غم بود کوه، دل بود کاه
آتش عشق درد جانکاه
بس نهاده عشقت به دوش دلم بار
ترسم از غمت جان سپارم به یکبار…
سالار عقیلی، سبکبار، آلبوم مایه ی ناز (+)
پ.ن: هیچ موقع حس اون شب تیرماه رو فراموش نمیکنم!
وقتی عشق بخواد بیاد، همچین میاد میشینه تو دلت آدم که آدم خودشم حالیش نمیشه. فقط یه روز یهو چشماش رو که باز میکنه میبینه تو دلش یه حس جدید اومده که روش هیچ تاریخ ورود و خروجی نداره. اگر عشقش واقعی باشه هیچ موقع از دلش نمیره و همونجا میمونه و کم کم میشه مالک اون قسمت از دل آدم. دیگه مستاجر نیست. حتی بعد از مرگم بازم باهاشه.
درست عین این آدمایی که سالهای ساله تو یه محل ساکن هستن و حتی اگرم خونشون رو شهرداری بخواد بکوبه، بازم حاضر نیستن از اون محل یه جای دیگه برن. به هر آب و آتیشی خودشون رو میزنن تا پول جور کنن و بازم یه قطعه زمین تو همون محل بخرن. ممکنه برای یه مدتی از اون محل برن یه محل دیگه و خونه اجاره کنن، اما موقتیه، دوباره برمیگردن تو همون محل قدیم و دوباره میشن همون “ساکنای قدیم محله”.
یه موقع هایی میشه که آدم روزی صدبار با بلکم بیشتر به خودش لعنت میفرسته و قول میده هرطوری شده حتما این مالک رو بیرون کنه، محلش نذاره تا کم کم خودش بره و دیگه هم راهش نده. کم محلیش میکنه و اونم میره. اما کافیه یه جرقه زده بشه تا باز یادش بی افته و دلش براش تنگ بشه و یادش کنه. اونموقع هست که میبینه نرفته و فقط این مدت خودش رو یه گوشه کناری اون ته مه های دل آدم قایم کرده بوده که جلو چشم نباشه فقط. این جرقه ها همون خاطره های آدم هستن.
یه روزایی ازش متنفر میشه، اما در عین حال دوستشم داره. اصلا از اینکه سنگینی بودنش رو تو دلش حس کنه لذت میبره اما همزمان پسش هم میزنه. درگیره با خودش. هی با خودش میگه حیف من که … ای کاش… و هی این حیف گفتن ها و ای کاش گفتن ها ادامه داره. اما یه ذره که میگذره از گفته هاش پشیمون میشه و حاضر نیست مالک رو آواره کنه. بیشتر دوستش داره حالا.
یه روزی میشه که خود مالکه -حالا به هر دلیلی- میذاره و میره. اما هیچ چیزیش رو با خودش نمیبره و همه رو بجا میذاره. چیزایی که بجا میمونن همون خاطراتن. دقیقا مثه این همسایه هایی که خونه زندگیشون رو میذارن میرن خارج. هر روز که از جلو در خونشون رد میشه یادشون میکنه و یه آهی هم میکشه و جاشون رو خالی میکنه تو دلش. خاطره هایی که دیروز رو باهاشون زندگی کرده و امروز تو ذهنش مرور میشن و فردا هم دوباره همینطورن. هی مرور میشن و هی جلوی چشم آدم میان و میرن.
خاطره ها عین ثمره های زندگی مالکه هستن. مالکه میاد تو محله و یه چند صباحی که میگذره و بچه هاش بزرگ میشن و سرو سامون میگیرن، برای اینکه زیاد از اصل و نصبشون دور نباشن میرن یه دوتا کوچه بالاتر خونه میگیرن و ساکن میشن.
کم کم طوری میشه که دوست داره فقط خود مالک رو نگه داره و بچه هاشو بیرون کنه. اما هر کاری کنه نمی تونه اینارو از هم جدا کنه. بدون هم اومدن، اما جدا نمیشن از هم. مگه میشه عشق رو بخوایی و خاطره هاش رو نه؟ مگه میشه خاطره هارو بخوایی و عشقی که تو دلته رو پس بزنی؟ اگر میشد که پس چرا با رفتن به جایی، با خوندن یه متن یا یه دستخط، با شنیدن یه حرف یا کلمه یا حتی یه آهنگ، مالکه تق تق میزنه به در خونش و اعلام میکنه که من هنوز اینجام ها!؟
و چه روزایی رو که این مالک و بچه هاش به یاد آدم نمیارن! گاهی این خاصیت آدما خوبه و تو دل آدم یه شوری بپا میکنه. اما گاهی هم نه، همچین میزنه دل آدم رو داغون میکنه که تا عمر داره یادش نره.
کاش همه مالک ها و بچه هاشون خونه ویرون کن نباشن!
+ نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و ششم خرداد 1389ساعت;12:35 بعد از ظهر; توسط;papary; |;