کمک های کوچولو
باید با مترو دروازه دولت میرفتم که بتونم به محل قرار برم. از خونه پول و کارت متروم رو گذاشته بودم تو جیبم که یادم باشه اول شارژ کنم بعد از گیت رد بشم.
از پله های ایستگاه که میرفتم پایین یه خانومه -که تقریبا همسن و سال مامان خودم بود- رو دیدم که یه عالمه میوه و اینا از تره بار دم ایستگاه خریده و داره میره پایین. یکی از کیسه هاش رو که دیدم نزدیک 10 کیلو گوجه فرنگی توش بود فقط. کیسه های دیگش هم دست کمی نداشتن از این یکی. خواستم همون وسط پله ها بهش بگم میتونم کمکتون کنم، اما ترسیدم که ناراحت بشه و بهش بر بخوره.
من زودتر پله ها رو تموم کردم و رفتم دم باجه ای که کارت رو شارژ میکنن. دیدم بستس. از ماموری که اونجا بود سوال کردم کار نمیکنن؟ اشاره کرد که برم اون یکی باجه که از این کارتای کاغذی میفروشه. ماشالا صفش هم قیامت بود.
تا اومدم برم ته صف دیدم خانومه داره وارد صف میشه. کیسه هاشم دستش بودن. من نفر پشتیش بودم. با محافظه کاری زیاد که نکنه یهو بر بخوره بهش، گفتم من دارم رو سکو میرم میتونم کمکتون کنم اگر بخوایین. کیسه هاتون خیلی سنگینه. از قصد اسم سکویی رو که می خواستم سوار قطار بشم نگفتم. حساب کردم شاید بخواد یه سکوی دیگه بره که هم مسیر من نباشه و بگه نه.
یه نگاهی بهم کرد و گفت “مرسی دخترم.” اما مرسی گفتنش جوری بود که یعنی مزاحمتون نمیشم. دوباره گفتم تعارف نکردما! اگر اجازه بدین خوشحال میشم کمکتون کنم. و اینبار قبول کرد.
خانومه زودتر کارتش رو خرید و من یه چند ثانیه ای بیشتر معطل شدم تا کارتم رو شارژ کنم و قبضم رو بگیرم و از گیت رد بشم. خانومه همون سکویی میرفت که منم مسیرم بود. من می خواستم یکی از واگن های ته رو سوار بشم و خانومه واگنی رو که همون جلوی ورودی بود. موقع خداحافظی، چند بار پشت سرهم ازم تشکر کرد، خودم واقعا شرمنده شده بودم. اما تو دلم خوشحالم بودم.
همیشه از اینکه برای یکی اینطور کارا رو انجام بدم خیلی خوشم میاد و لذت میبرم. اما بعدشم کلی شرمنده میشم که چرا بیشتر نمی تونم انجام بدم.
فردا 8 صبح اولین امتحانم رو میدم.
همون درسیه که ترم پیش گرفتم و یک ترم کامل بدون حتی یک جلسه غیبت رفتم و آخر ترم حذفش کردم.
این ترمم بدون حتی یک جلسه غیبت رفتم، اما حذفش نکردم و تا خرخره کلی خوندمش… استادمون رو خیلی دوستش دارم. واقعا مرد نازنینیه. یکی از معدود استادای نرمالی هست که تو این دانشگاه میشه پیدا کرد.
12 پاسخ به “کمک های کوچولو”
ژوئن 24th, 2010 at 12:36 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 0:36
موفق باشی عزیزم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مرررررررررسی
ژوئن 24th, 2010 at 12:41 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 0:41
این جمله ته تهی رو عمیقا درکش می کنم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ژوئن 24th, 2010 at 1:05 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 1:5
آخیییی!!!
حالا ما شانس نداریم که
اگه بیاییم کمک کنیم با لنگه کفش میوفتن دنبالمون که این میخواست …
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بمیرم برای این دل سوخته و غریبی که داری
ژوئن 24th, 2010 at 1:07 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 1:7
در ضمن ایستگاه دروازه دولت رو همینجوری ازش رد نشی ها!
4 سال از بهترین سالهای عمر من اونجا بوده!
طبقه دومش رو تو خط 4 ما ساختیم!
خلاصه خون دلی خوردیم اونجا
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نه، همونجوری رد میشم.
دست شوما مرسی که اینجارو ساختین که طبقه دوم هم داشته باشه
از روز اولی که کلنگش رو زدن ما اینجاییم تا الان
حق آب و گل داریم اینجا
ژوئن 24th, 2010 at 2:05 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 2:5
یه لحظه به استادت حسودیم شد. 🙁 اونشالله امتحانت رو خوب بدی.
ژوئن 24th, 2010 at 2:16 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 2:16
پري! گلي به جمالت!
پري! شکر کلامت!
پري!
پري!
آی پري!
نميري الهي!
پري!
پري!
پري! وربپری تو ..آی پری
چقده تو ماهي!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ژوئن 24th, 2010 at 6:44 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 6:44
امتحانت رو خوب بده!
حیف دیشب ارزش از دست دادن شما ها رو نداشت،حیف و صد حیف
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خوب؟ دهکی، عالی دادم[مغرور]
واقعا حیف که ماهارو از دست دادی دیروز.
حیف اون همه پولی که دادی برای بی و تی سالن
ژوئن 24th, 2010 at 8:52 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 8:52
الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی
میگفتی خب بهت جایزه "دخترخوب" میدادیم!
بچه م تو کلا خوبی. فقط یه ذره اگه کمتر خــــــــــــــ خون باشی، بهترم میشی!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بابا منکه روز قبل از امتحان پاشدم اومدم جلافت ترکوندم، یه جلسه هم تو ترم غیبت کردم، دیگه چطوری تر باشم؟
ژوئن 24th, 2010 at 9:43 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 9:43
دخترم بیزحمت بیا این نایلونای میوه منم بگیر ببر
قربون دستت
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بیزحمت واروت کنین به پسرتون(آیکون پشت چشم)
ژوئن 24th, 2010 at 9:46 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 9:46
اجرتون قبوووووول
خوبه مانتو ابیه رو نپوشیده بودی وگرنه شاید یه جور دیگه نیگات میکرد
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره والا! خودم اصلا حالیم نشد
ژوئن 24th, 2010 at 10:18 ق.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 10:18
این چه کامنتیه واسه من گذاشتی!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خصوصی بود اون… من یادم رفته بود تیک خصوصی رو بزنم
ژوئن 24th, 2010 at 1:15 ب.ظ
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 13:15
واقعا حیف بی و تی سالنی که دادم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
یادت انداختما!