|
دیروز موقعی رفتم دانشگاه که ماه تو آسمون بود، موقعی هم برگشتم که بازم ماه تو آسمون بود…۵:۳۰ صبح رفتم، ۸ شب اومدم خونه…قدرت خدا همشم سر کلاس بودم.
خونه که اومدم هم از گشنگی و هم از سر درد رو به موت بودم واقعا…شامم رو خوردم و مثلا رفتم یه چرتی بزنم تا پاشم کارمو بکنم…موبایلمم کوک کردم که ۱۰ زنگ بزنه تا پاشم…نشون به اون نشونی که ۹ صبح از خواب پاشدم…جالب اینه که فکر کردم کلاس دارم و مثه جت از جام پریدم تو توالت
بالاخره اینا هم قسمتی از مصائب یه بچه خر خونه دیگه
|
+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و پنجم مهر 1387ساعت;10:41 قبل از ظهر; توسط;papary; |;
این پست
در پنجشنبه, 16 اکتبر 2008 ساعت 10:41 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا.
می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.
|
اکتبر 16th, 2008 at 4:09 ب.ظ
پنجشنبه 25 مهر1387 ساعت: 16:9
سلام عزیزم… خوبی بچه خرخون….؟ مگه چند واحد داری تو که از صبح تا شب سر کلاسی….؟ پس عکسای مسافرت چی شد؟… راستی یه دفعه نوشته بودی واست خصوصی میزارم ولی هیچی نبود…. بوس
اکتبر 16th, 2008 at 5:34 ب.ظ
پنجشنبه 25 مهر1387 ساعت: 17:34
« ري را » … صدا ميآيد امشب
از پشت «كاچ» كه بند آب
برق سياه تابش تصويري از خراب
در چشم ميكشاند.
گويا كسي است كه ميخواند…
اما صداي آدمي اين نيست.
با نظم هوش ربايي من
آوازهاي آدميان را شنيدهام
در گردش شباني سنگين؛
زاندوههاي من
سنگينتر.
و آوازهاي آدميان را يكسر
من دارم از بر
يكشب درون قايق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
كه من هنوز هيبت دريا را
در خواب
ميبينم.
ري را ري را…
دارد هوا كه بخواند.
درين شب سيا.
او نيست با خودش،
او رفته با صدايش اما
خواندن نميتواند.
و این دل پر از پی نوشت هایی مغموم است….
اکتبر 17th, 2008 at 12:14 ق.ظ
جمعه 26 مهر1387 ساعت: 0:14
من با رفیعی دارم …. مراد شما رو نمیشناسم
اکتبر 17th, 2008 at 12:41 ق.ظ
جمعه 26 مهر1387 ساعت: 0:41
سلام… چه خبر؟
چه برنامه ی فشرده ای … این درست کی تموم میشه ؟