سفرنامه نمایشگاه کتاب

دیروز صبح که می خواستم برم نمایشگاه، همسایمون دید انگار خیلی تنهامو و خیلیم حیوونی و آخیی هستم باهام اومد. دیگه حساب کنین که جشنی برپا بود در اندرون.

انگزه(انقزه) راه رفتیم و بار کشی کردم، پاهام ورم کرده. از این طرفم این کیسه کتابا آویزون بود و هی می خورد به ساق پام، دقیقا همون جاییش که تاندون پاره شده، اونم درد گرفت. خونه که رسیدیم تازه حالیمون شد کجا بودیم و چی به سرمون اومده. اما شاید دوباره این هفته برم اگر بشه. اگر خواستین برین حتما صبح برین که خلوت تره، در غیر اینصورت مردم رو سر کولتون آویزون میشن. خداروشکر همه اون کتابایی رو که می خواستم خریدم. دقیقا به اندازه ۵تا خر قبرسی راه رفتیم. اونوقت حالا هی خر وارد میکنن!

صبحم که میرفتیم مامانامون اولتیماتوم دادن که تا ۱۲ نفر رو پیدا نکردین برنمیگردین خونه. ما هم جفتمون بیعرضه و وارفته، دست از پا درازتر با گردن کج برگشتیم خونه.


رفته بودیم غرفه کتابسرای تندیس که کتاب “دختر بخت” از “ایزابل آلنده” رو بخرم که فروشندش گیر داده بود که الا و بلا اون یکی کتابش رو هم بگیر. از منم انکار که بهم گفتن همین رو بگیرم، اگر از این نویسنده خوشم اومد میام اون یکی کتابش رو هم میگیرم. اینو که گفتم آقاهه گفت “نه ه ه! کسی که این کتاب رو ویراست کرده کارش عالیه. ترجمه هم میکنه. همین انتشارات نگاه (از پیشخونش آویزون شده بود و غرفه نگاه رو نشنون میداد) برو بگو کتاب “گلهای آفتابگردان” رو با ترجمه “سالمی” می خوام. بعد که گرفتی بیا اینجا من برات یه چیزی رو توضیح بدم. نویسندش جایزه پولیتزر رو هم برده”

منم خیال کردم داره تبلیغ میکنه برای همکاراش. یه پسره داغون اسگلتر از ما هم اونجا بود و مخ اونم بکار گرفته بود آقاهه. اونم دنبال ما اومد که کتابرو بخره. بالاخره هر طوری بود با شک و دو دلی گرفتم. از شعاع ۸ متری غرفه آسه آسه داشتیم میرفتیم که مبادا آقاهه دوباره بهمون گیر بده که کلش رو از غرفه بیرون کرد و داد کشید “کتاب رو خریدی؟ بیا اینجا!” پیش خودم گفتم ددم وای ی ی! الان می خواد بشینه اندر فواید کتاب بگه و یه ساعتی مخ بخوره.

کتاب رو از من گرفت و اسمم رو پرسید…… تو صفحه اول کتاب نوشت “با احترم فراوان خدمت خانم پریا…امضا: سالمی!”…آقا منو میگی همچین شاکی شده بودم که این آدم {…}! ماهارو اسکل کرده که بریم کتابه رو بخیریم. بعدشم ور میداره توش مینویسه تقدیم به فلانی. می خواستم بگم “شما که انقدر مشتاقین بقیه کتابتون رو داشته باشن میرفتین چنتا میخریدین میذاشتین تو غرفتون، از هر کی خوشتون اومد میدادین بهش.”


دیشب بطور اساسی ۳تا از انگشتهای دست چپم سوخت. خواهرم لیوان رو گذاشته بود کنار شعله گاز، اومدم وردارمش که نترکه یهو از گرما، دسته لیوان چسبید به انگشتامو…


چند دقیقه پیش از خواهرم شنیدم که پیمان ابدی فوت کرده. واقعا شوک و ناراحت شدم.

+ نوشته شده در ;شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388ساعت;0:30 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 9 می 2009 ساعت 12:30 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

6 پاسخ به “سفرنامه نمایشگاه کتاب”

  1. پارادوکس گفته :

    شنبه 19 اردیبهشت1388 ساعت: 20:6

    سلام
    چه همسایه خوبی
    خب منم بگم میرید کتاب بخرید؟ قول میدم براتون امضاش کنم
    بـِمُرَم
    فوت که چه عرض کنم. اول له شد، بعد منفجر شد
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آره واقعا خیرش بده. وگرنه دیوونه میشدم
    واقعا ناراحت شدم شنیدم

  2. Meci گفته :

    شنبه 19 اردیبهشت1388 ساعت: 23:8

    من امروز نمایشگاه بودم هنوز ذوق دارمای خواهر ما یه جماعتی رو پیچ زدیم که تنها بریم اونوخ شما….!!!
    اخ خر گفتی! هنوز یه ورم مور مور میشه از بارکشیپول برام نموند دیگه
    من ده صبح رسیدم هنوز داشتن قران پخش میکردن
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    دیروز میگفتن ایفتیضاح بوده از شلوغی. اینطور جاها رو دوست ندارم تهنا برم.
    من 68تومن برده بودم با خودم فقط 5هزار تومن برگردوندم. اونم برای اینکه ناتور دشت رو بخرم چون نشر نیلا نیومده بود نمایشگاه.
    منم ده رسیدم اونجا

  3. Meci گفته :

    شنبه 19 اردیبهشت1388 ساعت: 23:17

    الهی!دلمان از برای سه تا از انگشتان دست چپت سوزن سوزن شد!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهر قربون دلت برم من

  4. Meci گفته :

    شنبه 19 اردیبهشت1388 ساعت: 23:19

    این سالمی قصد ازدواج نداشت آیا؟؟!!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اه ه ه ! قیافش مثه اونایی بود که ساعت 2 شب به بعد کانال 4نشون میده دور هم نشستن و شب شعر گرفتن. یه ذره دیگه باهاش حرف میزدم یه غزل از حافظ می خوند و میگفت "د" بده
    انقزه کتابی حرف میزد نیم ساعت پیش خودم فکر میکردم چی داره میگه بعد جوابشو میدادم.

  5. Meci گفته :

    شنبه 19 اردیبهشت1388 ساعت: 23:53

    نشر چشمه رفتی خواهر؟؟
    بادبادک بازو گرفتم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اختیار دارین خواهر…بند ناف منو تو نشر چشمه بردین
    حتی اگرم چیزی نخوام اونجا هفته ای یه بار باید از دم فروشگاهش رد بشم
    منم 2تا خریدم. یکی برای خواهرم یکیم برای استادم

  6. مبین.م گفته :

    یکشنبه 20 اردیبهشت1388 ساعت: 12:22

    1-آخی خوب خواهر جان افغانی عمله ای چیزی کرایه می کردی بارات رو بکشه!!
    2-…خدایی خواهر جان تو نمایشگاه حواست نباشه کتاب بهت قالب می کنن در حد بنز!…..
    3-نچ نچ نچ!…..حواست به خدت باشه بابا….این جوری به 30سالگی نمی رسی هاااا!
    4-تو دو قدم مانده به صبح چهارشنبه بود که فریدون جیرانی گفت پیمان ابدی فوت کرده….همین طوری اشکم دراومد….کلی دوسش داشتم و بهش اعتقاد عجیبی داشتم….خدا بیامرزدش
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    2- برادر این آقاهه خیلی خوشحال! بود آخه
    3- بیا الانم رو ببین…با انگشتم هیچ کاری نمیتونم بکنم.
    4- من جمعه شنیدم از خواهرم. واقعا ناراحت شدم. منم خیلی ازش خوشم می اومد.