|
ایستگاه وردآورد از مترو داشتم پیاده میدشم که یه پسره افتاده دنبالم…هی من رفتم اون اومد، اون اومد ،هی من رفتم و الی ماشالاه ه …محلش نداشتم و عین بچه آدم رفتم سوار اتوبوس دانشگاه شدم. همیشه هم سعی میکنم اون ته اتوبوس رو اون صندلی باندا، سمت چپ بشینم که به همه اتوبوس اشراف داشته باشم. انگار که خودمم کرمم گرفته بود، چشم انداختم تو مردونه که ببینم اومده یا نه؟ که نیومده بود…اتوبوس که راه افتاد بره، دیدم پشت یه پرایده که تو پارکینگ مترو پارک بود داره با یه دختره حرف میزنه…آی ی ی سوختم، آی ی ی سوختم که نگو
این ترم حسابداری مالیاتی و حسابداری دولتی رو فقط یه استاد ارائه داده که جفتشم من دارم. از بروبکسی که اومده بودن میپرسم ” استاد هفته پیش که نیومد؟” همه میگن “چرااااا، اومد، درسم داد. کتابم معرفی کرد”….
فک کن! هفته پیش رو با این خیال که بین روزای تعطیله و استاده نمیاد، نه روز دوشنبه که دولتی دارم، نه روز چهارشنبه که مالیاتی دارم، هیچکدومو نرفتم. هر جفتشم درس داده نامرد!
از این به بعد هر خاطره ای ار دانشگاه تو این ترم رو، با موضوع “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری” مینویسم…محض اطلاع عرض کردم خدمتتون.
|
+ نوشته شده در ;سه شنبه سیزدهم اسفند 1387ساعت;1:9 قبل از ظهر; توسط;papary; |;
این پست
در سهشنبه, 3 مارس 2009 ساعت 1:09 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا.
می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.
|
مارس 3rd, 2009 at 1:30 ق.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 1:30
مارس 3rd, 2009 at 2:08 ق.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 2:8
هر چی فکر کردم که در مورد مطلبت چه نظری بدم چیزی پیدانکردم. فقط نصفه شبه من خوابم میاد اینا رم که گفتی بیشتر خوابم گرفت
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
تو اصلا فکرم میکنی؟؟؟جک میگیا!
مارس 3rd, 2009 at 11:07 ق.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 11:7
سلام خواهر……..آخییییی.دلت می خواست از جلو آیفونتون رد بشه اون پسره؟!……ما هم مثل شما این بلا سرمون اومد جون تو!……بنویس که خوب می نویسی
مارس 3rd, 2009 at 5:55 ب.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 17:55
چرا سوختی؟ … یعنی چون محلش ندادی؟ …
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره دیگه
مارس 3rd, 2009 at 6:40 ب.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 18:40
دیروز داشتم انقلاب گز میکردم یه بنده خدای علافی گیر داده بود به ما سایه به سایه
منم در به در دنبال یه فیلم میگشتم حالا تو حساب کن تموم فیلم فروشی های انقلاب رو دونه به دونه گشتم این جناب علاف دم در کشیک میکشید تا کار من تموم شه ما هم در یک فرصت استثنایی خودمو چپوندم تو یک وسیله عمومی والفرارررررر انقزه چسبید
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مگه بده بادیگارد داشتی خواهر؟
مارس 3rd, 2009 at 10:59 ب.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 22:59
خواهر از شما بعیده ما تصور میکردیم شما از شب قبل لحاف تشک ببری بری دم دانشگاه بخوابی تا یه وقت خدای نکرده کلاسی از دست ندی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اومدم یه سر لحاف کلفت تری ببرم یخ نکنم که…..
مارس 4th, 2009 at 9:31 ب.ظ
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 21:31
سلام
یعنی داشته آمار شما رو در می اورده؟
اینجوری هم میشد نگاه کرد به قضیه!
————–
شما که گفتید بقیه روزها هم دانشگاه رفتید که!
چی کار می کردید احیاناً؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دیگه نمیدونم میخواسته چه غلطی بکنه. اما اینو میدونم که خیلی…هستم
والا بنده تنها زمانی که تو مدت تحصیلم غیبت کردم همین هفته پیش بود
مارس 4th, 2009 at 9:32 ب.ظ
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 21:32
امیدوارم شوخی کرده باشی، وگرنه خیلی ناراحت میشم …
هرکی افتاد دنبالت که عاشق نیست، آدم نیست …
مواظب خودتون باشین ( خودم چون پسرم، میگم )
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
همو جان جدا جدی گرفتی حرف منو؟
بخدا شوخی کردم. میدونم چه جنس خرابی دارین شماها. و البته ما دخترا هم
مارس 4th, 2009 at 10:40 ب.ظ
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 22:40
برای سه جواب شما به نظر های بالا!
———————–
و برای نظرتون در وب من:
نه، واقعاً همبرگرش افتضاح بوده
سابقه ی خیلی خوبی در غذا درست کردن اونم از این نوع دارم
ولی امکاناتی که تو خونه دارم رو اینجا ندارم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر بهونه نیار. ما که میدونیم اوضاع دانشجوها چطوریه. اونم از نوع پسرش. فقط و فقط در آشپزی.
مارس 4th, 2009 at 10:41 ب.ظ
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 22:41
ببخشید
وبم یادم رفت!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مارس 4th, 2009 at 10:46 ب.ظ
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 22:46
خب خوبه می دونید! پس حق داشتم به دخترها توپیدم نه؟
بدترین غذای دخترها تو دوران دانشجویی ماکارونیه!
فکر کنم برم خونه هر روز غذا درست کنم و عکسش رو بذارم تو وبم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پیامم رو درست نخوندینا!
منظور من دانشجوهای پسر بود نه دختر.
مارس 4th, 2009 at 11:33 ب.ظ
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 23:33
فکر کنم درست خوندم!
در ادامه ی حرف شما نوشتم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر وقتی من میگم منظورم پسرا هستن بگو "بله! حتما اینطوره که شما میگین. پسرا بلد نیستن غذا درست کنن"
رو حرف خانما حرف نزن جز اینکه بگی چشم
مارس 5th, 2009 at 8:02 ب.ظ
پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 20:2
چشم.