همه دوست و آشناهای من
خدمتتون عارضم که امروز پاشدیم بریم نمایشگاه کتاب. قاعدتا” وقتی خونمون نزدیک متروست انتظار ندارین که با وسیله نقلیه دیگه ای برم که؟…تا سوار قطار شدم دیدم موبایلم زنگ خورد و یکی از دوستام بود…اولش خواستم جواب ندم تا Missed Call بشه. بعد تصمیم گرفتم جواب بدم اما بپیچونمش و بگم که تو راه دانشگاه هستم. بعدش فکر کردم که میدونه چه روزایی مشرف میشم و اینطوری ضایع میشم…بالاخره دل و زدم به دریا و جواب دادم….بعد از سلام و احوالپرسی و این حرفا…..
ـــ کجایی الان؟داری کجا میری؟
ـــ تو مترو هستم! دارم میرم نمایشگاه.
ـــ میدونم داری میری نمایشگاه.
ـــ …از کجا میدونید؟…مگه خیلی تابلو که دارم میرم اونجا؟
ـــ آره تابلو!! آخه یه خانم خشگلی اینجا وایساده که شبیه تو!!!….
وقتی وارد واگن شده بودم این دوست گرام دقیقا” روبروی من به اون دره که باز نمیشه تکیه داده بوده و من بیق ندیدمش اصلا”… این کافی نبود تا قانع بشین من بیقم؟ اشکالی نداره یه چیز دیگه براتون میگم تا کاملا” قانع بشین.
از نمایشگاه که اومدم با مامانم جایی رفتیم…اون جایی که رفتیم یه پسر دارن که از من بزرگتره و اصلا” هم ازش خوشم نمیاد…خیلی اسکله آخه!!!
ـــ از صبح ساعت ۱۰ که رفتین الان اومدین؟
ـــ مگه من کجا رفته بودم؟
ـــ نمایشگاه کتاب!
ـــ …ببخشییییید!! اونوقت شما آمار منو از کجا دارین آیا؟
ـــ خب صبح که داشتی میرفتی تو واگن، منم از همون در داشتم پیاده میشدم و دقیقا” شونه به شونه همدیگه بودیم و ندیدی منو…الانم که میبینم بسته کتابات دستت هستش. تابلو که رفته بودی نمایشگاه.
حالا قانع شدین که بیقم؟؟؟…اما میدونی چیه؟ من فکر میکنم که همه دوست و آشناهای من و فک و فامیل و در و همساده(!) و بقال و قصاب و غیره و ذالک،امروز همگی با هم به طور گروهی از مترو استفاده کردن تا منو ببینن. خب البته حسنش به جماعتشه دیگه!!!…حالا خدا میدونه تا شب چند نفر دیگه بهم زنگ بزنن که دیدیمت امروز تو مترو…بازم خداروشکر که تنها بودم.( از اون لحاظ منظورمه ها…میگیری که؟!)
3 پاسخ به “همه دوست و آشناهای من”
می 5th, 2008 at 9:47 ب.ظ
دوشنبه 16 اردیبهشت1387 ساعت: 21:47
باهات قهرم
می 6th, 2008 at 9:35 ق.ظ
سه شنبه 17 اردیبهشت1387 ساعت: 9:35
تو دقیقا مثل خودمییییییی
می 6th, 2008 at 2:54 ب.ظ
سه شنبه 17 اردیبهشت1387 ساعت: 14:54
تازه اینو نمیدونی که……….. منم تو همون مترو بودم…….. دیدم خیلی داری به نمایشگاه کتاب فکر میکنی دیگه گفتم بهتره افکارتو بهم نریزم بعدم موقع پیاده شدن می خواستی سریع بری منو هل دادی…….. بوس