… زدیم به بدن!
بعدشم برای ناهار رفتیم آش نیکو صفت تو انقلاب و یه شعله قلمکار زدیم به بدن و حالشو بردیم. (فکر نکنین لات شدما! نه. اما از این اصطلاح “زدیم به بدن” خیلی خوشم میاد)
بعد از آش رفتیم بازار رضا که شلوار بخرم. کلا من سالی سه تا جین میخرم که یه بارش دم عیده دقیقا. همیشه هم به گو خوردن می افتم بس که شلوغه و هی حلت میدن ملت. از جاهای اینطوری شلوغ که همه تو کله*(!) هم هستن خیلی بدم میاد. اما چه کنم که مجبورم برم.
با یه پسره آشنا شدیم که هم مدلاش خوبه و هم اونی رو که من میپسندم داره، و البته قیمتش هم واقعا خوبه. این چند بار اخیر یه راست میریم مغازه همون و زود میخرم و میاییم خونه. حالا فک کن اگر پسره نبود من بیچاره باید همه بازار رضا رو گز میکردم و تو این اتاق پروای تنگ و کوچیک هی لباس عوض میکردم.
خداییش این اتاق پروای مغازه های بازار رضا یه کابوسیه برای خودش. ایشالا نصیبتون بشه
* البته برهمگان واضح و مبرهن است که منظورم اصلا کله نبود و چیز دیگه ای بود، اما چون زن و بچه اینجا نشسته اینطوری بیان کردم
از فردا کلاسام شروع میشن رسما. دو هفته پیشم رفتم اما فقط استاد صنعتی که سه شنبه صبحا باهاش کلاس دارم اومد و درس داد. بقیه روزا که رفتم علاف بودیم.
اون روز که شعله زرد داشتیم فرناز هم اومد. یعنی من بهش گفتم که بیاد. نمیدونم چرا رفتارش یطوری بود که حس کردم انگار میترسه از من. مامان میگه نمیترسه، خجالت میکشه که اون کارو کرده باتو و حالا تو اصلا به روش نمیاری… فک کن یکی از من خجالت بکشه!!!!!
بیلط برگشتمون از مشهد یه تغییراتی کرد. قرار بود شنبه صبح با این قطارهای تند رو که ۸ ساعته میان برگردیم، اما چون مامان میگه خیلی سخته ۸ ساعت همش بشینی، بطور یهویی معجزه آسایی (چون اصلا بلیط گیر نمیاد این روزا) تونستیم بلیط برای شنبه عصر پیدا کنیم.
البته بهتر شد اینطوری یه جورایی، چون حدودا ۲ روز اونجاییم…کلی ذوق دارم که این دفعه دارم میرم.
6 پاسخ به “… زدیم به بدن!”
مارس 2nd, 2009 at 11:56 ق.ظ
دوشنبه 12 اسفند1387 ساعت: 11:56
سلام
الف)
1-
2- نوش جان.
3-
4- امیدوارم مغازه ش رو عوض کنه به شما هم هیچی نگه!
5- نمیشه!
6-
——————–
ب)
دوباره بیست و اینا دیگه؟
——————–
پ)
ولی فکر کنم می ترسن تا خجالت کشیدن!
——————–
ت)
اشکال نداره! سوغاتی ها دیرتر میرسه!
(یکی نیست بگه بچه پررو….!)
——————-
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
الف) ممنون…اما عوضم بشه من پیداش میکنم تا لج شمارو در بیارم.(آیکون یکی از این بچه تخصا)
ب) بعله!
ج) نمیدونم خودمم والا
ت) همون که خودتون ترسیدین کافیه
مارس 2nd, 2009 at 12:48 ب.ظ
دوشنبه 12 اسفند1387 ساعت: 12:48
زن و بچه؟!…..نه من تنها اومدم خانوم بچه ها کار داشتن نتونستن بیان!…..اه اه اه به بازار رضا….برو نوفل لوشاتو آخر لباس اونجاست!…..رفتی مشهد ما رو هم دریاب خواهر….
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
حالا شما مجردی اومدی اما بقیه که با خانواده هستن!
اما باور کن من عاشق بازار رضام. نوفل لوشاتو رو اصلا خوشم نمیاد. جتی پاساژ فردوسی رو
مگه میشه برم مشهد و یاد شماها نباشم؟
مارس 2nd, 2009 at 4:31 ب.ظ
دوشنبه 12 اسفند1387 ساعت: 16:31
دوباره خواستم بهت بگم که شله قلمکاره نه شعله قلمکار که دیدم دوباره شله زردم نوشتی شعله زرد. با این اوصاف مثل اینکه ما رو گذاشتی سر کار.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخه تو چی کار داری به دیکته من؟ مگه من به تو کار دارم؟؟؟
مارس 2nd, 2009 at 8:39 ب.ظ
دوشنبه 12 اسفند1387 ساعت: 20:39
مارس 3rd, 2009 at 11:01 ب.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 23:1
منم بدون زن و بچه اومدم راحت باش
مارس 3rd, 2009 at 11:03 ب.ظ
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 23:3
یه مانتو فروشی بود تو هفت تیر مانتو هاش ساده بود جون میداد واسه دانشگاهو این حرف ها خواهر یه روز رفتیم دیدیم تعطیل شده قیافه من اون لحظه دیدنی بود
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خیلی بده خدایی…فکر کن با یه امید و آرزو و اعتماد بنفسی میری، بعد میبینی که بسته شده. اعتماد بنفست یهو میافته تو چاه