شوک

اصلا نمی تونم باور کنم. هنوز تو شوک بدیم. اون شب تا ۶ صبح بیدار بودم و همش دعا میکردم، به حافظ تفال زدم و از خدا کمک می خواستم، اما همش بر آب شد. اگر یکی بیاد تو روم بگه “خری” به خدا قسم که اینطور ناراحت نمیشم و شوکه نمیشم که الان شدم.
هفته پیش شنبه همش فکر اینو میکردم که این هفته چه حالی داریم و چه نقشه هایی که تو سرم داشتم. اما چی شد؟ همش شاشیده شد توش. واقعا حیف این همه شور و عشقی که اینطور داره گند زده میشه توش.
از فردا امتحانام شروع میشه. خدا میدونه این ترم چی میشه! خدایا کمکم کن. این چند روزه اصلا نشد درست درس بخونم.
حال خان جونم خوبه و اکسیژن رو ازش گرفتن و خودش داره تنفس میکنه…این دوروزه پدر و مادرش رو که میبینه حسابی گریه میکنه و بخش رو میذاره رو سرش فینگیلی. اما همچنان زمان اومدنش به خونه نامعلومه.
بچه هنوز بی هویته و اسم نداره.
8 پاسخ به “شوک”

ژوئن 14th, 2009 at 10:07 ب.ظ
یکشنبه 24 خرداد1388 ساعت: 22:7
نمی دونم چی قراره سرمون بیاد
داغونم بدجور
بابت خواهرزاده ی عزیزت هم خوشحالم … شاید این همون امیدیه که احتیاج داریم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
میدونم خواهر جان…منم همینطور
ممنون
ژوئن 15th, 2009 at 10:32 ق.ظ
دوشنبه 25 خرداد1388 ساعت: 10:32
ما که موضوع شوک را متوجه نشدیم…
ولی امیدوارم که اوضاع بر وفق مراد شما باشد… { آمین}
استرس امتحان هم نداشته باش… این نیز بگذرد…
امیدوارم خان جون هم زودتر بزرگ بشه… اسمش هم که باید خاله جونش انتخاب کند…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
شما جدا از موضوع پرتین؟!!!
ممنون
امتحانا که فعلا تعطیله
ممنون…اسم دار شده بچمون
ژوئن 15th, 2009 at 12:00 ب.ظ
دوشنبه 25 خرداد1388 ساعت: 12:0
همه تو شک موندن خواهر ولی نباید کوتاه بیایم راهپیمایی الله اکبر هر کاری
واسه خان جون
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر منکه دارم دیوونه میشم دیگه
ژوئن 16th, 2009 at 12:43 ب.ظ
سه شنبه 26 خرداد1388 ساعت: 12:43
یا حسین … میرحســ …
غصه نخور دنیا دو روزه که یه روزش هم گذشته…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
یا حسین
ژوئن 17th, 2009 at 1:40 ب.ظ
چهارشنبه 27 خرداد1388 ساعت: 13:40
سلام


بازمیگید چرا پسرا می تونن برن بیرون؟ رفتیم بیرون که برادران محترم … ما رو گرفتن!
مگه ساعت چند بود؟ فقط 2:30
شانس اوردم اراذل نشدم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام
تورو خدا! چیکار میکردین مگه؟ کدوم خیابون بودین؟
واقعا شانس آوردین! وگرنه که آفتابه به گردن تو درشهر نشونت میدادن برادر
ژوئن 17th, 2009 at 2:15 ب.ظ
چهارشنبه 27 خرداد1388 ساعت: 14:15
تهران نبودم(نیستم)-دانشگاهم
هیچی. اولش یکم اذیت کردیم ولی شلوغ بود کار به ما نداشتن
رفتیم برگشتیم، همه جا که خلوت شد با موتور اومدن سراغمون و بردن پیش آدم بدا
گفتم داشتیم می رفتیم ساندویچ بخریم
کارت دانشجوییامون رو دیدن و گفتن شب های بعد هم این اطراف ببینیم شما رو خدابیامرزتتون
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نچ نچ نچ! واقعا کار بدی کردین
ژوئن 17th, 2009 at 2:21 ب.ظ
چهارشنبه 27 خرداد1388 ساعت: 14:21
راستی این برادر که شما میگید من حس می کنم باید چهار من ریش و دو تا شونه ی کت و کلفت داشته باشم. خلاصه هرچی که هست یه حس
به من میده.
(البته اون بدتره ها)
مثل اینه که من به شما بگم خاله
نمیشه تو این مورد تجدید نظر کنید و یه لقب دیگه برام انتخاب کنید
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
منم دقیقا همین حس رو دارم نسبت به این کلمه. البته شما به من نگین خاله پریا چون اصلا اسم خوبی نیست.
اما در مورد تجدید نظر من ، باید با بروبکس دیگه هم (برادر مبین، برادر موری و خواهر مسی) هماهنگ کنیم. اما فکر نکنم راه داشته باشه
ژوئن 19th, 2009 at 7:56 ب.ظ
جمعه 29 خرداد1388 ساعت: 19:56