عکس
امروز که برای صبحانه پایین رفته بودیم، ۲ تا آقا و یه خانم و یه بچه وارد شدن. یکی از همسفرها با چشمک و ادا و اصول حالیمون کرد که اینا برادر و دوست “م.ق” هستن. منتظر شدیم که صبحانشون رو بخورن تا باهاشون حرف بزنیم.
بعد از اینکه از سالن بیرون اومدن تا ماهارو دیدن که داریم به طرفشون میریم با یه حالت خیلی بدی گفتن “شماها اصلا شعور ندارین که اینطور آبروی برادر مارو بردین. برای چند ساعت موندن پشت مرز نباید اینطور آبروریزی کنین و داد و بیداد راه بندازین.”
ماها یه ذره جا خوردیم که اینا چی دارن میگن؟ مگه مشکل ما پشت مرز موندن هست؟… وقتی خواستیم بهشون توضیج بدیم که اصلا جریان این نیست و شماها دارین اشتباه میکنید، برادرش مامان منو هل داد و شروع کرد به توهین کردن به همه ما. یه دعوای اساسی داشت راه میافتاد. بالاخره هرطوری بود همه آروم شدن و شروع کردیم به حرف زدن.
برنامه هایی که پیش اومده بود رو وقتی براشون توضیح دادیم چشماشون داشت ۶۰۰ تا میشد. وقتی من بهشون توضیح دادم که لب مرز من خودم رفتم و با مامور حرف زدم، راننده اونطور توهین به همه ماها کرد و شاگرد راننده اون حرکت* رو با خواهر من کرده -که اگر به شوهرش بگیم کمترین کاری که میکنه یه احوالپرسی حسابی! باهاتون هست- و اون اتفاق** برای من سر مرز افتاده کم کم خودشون آروم شدن و متوجه شدن مشکل ماها چی هست.
قول دادن که حتما با دختر فراری! حرف بزنن و یه چاره ای پیدا کنن و منکر این شدن که دختر فراری الان تو ارمنستان هست. گفتن که رفته به گرجستان و معلوم نیست کی برگرده. همه ماها میدونستیم که دارن دروغ میگن اما بیشتر از این نمیشد به برادرش و دوستش حرف بزنیم چون طرف حساب ما اونا نبودن.
تصمیم گرفتیم که بیرون بریم و از روزهایی که داریم استفاده کنیم. به میدان جمهوری رفتیم. یکی از زیبا ترین جاهایی بود که تا حالا دیدم. البته به گفته همسفرهامون این میدون تو شب زیباتر میشد که ما این شانس رو نداشتیم که تو شب اونجا باشیم. نزدیک میدون جمهوری خیابانی به نام خیابان آبویان هست که پر از فروشگاه و مراکز خرید هست. تمام مارک های معروف تو این خیابون مغازه دارن. تا عصری اینجا بودیم و بعد به هتل اومدیم.
برای ناهار به یه رستوران ایتالیایی نزیدک میدون جمهوری رفتیم. مردم ارمنستان یا انگلیسی خیلی کم میدونن یا مطلقا متوجه نمیشن. تنها زبان هایی که میدونن ارمنی و روسی هست که متاسفانه هیچکدوم رو هم من بلد نیستم. خدا نکنه یه جایی برین که فروشنده حتی یک کلمه هم انگلیسی متوجه نشه، اونوقته که باید از خودتون کلی ادا و اصول در بیارین تا حالیش کنین چی می خوایین. این یعنی دقیقا کاری که من انجام میدادم و هربار هم از خنده رنگ صورتم تبدیل به طیف وسیعی از رنگهای مختلف میشد. بهترین قسمت سفرم همین مواردی بود که باهاش برخورد میکردم و اونروز هم توی اون رستوران یکی از بهترین لحظه های سفرم درست شد. برای سفارش دادن یه تکه کیک شکلاتی خدا میدونه چه ادا اصول هایی از خودم درآوردم و خدا میدونه چقدر من و دختری که تو رستوران کار میکرد خندیدیم.
کلمه Cake رو به انگلیسی نمیدونست چیه و فقط Chocolate رو متوجه میشد. خیال میکرد من قهوه می خوام و هی قهوه به من پیشنهاد میداد. تا اینکه بالاخره رئیسش اومد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای که متوجه میشد ازش سوال کردم کیک به ارمنی چی میشه و تونستم سفارشم رو بگم. اما حسابی از ادا و اصول هایی که درمیاوردم همگی خندیدیم.
عصری که به هتل برگشتیم جو رو یه جوری دیدیم. از همسفرهامون که پرسیدیم، اطلاع دادن که امید -خواننده- تو هتل ما اقامت داره و همه منتظرش هستن که باهاش عکس بگیرین. وقتی امید و بادیگارد هاش -که همه یه چیزی تو هیکل های محراب فاطمی بودن- بیرون اومدن ازش خواستن “میشه باهاتون عکس بگیریم؟” در جواب گفت “اگر بلیط کنسرت من رو نخریدین نه، باهاتون عکس نمیگیرم” و رفت!!! یه حالت خیلی بدی به همه ماها دست داده بود از این حرکت. واقعا خدارو شکر کردم که بلیط کنسرت یه همچین آدمی رو نخریدم.
شب که از استخر اومدیم چشممون به سه نفر افتاد و به اصرار من رفتیم پیششون. سپیده و شهرام صو.لتی و شوبر.ت آوا.کیان بودند. وقتی جلو رفتم و بهشون سلام کردم، همچین با شک گفتم من بلیط کنسرت شما رو نخریدم چون روزی هست که دارم اینجا رو ترک میکنم، ناراحت نمیشین اگر باهاتون عکس بگیرم؟ سپیده با تعجب منو نگاه کرد و گفت “چه ربطی داره به کنسرت؟ هر زمان بخوایین میشه باهاتون عکس بگیریم”. وقتی بهش توضیح دادم که بخاطر حرف امید هست که اینو میگم در جواب من گفت “اگر من الان اینی شدم که اینجا نشستم شماها منو سپیده کردین. حالا من باید خودم رو برای شماها بگیرم؟ برای شماهایی که هموطن من هستین؟”… و هر سه نفر این آدما با حوصله تمام بااینکه زمان استراحتشون بود وایسادن و با ما و دیگر همسفرامون عکس گرفتن و حتی برای یک لحظه هم اخم و تخم نکردن. هرچی از برخوردی که امید کرد متنفر شدم ازش ا
ما از برخورد اینا واقعا خوشم اومد و یه دید دیگه ای پیدا کردم.
*اون شبی که از تبریز راه افتادیم خواهر من رفته بود برای اینکه Carrier پانیا رو بذاره تو صندوق اتوبوس و از شاگرد راننده خواهش کنه یه جایی بذاره که نشکنه. شاگرد راننده میپرسه “بچه دارین؟” خواهرم میگه “بله!” پسره میگه “اگر شوهرت باهات نیست و تنهایی شب بیا پیش من.”…!!!!!!!!!!!!!!!
** بار اول که لب مرز رفتم حرف بزنم با ماموره، یکی از مردهایی که اونجا بود، انگار لب مرز رو با میدون انقلاب یا میدون امام حسین تهران اشتباه گرفته بود، و یه کار خیلی بد که فقط در شان آدمای cheap هست انجام داد!!! بار دوم مجبور شدم خواهش کنم یکی از آقایون تو ماشین با من بیاد. این قضیه رو تا شب که رسیدیم دم هتل و خودم بازگو کردم، کسی متوجه نشد برای چی بار دوم خواهش کردم که یه آقا با من بیاد.
ادامه دارد…
یک پاسخ به “عکس”
مارس 31st, 2010 at 6:20 ب.ظ
چهارشنبه 11 فروردین1389 ساعت: 18:20
نمیدونستم امید اینجوریه !!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ایضا من