آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت های دانشگاهیم’

خسته شدم، پس غر میزنم!

از هفته پیش که اقتصاد خرد -یکی از درسای جبرانیم- رو گروه حذف کرد، دوشنبه ها بین دو کلاس اول و سومم حدودا 3 ساعت و نیم بیکارم. یعنی صنعتی که 12 تموم میشه تاااا 3:30 بیکارم تا مدیریت تولید شروع بشه.

بعد از اینکه صنعتی تموم شد تا 1 یه مقداری از چکنویس هامو پاکنویس کردم و بعد رفتم بوفه یه نسکافه با کولوچه -بعنوان ناهار- بخورم تا تصمیم بگیرم باقی زمانم رو چی کار کنم!

طبق معمول همیشه که از 12 تا 1 تو بوفه قسمت دخترا سوزن بندازی پایین نمیاد، شلوغ بود. قسمت پسرا شاید 10-12 نفر نشسته بودن. مدل بوفه این ساختمون اینطوریه که یه سالن بزرگه که بینش یه نیمچه دیوار کشیدن که مثلا “مردا اینور، زنها اونور” باشن! اما همه از تو قسمت همدیگه رد میشن و میرن میان. در اصل اون دیواره یه چیز تو مایه های کلاه شرعیه و اگر اون دیواره نباشه هممون تو آتیشای جهنم جززغاله میشیم! شوخی نیستا، جزغاله میشیم!!

یه آب جوش (نسکافه رو خودم دارم) و کولوچه گرفتم و همینطوری وایسادم! صندلی و میز خالی نبود. یه ذره که گذشت چنتا دختر پاشدن برن و منم رفتم صندلیشون رو آوردم اینجایی که خودم وایساده بودم، و نشستم. دوتا دختر چادری هم همونجایی که من نشسته بودم، نشسته بودن و داشتن ناهارشون رو می خوردن.

لیوانم رو برده بودم نزدیک دهنم و می خواستم قلپ اول رو بخورم که دیدم فاطی کماندو -همون خانم حراستی دانشگاه- سر رسید و یه چیز داره میگه! چون صدا زیاد بود نفهمیدم چی میگه و بهش لبخند زدم و یه خسته نباشید گفتم… دیدم دوباره داره یه چیز میگه و اون دوتا دخترا هم دارن نگاهش میکنن! بهش گفتم ببخشید! صداتون یواشه متوجه نمیشم چی دارین میگین، میشه یه بار دیگه تکرار کنین؟

فاطی: دارم میگم از اینجا بلند بشین برین اونور بشینین. اینجا روبروی جاییه که پسرا نشستن! این صندلیا رو هم بدین ببرم تو قسمت پسرا که بتونن بشینن! چرا آوردینش اینور؟

من: خب نشسته باشن، مگه به همدیگه کاری داریم؟ من که دارم کار خودمو میکنم و این دوتا هم دارن ناهارشونو می خورن، اونا هم که سرشون به کار خودشون گرمه! پس کسی به کسی کار نداره. صندلیرو همین چند دقیقه پیش از یک دختره که رفت گرفتم.

فاطی: اشتباه میکنی! صندلی مال اونوره! اونا وایسادن سر پا، اونوقت شماها اینجا نشستین! پاشو خانومم، پاشو! حرف اضافه هم نزن دیگه! برو اونور بشین!

لحن حرف زدنش خیلی بهم بر خورد!

دخترا: راست میگه، صندلی رو الان آوردش اینجا… اصلا مشکلتون چیه؟ مشکلتون اینه که پسرا اونورن و ممکنه ماهارو ببینن، یا اینکه دلتون سوخته براشون که صندلی ندارن؟ بهشون بگین بیان بالا بشینن تو اتاق شما زیر کولر. اینطوری هم صندلی راحت دادین بهشون هم خنک میشن…

من: (یه ذره لحنم رو تندتر کردم) اشتباه نمیکنم! یه صندلی هم ارزش نداره که بخوام براش دروغ بگم! من از اینی که پسرا اونورن اصلا و ابدا ناراحت نیستم. نه من به اونا کار دارم نه اونا به من. همینجا میشینم و از جامم بلند نمیشم تا کارم تموم بشه. مشکلی دارین شما؟

یه چپ چپم نگام کرد و بعد رفت سر یکی از میزها و به اونا شروع کرد به گیر دادن. البته اونا هم خیلی ساکت نموندن و از خجالتش حسابی دراومدن!

دیوانن بخدا!

—————————

تو خیابون عین مورو ملخ ریختن و عین چی! دارن گیر میدن. “ف” میگه حتی برای لاک ناخن هم جریمه نقدی تعیین کردن و رنگ لاک تو 150 هزار تومن جریمشه. با پسرم که بیرون باشی دیگه بدتر! اول فکر میکنم شوخی میکنه، بعد میبینم نه داره جدی جدی حرف میزنه.

—————————

نشستم تو تاکسی، پشت راننده و “خدای آسمون ها” با صدای 50 تو گوشم داره می خونه. یه خانم میانسال کنارم، یه آقای جوون کنارش و یه دختره هم جلو.

خانمه برای کرایه به راننده غر میزنه. حرفاشون رو درست نمی شنوم اما بیش و کم متوجه میشم که در مورد جوونا دارن حرف میزنن و دلشون به حال ماها میسوزه!! نمی خوام حرفاشونو بشنوم، صدای موزیکم رو میبرم رو 100 و “خدای آسمون ها” از تو چشامم میزنه بیرون تا بلکه برسه به داد دلمون.

خسته شدم. خسته شدم از این وضعی که داریم. از اینکه چپ بریم، راست بریم گیر بدن بهمون. تو بوفه دانشگاه عین آدم نشستم دارم یه چیزی می خورم گیر میدن، تو خیابون داری راه میری گیر میدن، با ترس و لرز باید بری بیرون و بیایی، مانتو فلان رنگ میپوشی چپ چپ نیگات میکنن… همه هم دلشون به حال جوونا میسوزه!

همه امیدم شده بعد از فوق بتونم یه خاکی تو سرم بریزم و هرطوری هست برم. هر جایی برم کمه کمش اینه که میدونم لااقل کسی برای لباس پوشیدنم، نشستن تو بوفه دانشگاه یا لاک ناخونم بهم گیر نمیده.

پ.ن: تنها جایی که راحت میتونم غرغرامو بنویسم و به زبون بیارم اینجاست!

+ نوشته شده در ;دوشنبه دهم خرداد 1389ساعت;9:10 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 31 می 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 15 نظر

صابون مایع!

چند روز پیش از دختر داییم یه ایمیل گرفتم که این عکسه هم توش بود. یاد یه چیزی افتادم که بنویسم!

یکی از مباحثی که تو مدیریت تولید می خونیم طراحی نحوه استقرار تجهیزات، ماشین آلات، انبارها و … در شرکت ها، سازمان ها یا کارخانه هاست. یه اسم دیگش طراحی خط تولیده. یعنی برای ایجاد مثلا یک سازمان چه اجزا و اعضایی نیاز هست؟ و اگر اون سازمان از قبل ایجاد شده بوده، برای بهبود چه تغییراتی باید ایجاد بشه؟ همه اینها رو که به درستی و طبق استانداردها انجام بدیم میتونیم خواست ها و نیازهای مشتریان رو پاسخگو باشیم. در کل مبحث شیرینیه.

استادی هم که داریم خیلی باحاله! استاد “ح”. لهجه یزدی داره. از این آدماییه که وقتی یه چیز میگه خودش اصلا نمی خنده و به روشم نمیاره مثلا یه تیکه انداخته و بقیه دارن رنگ عوض میکنن از خنده. شوخی و جدیشم معلوم نیست، خودت باید دقت کنی متوجه بشی. سر کلاس خیلی خودمو نگه میدارم نخندم. همیشه هم آخر کلاس با دل درد میام خونه از بس به خودم فشار آوردم.

جلسه پیش مباحث درس رو با امکانات موجود تو دانشگاه خودمون، مترو و خط تولید کارخونه {…} مقایسه میکرد. خدا میدونه چیا تعریف میکرد و ماها چه حالی داشتیم! 

                   

میگفت “… چند روز پیش رفتم دستشویی اساتیده همین ساختمون، میبینم استاد {…} یه پاشو گذاشته لبه سینک دستشویی و یه پای دیگش رو گذاشته روی لوله آب، یه دستش به دیواره و با اون یکی دستش از تو مخزن صابون مایع به زور داره صابون در میاره! دقیقا شبیه اسپایدرمن! میپرسم چی شده؟ چرا اون بالا رفتین؟ میگه “صابون تموم شده، می خوام دستمو بشورم، صابونم نیست دارم از این بالا سعی میکنم در بیارم!… حالا دیگه اوضاع تو دستشویی دانشجوها چطوریه، بگذریم!…”

با این مبحثی که ما می خونیم به کل ناامید شدیم از امکاناتی که تو دانشگاه هامون داریم! اما به روی خودمون نمیاریم.

پ.ن: ممنون از مسیحا برای راهنمایی، برای آپلود و گذاشتن عکس!

+ نوشته شده در ;شنبه هشتم خرداد 1389ساعت;9:19 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 می 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 26 نظر

چرخ چرخ عباسی…

شنبه که رفته بودیم شهر قدس، اون یکی دانشگاهمون، یه عده چند نفره دور هم بودیم و از این بحث های بی سرو ته افتاده بود تو جمع و  قاه قاه میخندیدیم. انقدر به زمین و زمون خندیدیم و چرت و پرت گفتیم که آخراش اگه یکی میگفت “جرز دیوار” بازم قاه قاه میخندیدیم… (تو جو باید باشین تا متوجه شین چی میگم دقیقا و منظورم چیه!)

یکی: (بعد از اینکه یه طوری نیگام کرد) بودار میخندیا!

من: واا! بودار چیه دیگه؟ همه داریم می خندیم، منم خندیدیم خب!

یکی: یعنی اینکه شیطون می خندی! شیطنت توشه! بو داره!… میفهمی؟!

من: (با اینکه حالیم نشد) خب آره!

منو میگی، تا آخری که با هم بودیم، وقتی می خندیدم همش میترسیدم دوباره ازم بو در بیاد و یه چیزی بهم بگن!


هنوزم این عادت بچگیامو ترک نکردم!

وقتی دامن میپوشم دستامو باز میکنم و انقدر دور خودم میچرخم، چرخ چرخ عباسی میکنم و چین چینای دامنمو نگاه میکنم، تا سرم گیج بره و شپلق بخورم تو در کمد دیواری!

بیخود نیست همیشه سر زانوهام کبودن!

+ نوشته شده در ;جمعه هفتم خرداد 1389ساعت;9:23 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 28 می 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

سوال علمی

فک کن دیشب حدودای 3-4 یهو از خواب پریدم. نه برای کار واجب!! که، یه سوال علمی برام پیش اومده بود!

“وقتی خواننده ها سرما می خورن و صداشون میگیره و دماغشونم کیپ میشه، از قضا هم همون شب کنسرت دارن، چیکار میکنن واقعا؟؟”

آخه به من چه که چی کار میکنن! مگه من خوانندم که نگران باشم؟ کس و کارم خواننده هستن که نگران بشم نصفه شبیه؟… تورو خدا ببین! مردم شب ساعت 3-4 چی به ذهنشون میرسه، من چی؟!


امروز عصر، بعد از کلاس، تو ماشین:

“م”: پدرم در اومد دیگه امروز!

من: وااا ! چرا؟ چی شده مگه؟

– بابا دو ساعت تموم تو صف گاز علاف بودم! 1 رفتم 3 اومدم! چارتا پمپ گاز اضافه نمیکنن تو این شهر با این حجم بالای ماشینا!… انقدر تو آفتاب موندم سر کلاس داشتم میمردم از خستگی دیگه!

– خب عزیز دل برادر! تا بوس هست، دیگه گاز چرا؟!؟

پی نوشت: این دو روزه بد جوری این جمله افتاده تو دهنم!


بعدا اضافه شد: یعنی لعنت به منکه اینطور آدمیم! لعنت به منکه هر هفته باید بغضمو بخورم و به زور به خودم فشار بیارم که اشکام زرتی نریزن پایین. حالا خوبه خودمو میشناسم که خوشم نمیاد زر زرو باشما! لعنت به منکه هر کاری برای خودم میکنم نمی تونم سال 68–69 و 74 رو از ذهنم پاک کنم. لعنت به من که اینطور آدمیم!

با اینکه اینروزا کرکر می خندم، اما حس میکنم شیشه ای شدم. همش بغض تو گلوم دارم، نمی خوام بذارم بریزه بیرون، پس باهاش مبارزه میکنم و نگهش میدارم!… اصلا اینطوری خودم رو دوست ندارم!


+ نوشته شده در ;دوشنبه سوم خرداد 1389ساعت;10:10 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 می 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 17 نظر

تست پاکدامنی

دیروز تو قطار کرج – تهران، مکالمه من و دوستم “ف” اندر احوالاتی:

من: … “م” رو ندیدی تو! سال 87 چنتا پسر تو پیروزی مزاحمش میشن و یهو یه پسره میپره وسط و همه رو د بزن. خوب که همه رو لت و پار میکنه، وقتی “م” داشته میرفته، میاد شمارشو میده به خانمو باهم دوست میشن. بعده یکماه که دوست بودن یه شب پسره میگه “فردا خونه عموم خالیه، بیا بریم اونجا!!” “م” هم میگه “ببخشید! اشتباه گرفتی! من از اوناش نیستم. دیگه هم به من زنگ نزن.”

ف: ببین تورو خدا پسرا چطوری شدن! کثافت عوضی!

من: گوش کن حالا!… فرداش پسره زنگ میزنه میگه “تو واقعا دختر خوبی هستی” و از این حرفا. “می خوام باهات ازدواج کنم. حرف دیروزمم برای امتحان کردن تو بود”!!… یکی دو هفته بعدشم عقد کردن!

ف: جدی میگی؟!… واقعا؟

من: آره بخدا! جدی میگم. باور نمیکنی اینبار که “ف” رو دیدی ازش سوال کن… حالا فک کن اگه ما بودیم. پسره میگفت بیا خونمون، میگفتیم نه نمیاییم. نه تنها فرداش زنگ نمیزد بگه دیروز می خواستم امتحانت کنم و تو دختر پاکدامنی هستی و یه دونه ای و از این حرفا، همون موقع هم یه انگ املی و عقب موندگیم میزد بهمون که جدی جدی فکر کنی یه طوریت هست!!


حالا هر چی موهامو بلند نگه میدارم که شاید یه بنده خدایی از همه کلافه باشه و بشینه یه گوشه دنج و “موهای تورو ببافم”، هر چی میرم اون پشته پنجره و خودمو میزنم به اون راه که شاید یکی این پشت پنجره بشینه و مثلا من حواسم بهش نباشه و “دزدکی تورو ببینم” فایده نداره که نداره. همش الکی ه!

حالا که اینطور شد اصلا میام اینور پنجره و موهامم میرم کوتام میکنم تا عبرت سایرین بشه!… حالا ببین!

+ نوشته شده در ;یکشنبه دوم خرداد 1389ساعت;10:15 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 23 می 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 18 نظر