته نباشید گفتم… دیدم دوباره داره یه چیز میگه و اون دوتا دخترا هم دارن نگاهش میکنن! بهش گفتم ببخشید! صداتون یواشه متوجه نمیشم چی دارین میگین، میشه یه بار دیگه تکرار کنین؟

فاطی: دارم میگم از اینجا بلند بشین برین اونور بشینین. اینجا روبروی جاییه که پسرا نشستن! این صندلیا رو هم بدین ببرم تو قسمت پسرا که بتونن بشینن! چرا آوردینش اینور؟

من: خب نشسته باشن، مگه به همدیگه کاری داریم؟ من که دارم کار خودمو میکنم و این دوتا هم دارن ناهارشونو می خورن، اونا هم که سرشون به کار خودشون گرمه! پس کسی به کسی کار نداره. صندلیرو همین چند دقیقه پیش از یک دختره که رفت گرفتم.

فاطی: اشتباه میکنی! صندلی مال اونوره! اونا وایسادن سر پا، اونوقت شماها اینجا نشستین! پاشو خانومم، پاشو! حرف اضافه هم نزن دیگه! برو اونور بشین!

لحن حرف زدنش خیلی بهم بر خورد!

دخترا: راست میگه، صندلی رو الان آوردش اینجا… اصلا مشکلتون چیه؟ مشکلتون اینه که پسرا اونورن و ممکنه ماهارو ببینن، یا اینکه دلتون سوخته براشون که صندلی ندارن؟ بهشون بگین بیان بالا بشینن تو اتاق شما زیر کولر. اینطوری هم صندلی راحت دادین بهشون هم خنک میشن…

من: (یه ذره لحنم رو تندتر کردم) اشتباه نمیکنم! یه صندلی هم ارزش نداره که بخوام براش دروغ بگم! من از اینی که پسرا اونورن اصلا و ابدا ناراحت نیستم. نه من به اونا کار دارم نه اونا به من. همینجا میشینم و از جامم بلند نمیشم تا کارم تموم بشه. مشکلی دارین شما؟

یه چپ چپم نگام کرد و بعد رفت سر یکی از میزها و به اونا شروع کرد به گیر دادن. البته اونا هم خیلی ساکت نموندن و از خجالتش حسابی دراومدن!

دیوانن بخدا!

—————————

تو خیابون عین مورو ملخ ریختن و عین چی! دارن گیر میدن. “ف” میگه حتی برای لاک ناخن هم جریمه نقدی تعیین کردن و رنگ لاک تو 150 هزار تومن جریمشه. با پسرم که بیرون باشی دیگه بدتر! اول فکر میکنم شوخی میکنه، بعد میبینم نه داره جدی جدی حرف میزنه.

—————————

نشستم تو تاکسی، پشت راننده و “خدای آسمون ها” با صدای 50 تو گوشم داره می خونه. یه خانم میانسال کنارم، یه آقای جوون کنارش و یه دختره هم جلو.

خانمه برای کرایه به راننده غر میزنه. حرفاشون رو درست نمی شنوم اما بیش و کم متوجه میشم که در مورد جوونا دارن حرف میزنن و دلشون به حال ماها میسوزه!! نمی خوام حرفاشونو بشنوم، صدای موزیکم رو میبرم رو 100 و “خدای آسمون ها” از تو چشامم میزنه بیرون تا بلکه برسه به داد دلمون.

خسته شدم. خسته شدم از این وضعی که داریم. از اینکه چپ بریم، راست بریم گیر بدن بهمون. تو بوفه دانشگاه عین آدم نشستم دارم یه چیزی می خورم گیر میدن، تو خیابون داری راه میری گیر میدن، با ترس و لرز باید بری بیرون و بیایی، مانتو فلان رنگ میپوشی چپ چپ نیگات میکنن… همه هم دلشون به حال جوونا میسوزه!

همه امیدم شده بعد از فوق بتونم یه خاکی تو سرم بریزم و هرطوری هست برم. هر جایی برم کمه کمش اینه که میدونم لااقل کسی برای لباس پوشیدنم، نشستن تو بوفه دانشگاه یا لاک ناخونم بهم گیر نمیده.

پ.ن: تنها جایی که راحت میتونم غرغرامو بنویسم و به زبون بیارم اینجاست!

+ نوشته شده در ;دوشنبه دهم خرداد 1389ساعت;9:10 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 31 می 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 15 نظر

ضد حال!

باز ما اومدیم یه چیز بخریم شد نیست در جهان!

این بار چندمیه که…


امروز داشتم به ضدحال خوردن تو اوج فکر میکردم!

بنظرم خیلی حالگیریه تو اوج دوست داشتن یهو یه ضدحال اساسی بخوره آدم!

+ نوشته شده در ;یکشنبه نهم خرداد 1389ساعت;10:27 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 30 می 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 17 نظر