|
روزنامه همشهری، روز چهارشنبه مورخ ۱۱ دی ۱۳۸۷، این آگهی ترحیم رو تو صفحه ۲۶ خودش زده بود.
میتونه خیلی بد باشه که خبر فوت مادربزرگت رو اتفاقی تو روزنامه بخونی. اما برای من و خواهرم که ۲ نوه اول هستیم، و کوچکترین حسی نه اون خونواده نسبت به ما و نه ما نسبت به اونا نداریم، هیچ فرقی نمیکنه که خبر دار بشیم یا نشیم…فقط نمیدونم آدمی که اون همه سال زندگی مادر من رو تباه کرد، چطور چونه آخر رو انداخته؟
|
+ نوشته شده در ;جمعه سیزدهم دی 1387ساعت;11:42 بعد از ظهر; توسط;papary; |;
این پست
در جمعه, 2 ژانویه 2009 ساعت 11:42 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا.
می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.
|
ژانویه 3rd, 2009 at 12:08 ق.ظ
شنبه 14 دی1387 ساعت: 0:8
وااااای ی ی.یه جورایی مورمورم شد.خیلی یه جوری بود!
ژانویه 3rd, 2009 at 10:43 ق.ظ
شنبه 14 دی1387 ساعت: 10:43
خودت وقتی عکس مامان بزرگت رو تو آگهی فوت روزنامه دیدی مورمورت نشد.اگه نشد خوب من به جای تو مورمورم شد!
ژانویه 3rd, 2009 at 9:03 ب.ظ
شنبه 14 دی1387 ساعت: 21:3
این بنده خدا نمیدونست با رفتنش تو یه محلی به نام اینجا (دقیقا اینجا) قرار میگیره. وگرنه شاید زودتر یه فکرایی میکرد. با اینحال خدایش بیامرزد (البته اگه ناراحن نمیشی).
ژانویه 3rd, 2009 at 9:08 ب.ظ
شنبه 14 دی1387 ساعت: 21:8
بنده با اجازت با این وبلاگتون ارتباط عمیقی برقرار کردیم . و هر وقت ما ارتباطی برقرار میکنیم سریعا به خودمان میچسبانیمش. و ما وب شما را به وب خودمان چسباندیم. ما را لبریز از ذوق مرگی مفرط کنید و با وب ما ارتباط عمیق برقرار کنید و سپس در همین راستا اگر خوشتان آمد، آنرا به وبتان بچسبانید.(خلاصش میشه تبادل لینک)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خیله خب بابا! خودتو کشتی تا یه کلمه بگی