چهار دعوت در یک روز
یه بار یه روزی از روزای خیلی قدیم، دقیقا خیلی قبلتر از اون زمانی که مرحوم هیتلر!! بتونه چهار دست و پا راه بره و به سیب زمینی بگه دیب دمینی!!، جناب عمر که در دوران جوانی بسر میبردند، برای یک روز جمعه به چهار مهمانی مختلف که هر کدوم یه سر شهر بودن دعوت شدند. هیچکدومشون رو هم نمی تونست یه طوری بپیچونه و نره! حالا لابد یا رودروایسی داشته، یا نقشه کشیده بوده شیکمش رو یه روزه پر کنه و صاحبخونه ها رو بیچاره کنه!!
صبح جمعه در حالی که از یک هفته قبل هیچی جز هوا و باد!! نخورده بود و شیکمش حسابی خالی بود و قار و قورر بدی میکرد، صبح زود پاشد و یه دوش گرفت و یه ریشی زد و لباسای¸ پلو خوریش رو پوشید و شال و کلاه کرد و به مهمانی اول رفت.
در مهمانی اول، یه عالمه خوردنی های مختلف نوش جان کرد و بعد از یکی دو ساعت که گذشت، خداحافظی کرد و رفت برای مهمانی دوم.
اونجا هم یه مدتی نشست و ازش پذیرایی کردن و این بنده خدا هم مجبور بود هر چی میذارن جلوش بخوره و نه هم نگه، چون به صاحب خونه بر می خورد خب! ناهارو که خوردن و یه ذره که از اینور اونور حرف زدن و یه سری دروغ دلنگ برای هم بافتن، خداحافظی کرد و به مهمانی سوم رفت.
اونجا هم مثل دو مهمانی قبل مجبور بود کلی بخوره و نه نگه. اما از اینطرفم دیگه داشت منفجر میشد و نمی تونست درست نفس بکشه. علیرغم تنگی نفس شدیدی که گرفته بود و شیکمش کلی باد کرده بود و هر چی شال کمرش رو (اونموقع ها که هنوز کمربند اختراع نشده بوده!) شل میکرد و بازم افاقه نمیکرد، از جاش بلند شد و آماده شد که بره به مهمونی چهارم. یه ذره از مسیر رو پیاده رفت تا غذاهای قبلی پایین برن و یه نموره نفس بالا بیاد به هر حال!
مهمانی چهارم رو از طرف یکی از قبایل صحرا نشین دعوت شده بود. این قبیله یه رسمی داشتن که وقتی مهمون میاد تو چادرشون، هر چی جلوش گذاشتن باید بخوره و نه هم نگه چون در اینصورت نه تنها کتک مفصلی نوش جان میکنه، بلکه در آخر مجبور میشه خودش با ذکر “غلط خوردم! نه گفتم… تورو خدا ولم کنید” همه خوراکی هارو بخوره.
جناب عمر هم که از این رسم و رسوم بیخبر بودن، چایی اول رو با یه شیرینی مخصوص که زن های قبیله پخته بودن نوش جان کردن و هیچی نگفت. باز دوباره همون حالت نفس تنگی بهشون دست داد… میوه جلوش گذاشتن و تعارف کردن بخوره، بهونه آورد که بعد از شام می خورم. (هنوز اونموقع کسی نمیدونست که تحقیقات نشون داده میوه رو باید با شکم خالی قبل از غذا خورد تا ویتامین ها و خواصش حفظ بشه)… بالاخره وقت شام شد و تا سفره رو پهن کردن جناب عمر از جا پرید و داد و بیداد راه انداخت که “من نمی خورم… نمی تونم… شیکمم جا نداره و …” و از این حرفا!
میزبانان هم که این حرفا حالیشون نبود، یه نگاهی به همدیگه کردن و یه ریشی خاروندن و یهو ریختن سر جناب عمر و تا می خورد زدنش… آخر سر هم جناب عمر مجبور شد با دست چپ رون مرغ (همون قسمتی که استخوون دراز داره) رو به نیش بکشه و با دست راست گوله گوله برنج بذاره تو دهنش و هیچی هم نگه!… فقط می خواست اون کتکه رو بخوره انگار!
—————————–
حالا این شده حکایت ما!
واسه روز جمعه ناهار، ولیمه یکی از دوستان که فردا شب برمیگردن از مکه دعوت شدیم!
واسه روز جمعه ناهار، تولد همسایمون که خونه مادر شوهرش میگیره دعوت شدیم!
واسه روز جمعه ناهار، خونه همسایمون که از اینجا رفتن دعوت شدیم!
واسه شب جمعه، عروسی یکی از دوستان دعوت شدیم!
تا این لحظه طبق آخرین اخباری که من دارم، قراره مامان اینا فقط مهمونی ولیمه رو برن چون از یکماه قبل دعوت کردن، و باقی رو نه گفتن…لابد از کتکه میترسیدن! 😉
نه به اینکه یه جا دعوت نمیشیم، نه به اینکه یهو هزار جا به ضرب و زور “من بمیرم” و “بخدا اگه نیایی ناراحت میشم” و “تشریف بیارید قدم رو چشم ما گذاشتین” و “اگه تشریف بیارید دور هم خوش میگذره” و از این حرفا دعوت میشیم!
آگوست 5th, 2010 at 1:20 ق.ظ
اول!
میگم خدا پدر مادر پار آنلاین رو بیامرزه با این رایگان کردنه شبهاش!!! 😉
————————–
منظورت پارس آنلاینه؟؟
اون رایگان شدنش برای دانلود کردنه، نه پست نوشتن
آگوست 5th, 2010 at 1:28 ق.ظ
یعنی کل این پستت یک طرف، اون بخش رون مرغ به نیش کشیدن یک طرف دیگه!
منم که گرسنه، بی جنبه، ساعت از یک و نیم نیمه شب گذشته، دیگه خودت تا آخرش رو برو
————————–
:))))))
تنها تو نیستی، فردا شب که سر بزنی لابد همه فقط همون یه قسمتش رو خوندن و … 😀
آگوست 5th, 2010 at 9:05 ق.ظ
به نظر من تقسيم دعوت انجام دهيد…
ناهار مکه را مادرتون، ناهار جشن تولد را خواهرتون و ناهار همسايه را خودتون تشريف ببريد…
در آخر براي شام همگي با هم در مراسم عروسي شرکت کنيد!
————————–
تورو خدا پیشنهاد ندین!
من یکی اصلا نمی خوام هیچکدومش رو برم
آگوست 5th, 2010 at 9:35 ب.ظ
حالا تو که خوبی گاهی ما همزمان هم دور از جونت عزا دعوت میشیم هم عروسی بعد تو هر دوتا هم رودربایسی داریم.دیگه خودت ته قضیه رو بخون.
————————–
:))))
خب مثه اون ملاهه که تو یه روز هم عزا دعوت شده بود هم شادی، بشینین لب دیوار 😉
آگوست 31st, 2010 at 9:57 ق.ظ
:))))) داستانه عالی بود ! چقدر به موضوع نوشته ات نزدیک بود !
از خنده مرده بودم جمعه ناهار ، جمعه ناهار و جمعه ناهار :))
انقدر بدم میاد یک دفعه این طوری می شه ! 364 روزه سال هیچ خبری نیست انوقت یک دفعه همه تو همون یک روز هر چی مهمونی هست می گیرن !
————————–
😀