خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۶)

شنبه خواهرم رفت دکتر. بعد از کلی حرف و بحث دکتر میگه “اون عملی که گفته بودم الان دیگه دیره چون بچه بزرگه و نمیشه عمل کرد. با هر کس دیگه ای هم مشورت کردم میگه که چون ۳ ماه رو رد کرده مشکلی نیست و تا ۹۵٪ بچه سالمه. میتونی بچه رو بندازی که یا سالمه یا نیست. میتونی هم نگهش داری که بازم ۲ حالت داره. انتخاب با خودته.”

هر چیم به حافظ تفال میزنیم یه جواب میده و میگه از خدا بخواه تا کمکت کنه و توکلت به خدا باشه. از این طرفم مامانم ۲ بار تو روزای مختلف با قرآن استخاره کرده و هر ۲ ابرم سوره بنی اسرائیل اومده. اون قسمتیش که موسی عصاش رو میزنه تو آب و دریا شکافته میشه. دیشبم حدودای ساعت ۲ و نیم بود که خواهرم زنگ زد. گوشی رو من ورداشتم دیدم صداش میلرزه و داره گریه میکنه. واقعا قلبم ریخت تو خونه همسایه پایینی. برگشته میگه “الان با قرآن استخاره کردم سوره بنی اسرائیل اومد. اون جاییش که موسی عصاش رو میزنه تو آب و …”

صبح اونروزی که خواهرم متوجه شد بارداره حقوقشون رو کم کرده بودن. عصرش که فهمید بارداره و قرار نی نی بیاد یهو برگشت گفت “با این حقوقی که کم شده بچه چیه دیگه؟!” همون موقع بهش گفتیم چرا ناشکریه خدا رو میکنی؟ ۶ ساله میگی بچه می خوام حالا که خدا بهت بچه داده اینو میگی؟ روزی هر کسیو خدا میرسونه. روزی اون بچه هم جلو جلو اومده.”

مامانم میگه قوم بنی اسرائیل حضرت موسی رو خیلی اذیت کردن و آدمای ناشکری بودن. یه عده ایشون بالاخره توبه کردن و مورد بخشش خدا قرار گرفتن و یار موسی شدن. اما اون عده ای که توبه نکردن و همچنان دشمن موسی بودن مورد لعن و نفرین خدا قرار گرفتن.  ماجرای خواهر منم مثه همینه حالا. اون ناشکری که کرد، حالا خدا داره تنبیهش میکنه تا توبه کنه. منکه به دلم افتاده بچه کاملا سالمه و هیچ مشکلی نداره. تیرماه یا امرداد ماهم که بدنیا بیاد خودم از خجالت لپاش در میام.


امروز روز اول مدرسه بعد از تعطیلات عید بود. رفتم گروهمون که ببینم بالاخره جلسه توجیهی کارآموزیمون کیه، منشی گروهمون تا منو دیده میگه “شیرینی باید بدی!” میگم برای چی آخه؟ دوباره شایعه کردن مزدوج شدم؟ میگه “نه، چون اسمتو زدن رو برد بعنوان دانشجوی ممتاز دانشگاه و گروه حسابداری.” می خوایین باور کنین، می خوایین باور نکنین، همونجا یهو یاد برادر مبین. م افتادم و کلی خندم گرفته بود. منشی گروهمونم فکر کرد الکی دارم میخندم و بیچاره هی داشت قسم میخورد که خودت برو ببین و باور کن اگه فکر میکنی سر کارت گذاشتم.


از صبح که پاشدم برم دانشگاه یه حسی بهم میگفت امروز بازم اون پسره کنه رو میبینم. همونم شد و دیدمش. جاتون خالی چه گییییری داده بودا! میگه “چرا زنگ نزدی آتوسا؟ حسابی دلمو شکوندی با این کارت”……اینو که گفت تصمیم راسخ گرفتم که بذارمش سر کار و یه تفریحی کرده باشم اول صبحیه. بهش میگم تو که بیشتر دل منو شکوندی؟ انقزه خره که با پرروییت تموم میگه “مگه چی کار کردم؟ منکه شماره تورو نداشتم بهت زنگ بزنم، تو شماره منو داشتی، که زنگم نزدی…نکنه فکر کردی از اون جک و جواداییم که را به را به هر کی که میاد شماره میدن؟” (تو دلم گفتم به اوراح همه اجداد که نیستی) بالاخره بهش میگم مطمئنی من آتوسام؟ چیز دیگه ای اسمم نیست؟ میگه “آره مگه باید اسمت چی باشه…؟”

آخه یکی نیست به این کنه متحرک بگه آقا جون! تو که به هزار نفر شمارتو دادی و منتظری که زنگ بزنن، خب اگر زنگ بزنن که خواهر و مادرت با هم مزدوج میشن پای تلفن با این حافظه و نبوغی که تو داری. جلو روت وایسادم داری منو میبینی برگشتی میگی آتوسا. وای به اینکه اگر زنگم میزدم، لابد میگفتی سالومه!!

+ نوشته شده در ;دوشنبه هفدهم فروردین 1388ساعت;6:26 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 6 آوریل 2009 ساعت 6:26 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۶)”

  1. مبین.م گفته :

    دوشنبه 17 فروردین1388 ساعت: 18:41

    می بینم که تو دانشگاه هم مجرد بودن تو معضل شده خواهر جان….کاش اونجا بودم یه تیریپ برد رو مستفیض(درسته؟!) می کردم!…..خداوکیلی بذارش سرکار اون یارو رو یه تفریح چند ماهه ردیف کن واسه خودت!…..راستی به نظر من مشکلاتی که برای خواهرت به وجود اومده زودی حل میشه و به امید خدا یه نی نی تپلی سالم به دنیا میاره…..هیچی دیگه خاله و خواهرزاده امردادی!…..بیچاره مامانت!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    به جان خودم بروبکس دیوونن. هر چند وقت یه بار موضوع کم میارن شایعه میندازن که مزدوج شدم.
    واقعا جاتو خالی کردم
    همین تصمیم رو دارم که این چند ماه باقی مونده رو اساسی بذارمش سر کار. لااقل میرم دانشگاه یه سوژه برای خنده داشته باشم و همینطور راست راست نرم فقط درس بخونم
    ممنون از امیدت. دکتر گفته 27 تیر تا 3 امرداد بدنیا مید. آخ اگه امردادی بشه چی میشه

  2. عمو هوشنگ گفته :

    دوشنبه 17 فروردین1388 ساعت: 22:3

    مادر نشدی که غصه بزرگ شدنش رو بخوری … خوب نگرانه ( نمیدونم چرا همه انتظار دارن حافظ و قرآن توی تصمیمی که گرفته شده، یه نظر مثبت بدن)
    تبریک ، شیرینی ما فراموش نشه ها 😉
    منم میگم یه مدت بزارش سرکار، اصل خندس
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    درسته مادر نشدم اما خواهرم من خیلی بدجور ناشکری کرد. خدا هم الان داره امتحانش میکنه.
    باورت نمیشه اگر بگم که انتظار نظر مثبت نداریم فقط یه مشورت کردیم.

    خودمم رفتم تو همین فکر که بذارمش سر کار مخصوصا که این ترمم دوستام نیستن و تنهام

  3. Meci گفته :

    سه شنبه 18 فروردین1388 ساعت: 18:11

    خواهر کمک نمیخوای؟من میام خودمو سالومه معرفی میکنم چه طوره؟
    تو دانشگاه ما اصلا از این خبرا نمیشه همه صاف میان میرن همه کار درست کنه عمرا
    نی نی تون سالمه مطمئن باش
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    کلا دانشگاه ما حکم چنته رو داره. هر کی میاد اونجا چشم و گوشش کلی باز میشه.می خوایی یه تیریپ بیا اونورا ییلاق.
    ممنون دوس جون