لقمان را پرسیدند…..
وقتی هم که بزرگ شدم و معنیش رو فهمیدم،هیچوقت به تمام معنا درکش نکرده بودم تااااا دو یا سه سال پیش که اتفاقی برام افتاد.امروز داشتم مجله چلچراغ رو میخوندم(به جای درس خوندنمه ها) که لید صفحه “راننده تاکسی” نوشته بود :((هروقت ضرب المثل معروف “ادب از که آموختی از بی ادبان” را می شنوم تا مدتها منتظر ملاقات با بی ادب میمانم تا شاید بر ادبم افزوده شود!در واقع بی ادبان مظلوم واقع شده اند ، همیشه کارهای خوبی را از آنها یاد میگیریم بدون آنکه تشکری ازشان کرده باشیم.)) .
این لید من رو یهو برد به همون اتفاق دویا سه سال پیش. از اون اتفاق یه یادگاری دارم که زدمش روی دیوار،جلوی صورتم،تو اتاقم. اون یادگاری یه دست گل خشکیده هست. هر کی میاد تو اتاقم اگر خیلی کنجکاو باشه میپرسه:این چیه زدی رو دیوار؟؟برش دار و به جاش یه چیز دیگه بذار.
تا حالا هم خواهرم بارها و بارها در این مورد با من بحث کرده که این چیه؟ حتی یه بار هم رفت یه قاب قشنگی که میدونست من دوست دارم برام خرید تا بذارم جای این دسته گله به ظاهر خشکیده(!)، اما من قبول نکردم.چون با دیدن این دسته گل بهترین تجربه ای که به دست آوردم برام تداعی میشه. تجربه ای که خداروشکر ۳ماه از زندگیم رو صرف کردم تا بدست بیارم نه همه عمرم رو . پیش خودم همیشه از اون شخص خیلی ممنونم که این تجربه رو به من یاد داد.هیچ وقت هم نمیگم که آدم بدیه،اتفاقا” آدم بسیاااار خوبیه و من همیشه ازش به عنوان بهترین دوستم یاد میکنم. خدا خیرش بده که این چیز رو به من یاد داد.
بعد از این همه چونه زدنم حالا یه جوک می خوام بگم
لقمان را پرسیدند : ادب از كه آموختی ؟
گفت: به تو چه مرتیكه بی ادب مگه فضولی برو پی كارت.عجت مردم عوضی پیدا میشن دیگه نبینم این طرفا بیایی ها،دستو بکش ..