زن و پرنده
روزی روزگاری، پرنده ای دارای یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان، رنگارنگ و عالی و در یک کلام، حیوانی بود مستقل و آماده برای پرواز با آزادی کامل. هر کس آنرا در حال پرواز میدید، خوشحال میشد. روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشق آن شد، در حالی که دهانش از شدت شگفتی باز مانده بود، با قلبی که تپش تند داشت و با چشمانی درخشان از شدت هیجان، به پرواز حیوان می نگریست. پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد که با هم پرواز کنند… و زن پذیرفت… هر دو با هماهنگی کامل به پرواز درآمدند… زن، پرنده را تحسین میکرد، ارج می نهاد و می پرستید… ولی در عین حال، می ترسید. می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستان های دور دست برود. ترسید مبادا پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز درآید… زن احساس حسادت کرد… حسادت به توانایی پرنده در پرواز…
و احساس تنهایی کرد…
اندیشید “برایش تله می گذارم. این بار که پرنده بیاید، دیگر اجازه نمی دهم برود.” پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت، به دام افتاد و در قفس زندانی شد. زن هر روز به پرنده می نگریست. همه هیجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان می داد و آن ها به او میگفتند ” تو همه چیز داری…!”
ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست. پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرف آن وجود نداشت. بنابراین علاقه او به حیوان، به تدریج از بین رفت. پرنده نیز بدون پرواز کردن، زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت، درخشش پرهایش محو شد، به زشتی گرایید و دیگر جز در هنگام غذا دادن و تمیز کردن قفس، کسی به آن توجه نمی کرد.
سرانجام روزی پرنده مرد. زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به آن حیوان می اندیشید، ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد. تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین بار پرنده را خوشحال در میان ابرها و در حال پرواز کردن دیده بود.
اگر زن اندکی دقت میکرد، به خوبی متوجه میشد آنچه او را به آن پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد، آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود، نه جسم ساکنش.
زندگی برای زن بدون حضور پرنده، مفهوم و ارزشی نداشت و سر انجام روزی مرگ زنگ خانه او را به صدا درآورد. از مرگ پرسید “چرا به سراغ من آمده ای؟” مرگ پاسخ داد “برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده در آسمان پرواز کنی. اگر اجازه می دادی به آزادی برود و بازگردد، هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی. حالا برای پیدا کردن و ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری…”
از کتاب “یازده دقیقه”، پائولو کوئلیو
پ.ن: یاد شازده کوچولو بخیر.
جولای 20th, 2010 at 11:16 ق.ظ
دلم خیلی خیلی هوای شازده کوچولو کرده….
————————
داریش؟
جولای 20th, 2010 at 12:38 ب.ظ
آره دارمش،با ترجمه شاملو هم دارمش…
—————————-
پس بخون و حالشو ببر
جولای 20th, 2010 at 1:50 ب.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : چه بهتون میاد این سیبیل خون چکان …
—————————-
لطف دارید شما!!!!
جولای 20th, 2010 at 2:44 ب.ظ
اي بابا …
جولای 20th, 2010 at 3:48 ب.ظ
آدمها مانده اند بی دوست…
—————————-
🙂
اما اگرم یه دوست پیدا میکنیم نباید به زنجیرش بکشیم
جولای 23rd, 2010 at 11:48 ق.ظ
چقدر این کتاب خوبه 🙁
————————–
محشره، عالی نیست