خاطرات کتابیم!
تو هفته کتاب و کتاب خوانی هستیم. میدونین همتون بیش و کم! می خوام تو این پستم در مورد کتاب و کتاب خوندن بنویسم و … از این حرفا خلاصه.
از همون ۳-۴ سالگیم که کتابای داستان بچه ها رو برام میخریدن، با اینکه خودم سوات! خوندن نداشتم، اما همیشه نسبت به کتابام احترام خاصی قائل بودم. اگر بقیه اسباب بازیام رو داغون میکردم، بجاش کتابام همیشه مرتب و تمیز بودن. الانم همینطورم، حتی با کتابای درسیم. انقدر بهشون اهمیت میدم که تمیز و مرتب باشن که حد نداره.
اولین کتابیم که جایزه گرفتم، کتاب “فیل و فنجان” بود که تو آمادگیم بخاطر اینکه شاگرد خیلی خوبی بودم، آخر سال تحصیلی بهم دادن. هنوزم دارمش کتابه رو و هر موقع میبینمش کلی ذوق میکنم.
تو دوران مدرسه هم کتاب می خوندم بیش و کم. مامان بزرگم -مامانه مامانم- یه کتاب خون قهار بود، اما حیف که موضوع کتاباش تاریخی بود و برای منی که دبستانی بودم خیلی سنگین بود. بعدا هم که شعورم به اندازه کتابا شد، دیگه اون کتابا نبودن که بتونم بخونمشون.
تو دوران دبیرستان یه دوستی داشتم بنام “پ” که اونم یه کتاب خون قهار بود. با هم کتاب میخریدیم و یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای رو تو یه روز تموم میکردیم. هم کل کل کتاب خوندن بود هم اینکه می خواستیم زودتر ته داستان رو در بیاریم و زودتر به درسمون برسیم. اون کارمون خیلی تاثیر خوبی رو من گذاشت که سرعت خوندنم رو بالا ببرم. اون دوران بیشتر کتابای عشقولی می خوندم. اقتضا سنم بود خب! یه چند باری ناظممون از تو کیف دوتاییمون کتابا رو کشف کرد، اما چون هردومون شاگرد خوبی بودیم و خودشم اهل کتاب بود، مارو بخشید. اما ما از رو که نرفتیم هیچ، بدترم شدیم.
بعد از اون کم کم، طوری که هنوزم نمیدونم چطوری، موضوع خوندن هام تغییر کرد. یه مدتی فقط کتابای انگلیسی زبون می خوندم. مربوط میشه به اون زمانی که کلاس زبان میرفتم و بعدشم مشغول به تدریس بودم. الانم اگه یه چیزی گیرم بیاد که دلمو ببره حتما می خونمش. بعد کم کم دوباره اومدم سمت کتابای فارسی. یه چند باری کتابای ترجمه شده خیلی بدی خوندم و به همین خاطر تا حدود ۲ سال اصلا کتابای ترجمه شده نمی خوندم. زبان ایتالیایی رو که شروع کردم، تا جایی که کتاب ایتالیایی گیرم می اومد -چون نسبتا منابع ایتالیایی زبون کمه- می خوندم. اما این وسط مسطا هم کتابای فارسی رو از یاد نبردم.
از سال اول دانشگاه هم سرانه کتاب خوندنم خیلی بیشتر شده. جدی میگم! دانشگاه قبلی که بودم، چون مجبور بودم برای رفت ۲ ساعت و برای برگشت ۲ ساعت تو راه باشم، همیشه یه کتابی داشتم که بخونم و کلی حال میکردم با این کار. بعضی موقع ها جزوه هام رو یا نمیبردم یا نصفه نیمه میبردم که کیفم سبک باشه تا بتونم کتاب غیر درسیم رو با خودم ببرم. گاهی با دوستام که تو راه بودم از دستم خیلی ناراحت میشدن، اما خب باید چی کار میکردم؟! از وقتی تهران اومدم کمتر می تونم تو راه خونه-دانشگاه کتاب بخونم، چون حدودا نیم ساعت تو راهم. اما برای منی که اینروزا اکثرا تو خونه مشغول درس هستم، همینم از هیچی بهتره.
بهترین خاطره هر سالم، مال نمایشگاه کتاب رفتنه. شاید باور کردنی نباشه، اما همون حسی رو همیشه دارم که وقتی بچه بودم میرفتم شهربازی. نمی تونستم انتخاب کنم که اول کدوم بازی رو سوار بشم، نمایشگاه کتابم که میرم همینطورم. انقدر خوشحالم که گاهی از دست خودم دیوونه میشم که اول باید کدوم سالن رو برم ببینم. اما هیچ موقع نوستالژی جای قبلی نمایشگاه رو نمی تونم تو مصلی حسش کنم.
بهترین جایی که همیشه از کتاب خوندن لذت میبرم، تو دستشوییه. خنده داره اما اینطوریم دیگه! امکان نداره برم تو دستشویی و کتاب یا مجلم رو با خودم نبرم.
هیچ موقع سعی نکردم – و نخواهم کرد- کتاب نخوندنم رو با مشغولیت کاری یا درسی توجیه کنم. بارها شده تو رختخوابم بودم و داشتم از زور خواب غش میکردم، اما کتابم رو حتی یه صفحه خوندم و بیهوش شدم! اصلا از کتاب خوندن لذت میبرم. گاهی شده یه مهمونی رو نرفتم و موندم تو خونه که کتاب بخونم. البته به مامان اینا اگر اینو میگفتم، ۱۰۰٪ نمیذاشتن بمونم تو خونه و نرم.
آدمایی که کتاب خون هستن رو دوسشون دارم، اما اگرم کسی کتاب خون نباشه دلیل نمیشه که دوستش نداشته باشم. همیشه سعی میکنم با اونایی که کتاب خون هستن وارد بحث بشم و کتابایی رو که خوندیم مشترکا، نقد کنیم و نظرمون رو بگیم. یا اسم کتابی رو که فکر میکنن خوبه بپرسم. وای که چقدر ذوق میکنم وقتی یکی رو پیدا میکنم که هم سلیقه خودمه یا سلیقش بهم نزدیکه.
یکی از دوستامون همیشه میگفت “کسایی که کتاب خون نیستن، شعور ندارن!”…اما من با این نظر ۱۰۰٪ مخالفم. کسی که شعور نداره، کتاب خون هم که باشه امکان نداره “شعور نداشتش” رو بدست بیاره. یکی هم هست که بیسواده کاملا و فرق بین الف ب با قابلمه رو شاید به درستی ندونه، اما شع
9 پاسخ به “خاطرات کتابیم!”
نوامبر 16th, 2009 at 7:51 ق.ظ
دوشنبه 25 آبان1388 ساعت: 7:51
24 آبان روز کتاب و کتابخوانها مبارک باد!!!
من بیشتر کتابهای فلسفی میخونم و تقریبا در سال چهار یا پنج تا بیشتر کتاب نمیخونم…
از این جمله شما که "شعور داشتن یا نداشتن ذاتیه" خیلی خوشم اومد! ایول خواهر…
توی فیلمی دیدم که بازیگرش میگفت "من هر موقع کار خوبی انجام میدم برای خودم کتاب میخرم…"
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
میبییینم که دیگه با خیال راحت نفر اول نظر میپرونین ها
خب معلومه. با موضوع فلسفی سالی بیشتر از 5تا هم بخونین، از سال بعدش باید بیاییم امین آباد ددنتون. تازه اونجا هم که اینترنت و از این حرفا که نیست، باید بصورت live خودم براتون بخونم چی نوشتم
نوامبر 16th, 2009 at 10:07 ق.ظ
دوشنبه 25 آبان1388 ساعت: 10:7
خانواده ما کلا خوره کتابن
همیشه میگم توی خونه ما هر کسی روزی 3-4 ساعت کتاب میخونه
پس چرا این سرانه لعنتی مطالعه اندازه چــ… مثقال بالا نمیره؟!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خب شاید چون تعداد نفراتتون کم باشه. بیایین باهم بشینیم بخونیم شاید تونستیم این سرانه رو جابجا کنیم
نوامبر 16th, 2009 at 10:30 ق.ظ
دوشنبه 25 آبان1388 ساعت: 10:30
خلاصه
که این طوری هاست
نتیجه گیری این است که کتاب چیز خوبی می باشد
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون گوریل جان از این نتیجه ای که گرفتی! از دیشب تا حالا من خودم مونده بودم که چه نتیجه ای میشه گرفت
نوامبر 16th, 2009 at 12:54 ب.ظ
دوشنبه 25 آبان1388 ساعت: 12:54
هر کسی از یه جایی کتاب خوندن رو شروع کرده…میتونم به جرات بگم فهمیه رحمیی با اون "پنجره"ی معروفش باعث علاقه مندی خیلی از دخترای هم سن و سال من(تو دبیرستان) به کتاب شد…بعدشم که ذائقه کتابخونیمون عوض شد اما اون دوران برام تجربه ی شیرینی ه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دقیقا موافقم! اکثر دخترا و گاهی هم پسرا با اون تیپ کتابا شروع کردن
نوامبر 16th, 2009 at 9:39 ب.ظ
دوشنبه 25 آبان1388 ساعت: 21:39
ای جااان آبجی من به خاطر همین چیزات انقزه دوست دارم دیگه
اصلا حس میکنم خودم اینو نوشتم
من هنوز بعضی کتابای بچگیمو دارم موشه و درخت سیب تراکتور و کشاورز
اولین کتابی که بزرگونه ای که خودم خوندم خمره هوشنگ مرادی کرمانی بود
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من میگم همیشه که هیششششکی جز تو منو دوست نداره ها!
نوامبر 16th, 2009 at 9:49 ب.ظ
دوشنبه 25 آبان1388 ساعت: 21:49
من هیچ وقت نتونستم کتابای عشقولانه ایرانی بخونم دوست نداشتم ولی عشخولانه خارجی چرا!دبیرستان که بودم یادمه دزیره و بر بادرفته و پیامی در بطری میخوندم یه بار معلم ورزشمون دید دارم به جای کار کتاب میخوندم برباد رفته بود گفت کتابشو خوندی فیلمشم ببین عالیه انقزه خوشم اومد!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دم اینطور معلما گرم واقعا! مثه اون ناظم ما!
نوامبر 16th, 2009 at 9:52 ب.ظ
دوشنبه 25 آبان1388 ساعت: 21:52
وااای نمایشگاهم که نگو من تو طول سال کتاب جمع میکنم به عشخ نمایشگاه ولی راست میگی هیج جا چمران نمیشه این مصلا اصلا به آدم نمیچسبه میگن میخواد بره خارج از تهران شنیدی؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدی میگی؟ اینطوری کی دیگه میتونه بره؟!
نوامبر 17th, 2009 at 12:08 ق.ظ
سه شنبه 26 آبان1388 ساعت: 0:8
اینایی که نوشتین 80 درصد منم اینجوری ام!
هفته مون مبارک
نوامبر 17th, 2009 at 1:30 ب.ظ
سه شنبه 26 آبان1388 ساعت: 13:30
وااااااااااااااااای
منم شاید 20-30 بار برباد رفته و ادامه ش رو خونده باشم
هرگز هم تکراری نمیشه برام
هنوزم جذابیت بار اولش رو داره
کجایی پریا میخوام باهات ازدواج بشم!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اول باید فرار مغزها بشیم بعد