بایگانی نویسنده

نا کشف

این روزا اکثر کارایی که میکنم، بقیه بهم میگن “واا بهت نمیاد که …” یا “فکر نمیکردم تو هم اینطور باشی و اینو دوست داشته باشی”! در صورتی که اینروزا هم مثل همیشه، کاملا خودم هستم و خودم رو زندگی میکنم. تنها زمانی که تا یه حدی خودم رو زندگی نمیکنم موقعیه که دارم تلاش میکنم ناراحتیم رو زیر خنده پنهان کنم و نذارم نشون داده بشه. دوست ندارم از ناراحتیه من -شاید- بقیه هم ناراحت بشن.

حالا دیگه چرا برای بقیه اینطور خارق العاده موندم، جل الخالق!


عروسی پنج شنبه رو نمیرم. یعنی نمی خوام که برم. اگه اون خانومه نبود میرفتما! بهونشم دارم که چی بگم. به بهونه دیدن بازی ایتالیا. دروغم نگفتم تازه. خدا هم که از تو دلم بهتر از خودم خبر داره چرا نمی خوام برم.

به مامانم حالا هیچی نمیگم چون می خواد غر بزنه که زشته و فلانه و بهمانه. حالا هی بهش بگو بابا جان من خوشم نمیاد از اینکه این خانومه آدمو ببینه و … مگه گوش میده؟!

همین بهونه فوتبال بهترین چیزه. مرسی از فیفا که بازی رو برای اونروز پیش بینی کرده!

تازشم! صبحش امتحان دادم و حسابی خستم. دیگه واجبه که بمونم خونه و استراحت کنم. اصلا مگه میشه با قیافه خسته آدم بره عروسی؟! خیلی بده بخدا اگه اینطوری برم!


بعدا اضافه شد: بلاگفا هم به جمع فیل! و زرافه و ترها! پیوست…مبارکه!

+ نوشته شده در ;یکشنبه سی ام خرداد 1389ساعت;1:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 20 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر

ترافیک مغزی

حدودا یکهفته میشه که شبا میترسم بخوابم. با اینکه تا حدی از تاریکی میترسم، اما این ترس ربطی نداره به اون چون چراغ جلوی در ورودی همیشه روشنه که شبا اگر یکی بیدار شد و کار واجب!! داشت جلوشو ببینه و کله ملق نزنه رو زمین. ترس من از خواباییه که میبینم. شبا سعی میکنم تا دیروقت بیدار باشم تا زمان کمتری رو تو خواب بگذرونم که دوباره اونارو نبینم. از زور خواب دارم میمیرما اما میترسم بخوابم. اهل خوردن قرص آرامبخش و این چیزا هم که نیستم خدارو شکر. دوغ، شیر گرم، عرق بیدمشک و نسترن، سیب، و گل گاو زبون و این چیزارو هم که هر چی می خورم فایده نداره که نداره. حتی شمارش گوسفند و گیزورا هم بی فایدست کاملا. انگار تاریخ انقضا همشون همین مدته.

حتی برای اینکه شاید راحت بتونم بخوابم اول میرم تو جای مامانم می خوابم. بعد که خودش میاد، بیدارم میکنه برم تو جام، اما بازم فایده نداره.

صبحا هم که از حدودای 5-6 اتوماتیک وار بیدارم. اما تا موقعی که ساعت گوشیم زنگ بزنه میمونم تو جام و هی فکر میکنم به چیزایی که هست. دلم نمی خواد اون بیچاره رو برای زحمتی که داره میکشه ضایع کنم و زودتر از زنگش از جام بیام بیرون.

از اینطرفم طرف چپ بدنم یه طوری شده. دست چپم بیشتر مواقع بی حسه و گاهی هم درد میگیره و تا تو پشتم تیر میکشه. پای چپم بیشتر مواقع درد بدی داره توش. نمیدونم چرا اینطوری شدم. نکنه یهو افتادمو مردم؟!

پیش خودم خیال میکنم شاید برای استرس امتحانامه، اما منکه دارم خوب پیش میرم تو خوندن و دوره کردن درسا، استرس برای چیمه دیگه؟ تا اینجا ۳تا از ۵ درسم رو خوب دوره کردم و خیالم راحته.

تو مغزمم هزارتا فکر همزمان داره میچرخه و صدا میکنه و باید همشون رو جوابگو باشم. انگار کشوهای مغزیم بهم ریختن و همه فکرها از تو کشوهاشون ریخته شدن وسط کف مغزم.

این روزا روزای ترافیکه مغزمه انگار!

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و نهم خرداد 1389ساعت;1:39 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 19 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

عادت های فوتبالیم (۴)

گزارش فوتبال!


من از همه تیم های فوتبال که تو جام جهانی بازی میکنن عاجزانه درخواست میکنم هر مسابقه ای رو که خیابانی گزارش میکنه دوبار بازی کنن. یه بار خیابانی گزارش کنه و ما بخندیم، یه بارم فردوسی پور گزارش کنه تا بفهمیم چی شده اصلا! جهنمو ضرر، یه بارم جاودانی گزارش کنه بازم بخندیم!

بازی دیشب فرانسه – مکزیک رو که میدیدم زیاد حواسم به بازی نبود از بس که خیابانی چرت و پرت گفت. انقدر اسم هارو پس و پیش گفت گیج شده بودم الان منظورش کدوم تیمه دقیقا؟ سر گل اول مکزیک به تته پته افتاده بود. یه جا هم که برگشته میگه “فلان بازی کن مکزیک مثه خروس جنگی بود، خوب شد تعویضش کردن”!… بخاطر اینکه Domenech، مربی فرانسه،Thierry Henry رو نمیاورد تو بازی، چاره داشت میرفت میزد زیر گوشش.

یعنی میشه تا آخر جام جهانی خیابانی گلو درد بگیره و صداش درنیاد؟

اینجا رو ببینین حتما!


مامانم میگه “پاشو انقدر sms بزن به شبکه 3 که عاصی بشن و خودشون جایزه ها رو دو دستی بیارن به ما بدن”!


یه سوال واقعا فنی!

اینا که هی میگن “در موقع دیدن فوتبال در مصرف برق صرفه جویی کنید و جایزه بگیرین” و از این حرفا، چطوری میفهمن ما مثلا هیچ چراغی روشن نکردیم و شمع استفاده میکنیم؟

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و هشتم خرداد 1389ساعت;8:23 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, عادت های فوتبالی, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر

ببعیا، گیا و پریا!

امشب شب آرزوهاست…

هر موقع بخوام آرزو کنم اولین چیز سلامتی و دلخوش هست. بعدشم همیشه میگم خدایا منکه نمیدونم بقیه چه آرزویی دارن، اما هرچی هست، خودت به خیری و خوشی بهشون بده.


“ببعیا” و “گیا” به زبان محلی پانیا یعنی “پریا”!

هرچی حروف اسمم رو میپیچونم و جابجا میکنم اصلا شبیه ببعی یا دسته ی ببعی ها -یا همون ببعیا-  نمیشه!… این بچه رو چه حسابی به من میگه ببعیا نمیدونم والا!!!

خودش رو که تو آیینه میبینه، اول میگه “ای کیه؟” (به فتح “ه”) بعد جواب میده “گیگیا!” حالا باز بهم بگه “گیا” خوبه بازم، اما ببعیا…!

“دا” یعنی “لیدا”!

“دیدیده” یعنی “پدیده”!

“پهم” یعنی “پرهام”! (به فتح “پ” و “ه”)

 

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و هفتم خرداد 1389ساعت;7:30 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 17 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 31 نظر

دل بود کاه

غم بود کوه، دل بود کاه

آتش عشق درد جانکاه

بس نهاده عشقت به دوش دلم بار

ترسم از غمت جان سپارم به یکبار…

سالار عقیلی، سبکبار، آلبوم مایه ی ناز (+)

پ.ن: هیچ موقع حس اون شب تیرماه رو فراموش نمیکنم!


وقتی عشق بخواد بیاد، همچین میاد میشینه تو دلت آدم که آدم خودشم حالیش نمیشه. فقط یه روز یهو چشماش رو که باز میکنه میبینه تو دلش یه حس جدید اومده که روش هیچ تاریخ ورود و خروجی نداره. اگر عشقش واقعی باشه هیچ موقع از دلش نمیره و همونجا میمونه و کم کم میشه مالک اون قسمت از دل آدم. دیگه مستاجر نیست. حتی بعد از مرگم بازم باهاشه.

درست عین این آدمایی که سالهای ساله تو یه محل ساکن هستن و حتی اگرم خونشون رو شهرداری بخواد بکوبه، بازم حاضر نیستن از اون محل یه جای دیگه برن. به هر آب و آتیشی خودشون رو میزنن تا پول جور کنن و بازم یه قطعه زمین تو همون محل بخرن. ممکنه برای یه مدتی از اون محل برن یه محل دیگه و خونه اجاره کنن، اما موقتیه، دوباره برمیگردن تو همون محل قدیم و دوباره میشن همون “ساکنای قدیم محله”.

یه موقع هایی میشه که آدم روزی صدبار با بلکم بیشتر به خودش لعنت میفرسته و قول میده هرطوری شده حتما این مالک رو بیرون کنه، محلش نذاره تا کم کم خودش بره و دیگه هم راهش نده. کم محلیش میکنه و اونم میره. اما کافیه یه جرقه زده بشه تا باز یادش بی افته و دلش براش تنگ بشه و یادش کنه. اونموقع هست که میبینه نرفته و فقط این مدت خودش رو یه گوشه کناری اون ته مه های دل آدم قایم کرده بوده که جلو چشم نباشه فقط. این جرقه ها همون خاطره های آدم هستن.

یه روزایی ازش متنفر میشه، اما در عین حال دوستشم داره. اصلا از اینکه سنگینی بودنش رو تو دلش حس کنه لذت میبره اما همزمان پسش هم میزنه. درگیره با خودش. هی با خودش میگه حیف من که … ای کاش… و هی این حیف گفتن ها و ای کاش گفتن ها ادامه داره. اما یه ذره که میگذره از گفته هاش پشیمون میشه و حاضر نیست مالک رو آواره کنه. بیشتر دوستش داره حالا.

یه روزی میشه که خود مالکه -حالا به هر دلیلی- میذاره و میره. اما هیچ چیزیش رو با خودش نمیبره و همه رو بجا میذاره. چیزایی که بجا میمونن همون خاطراتن. دقیقا مثه این همسایه هایی که خونه زندگیشون رو میذارن میرن خارج. هر روز که از جلو در خونشون رد میشه یادشون میکنه و یه آهی هم میکشه و جاشون رو خالی میکنه تو دلش. خاطره هایی که دیروز رو باهاشون زندگی کرده و امروز تو ذهنش مرور میشن و فردا هم دوباره همینطورن. هی مرور میشن و هی جلوی چشم آدم میان و میرن.

خاطره ها عین ثمره های زندگی مالکه هستن. مالکه میاد تو محله و یه چند صباحی که میگذره و بچه هاش بزرگ میشن و سرو سامون میگیرن، برای اینکه زیاد از اصل و نصبشون دور نباشن میرن یه دوتا کوچه بالاتر خونه میگیرن و ساکن میشن.

کم کم طوری میشه که دوست داره فقط خود مالک رو نگه داره و بچه هاشو بیرون کنه. اما هر کاری کنه نمی تونه اینارو از هم جدا کنه. بدون هم اومدن، اما جدا نمیشن از هم. مگه میشه عشق رو بخوایی و خاطره هاش رو نه؟ مگه میشه خاطره هارو بخوایی و عشقی که تو دلته رو پس بزنی؟ اگر میشد که پس چرا با رفتن به جایی، با خوندن یه متن یا یه دستخط، با شنیدن یه حرف یا کلمه یا حتی یه آهنگ، مالکه تق تق میزنه به در خونش و اعلام میکنه که من هنوز اینجام ها!؟

و چه روزایی رو که این مالک و بچه هاش به یاد آدم نمیارن! گاهی این خاصیت آدما خوبه و تو دل آدم یه شوری بپا میکنه. اما گاهی هم نه، همچین میزنه دل آدم رو داغون میکنه که تا عمر داره یادش نره.

کاش همه مالک ها و بچه هاشون خونه ویرون کن نباشن!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و ششم خرداد 1389ساعت;12:35 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 16 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 31 نظر