بادکنک ها هم عاشق میشوند!
طرفای ظهر بود که مسیحا اعلام آمادگی برای بازارچه کرد. عین این بچه های لج درار، نق میزدم می خوام برم نمایشگاه و مسیحا هی نصیحتم میکرد که “نرو امروز شلوغه”. از اون گفتن و از من نشنیدن. تا اینکه بالاخره پیش خودم فکر کردم “آدم عاقل! وقتی بری اونجا و این همه شلوغ باشه و کفشت رو مزین کنن! خوشت میاد؟” و دریافتیدم که بالاخره مسیحا بدلیل شلخته بودن چهار تا پیرهن بیشتر از من پاره کرده، پس درست میگه. قرار شد از بچه ها خبر بگیره و ببینه کیا میان.
چون همیشه مسیر خیابون ولیعصر رو با ماشین رفته بودم، اینبار که می خواستم با BRT برم یه ذره مشکوک بودم که دقیقا باید کجا پیاده بشم؟ از یه خانمی که روبروم نشسته بودن سوال کردم که فهمیدم ایشون هم بازارچه میرن و نوه داییشون اونجا غرفه بادکنک فروشی دارن. با اینکه سنشون از من خیلی بیشتر بود و تقریبا هم سن و سال مامانم بودن، اما خیلی خوب و مهربون بودن و حسابی خوشحال بودم از اینکه یه همسفر پیدا کردم.
ماشالا این بچه های وبلاگی از بس زرنگن! و روزهای جمعه هم عین روزهای دیگه هفته فعالیت میکنن! هیچکدوم نیومدن. مترومن هم قبل از ما رفته بود. در نتیجه من بودم و مسیحا به نیابت از بقیه بچه ها.
اولین غرفه ای که بردنمون داخل! غرفه لوازم آرایش بود. یه برگه هم پر کردم برای قرعه کشی و سفر به پاریس اگر خدا قبول کنه. خلاصه اگر چند وقت دیگه ازم خبری نبود بدانید و آگاه باشید که تو پرواز پاریس بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم!!! البته قول دادم مسیحا رو هم با خودم ببرم. چه دوستیم من!
جلوتر که اومدیم یه غرفه ای بود که فقط آب زرشک و لواشک و اینطور چیزا میفروخت. مزه های مورد علاقه منم که تند، ترش و تلخه. در نتیجه یه لیوان بزرگ آب زرشک گرفتیم و از همون اول از خجالت شیکممون در اومدیم. اما بعدش همچین معده دردی گرفتم که نگو. اما اونم مزش بود به هر حال.
یه غرفه ذرت مکزیکی بیرون ساختمون بود که قول مساعد-امردادی دادیم که برگردیم پیششون حتما. این قول از “ریش گرو گذاشتن” هم محکمتر بود.
داخل ساختمان که رفتیم، خیلی تلاش کردم خودم رو کنترل کنم و نسبت به چیزای خوردنی که میبینم بی حس باشم. همش هم یاد مترومن با این پستش بودم. قیافه من و مسیحا هم انگار یه طوری بود که دم هر غرفه ای که خوردنی داشت میرفتیم همش دلشون می خواست ما کار خیر انجام بدیم و مشارکت داشته باشیم. اما دیگه فکر اینو نمیکردن که پپری یه مدتیه داره تلاش میکنه که… تصمیم بر این شد که دور بزنیم و ببینیم خوردنی ها چی هست و بعد از بین اونایی که بیشتر بهمون چشمک زدن انتخاب کنیم.
طبقه بالا که رفتیم دنیا یه رنگ دیگه بود و دیگه از خوردنی خبری نبود. این یعنی عذاب وجدان بس! یه غرفه عروسک بود که ازش یه Teddy Bear خیلی پررو برای پانیا خریدم. شدیدا معتقدم که Teddy Bear باید چشمهای پررویی داشته باشه طوری که وقتی نگاش میکنی زل بزنه تو چشمات و بگه “به تو چه! دوسست دارم بکنم!”
جلوتر غرفه بادکنک بود. از اونجایی که ورود اطفال به بازارچه آزاد بود و از اونجاتری که کودک درونم رو هم برده بودم و از اونجاترتری که مسیحا و کودک درونش همیشه پایه هستن، نفری یه بادکنک برای خودمون خریدیم. یه ذره طول کشید، اما بعدش بادکنکامون باهمدیگه چیک تو چیک شدن، چجورم!! پیش خودم اسم بادکنکم رو “خانم صورتی” به یاد کتاب “اسکار و خانم صورتی” جناب اریک امانوئل اشمیت گذاشتم.
جلوتر یه آقایی بودن که کاریکاتور میکشیدن. مسیحا رو همچین کشیدن که باید میبودین و میدیدین! منم همچین یه ذره بگی نگی مسیحا رو اذیت میکردم و از این بابت در خوشی کامل بسر میبردم، هو! البته میدونین که، من نبودم کودک درونم بود. وگرنه اصصلا من از اینکارا بلد نیستم!!… امان از این بچه های این دوره زمونه! خارج از شوخی خیلی هم خوب کشیدن مسیحا رو.
کنار جایی که این آقاهه نشسته بود غرفه کودک بود. خیلی ی ی ی دلم می خواست برم داخل و رو صورتم نقاشی کنن و روی اون صندلی های کوتاهی که کوچیک بودم تو خونمون داشتیم بشینم، اما فکر اینو میکردم که چطوری با اون قیافه برم خونه خب؟! و اینکه صندلیه دیگه تحمل وزن منو نداره. با یه حسرتیم نگاه میکردم، تو فک کن یه آدم شیکمو رو ببندی به تخت و جلوش انواع و اقسام خوردنی هارو بیاری بذاری و نتونه بخوره.
نه اینکه این کودکان درون ما خوراکی هارو دیده بودن، دلشون خواست. ما هم که حساس، تحمل غم بچه ها رو نداریم، این شد که اومدیم پایین تا یه چیزی بخریم و بهشون بدیم بخورن! وقتی از پله ها پایین می اومدیم، بادکنک مسیحا از کیفش جدا شد و رفت بالا. یه جایی هم بود که نمیشد بپری چون پریدن همانا و کمه کم دست و پا شکستن هم همانا. “خانم صورتی” حالا تنها شده بود و دوستش رو از دست داده بود.
با ذرت مکزیکی و سالاد جوانه گندم این بچه هارو برای یه مدتی ساکتشون کردیم.
دنبال غرفه وبلاگ نویسا هم بودیم که پیداش نکردیم. تا اینکه از طریق معمار بیکار -که امیدوارم سر کار بره حالا از هر لحاظ– متوجه شدیم همون غرفه آب زرشکی هست. رفتیم و لینکامون رو ثبت کردیم و لینک دوستان دیگه رو هم تا جایی که یادمون بود به ثبت رسوندیم. در همین غرفه بود که اسم وبلاگ بنده رو “پپرونی” خطاب کردن!!!
داخل ساختمان برگشتیم، با کمک استند برادران ارزشی بالاخره تونستیم بادکنک مسیحا رو دوباره بدست بیاریم. “خانم صورتی” هم از تنهایی دراومده بود و دیگه تنها نبود. اونم چه جووور! تا اخرش که بیاییم این دوتا بادکنک همچین چسبیده بودن بهم که بقول مسیحا “اصلا حساب نمیکنن مردی گفتن زنی گفتن، شرمی و حیایی گفتن…” جداشون میکردیما اما دوباره میچسبیدن بهم. اینجا بود که معنی “چه جلافتا” رو کاملا درک کردم. حتی یه جا که باد می اومد و بادکنکا اومدن تو صورت من و کنار زدمشون، همچین بهشون برخورد که حد نداشت. چاره داشتن منو میزدن جدا!
بعدشم که نخود نخود هر که رود خانه خود.
پ.ن ویژه: دیروز عصری مسیحا باعث شد برای یکی دو ساعت که اونجا بودیم همه چیز رو فراموش کنم و بخندم و “همه چی آروم” باشه. همینجا ازش یه تشکر مخصوص، با یه جایزه!! میکنم… مسیحا مررررسی واقعا!
پ.ن ۱: تا حالا روی سکوهای کنار خیابون ولیعصر ننشسته بودم… خیلی بهم مزه داد.
پ.ن ۲: پانیا بیشتر از Teddy Bear عاشق “خانم صورتی” شده بود. دومین بار تو عمرش بود که بادکنک میدید. اما بعدش Teddy Bear بیچاره رو به مقام تف مالی نائل کرد.
پ.ن ۳: ممنون از مسیحا برای ۲ عکس آخر
18 پاسخ به “بادکنک ها هم عاشق میشوند!”
می 9th, 2010 at 8:11 ق.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 8:11
همیشه به کار خیررررر
خوش گذشته خیلی جای مااااا خالی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون
جاتون خالی بود
می 9th, 2010 at 8:32 ق.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 8:32
واقعا جای ما خالی
دست مسیحا هم درد نکنه
شنیدم یاد ما هم بودید و اینا!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
واقعا جاتون حسابی خالی بود
میشه یادتون نباشیم؟
می 9th, 2010 at 9:20 ق.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 9:20
دیدین ترو خدا ملت !!! این کودک درون این دو تا از خودشونم خطرناک تره !!!
– چه جلافتا
– کارکاتور مسیح کوش پس ؟
– وبلاگ منم که ثبت کردید نه ؟
– اون همه ذرت مکزیکی پس کو سهم من ؟؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
چرا حرف درمیارین پشت سر این بچه های طفلکی ما؟
کاریکاتورش دست خودشه خب نه دست من.
عکسش رو داشته باشید فعلا تا خودش رو هم اینبار برسونیم خدمتتون
می 9th, 2010 at 9:20 ق.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 9:20
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : حالاذ فعلا که از هم دوریم … این دوری هم به نفع شماها جمیعا هستش و هم به نفع من فرادا … قربه الی اله !!!
می 9th, 2010 at 10:33 ق.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 10:33
افسوس میخورم که من چراااا تنها رفتم،پریا اگه بدونی تنهاااااااااااااااااا بودن چقدر بده اگه بدونی یکه و تنها کل خیابون ولیعصر رو بری و همه ی خاطراتت جلو چشت سبز بشه چقدر بدههههههههههههههه
اما خوشحالم که به تو خوش گذشته،فردا رو سعی کن بیای اگه تو نیای من نمیرماااااااااااااا،نه راستی میرم میخوام از مسیح شیرینی ذوزنقه بگیرم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخی!
بجاش بار دیگه که بری کلی خاطره های خوب خوب میاد تو ذهنت
شیرینی که منم می خوام حتما!!!
می 9th, 2010 at 10:35 ق.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 10:35
بعدش من به مدت 4سال شاید کمی یا بیشتری بیشتر سرکار بودم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
از کدوم لحاظ؟
می 9th, 2010 at 12:26 ب.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 12:26
سلام
بابا من بیچاره گفته بودم ساعت 3 تا 4 اونجام
ساعت 5/4 زنگ زدین میگین کجایی؟!!! بعد من تنبلم
ولی هیچکدوم مثل من کار خیر نکردین ها
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام
خب حالا همش نیم ساعت دیر کردیما!
از بس شما همش دستتون تو کار خیره
می 9th, 2010 at 12:39 ب.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 12:39
من تنها رفتم !
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
می 9th, 2010 at 1:25 ب.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 13:25
ممنون که همراه بودید
و ممنون از متن زیباتون که وصف کامل بود
عکسهارو هم براتون فرستادم
جای همه بچه ها خالی بود
من که کلشو درد کشیدم
این دندون درد هم بد دردیه ها
علیرضا رو هم بگین من کارش دارم
ما 4 اونجا بودیمو نبود
نمیدونم تا مارو دید رفته قایم شده یا با کسی قرار داشته
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون از شما و برای عکسا مرسی
واقعا جای بچه ها خالی بود حسابی
انشالا زودتر خوب میشین
می 9th, 2010 at 7:11 ب.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 19:11
من اعتراض دارم! یه چیزائی این وسط باید روشن بشه!!!
علیرضا چرا زود رفته و زود برگشته؟! این مشکوک ترین کاریه که میتونست بکنه!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من در اینطور مسائل خانوادگی دخالتی نمیکنم
می 9th, 2010 at 10:03 ب.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 22:3
من با مرحومه موافقم
این علیرضا تازگیها مشکوک شده
تلفن میخواد جواب بده از جمع دور میشه
سر قرار ها مشکوک میاد
اون روز ما سر وقت اومدیم اما اون نبود
مارو به بیراهه فرستاد
دادگاه وبلاگی ها تشکیل شود!!!
======
پریا خانم
کاری نکردم
امیدوارم همیشه عکسهای زیبا بزاری
فعلا تکلیفمونو با این علیرضا مشخص کن
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
حرف راست رو نمیشه بگی نه دیگه خب!
میگم نکنه ایشون هم باید شیرینی بده؟
خدا به دور! مسیحا هم دادگاه امردادی داره هم وبلاگی! چه شود.
…..
لطف کردین شما
ممنون
در برابر این جلافتا چی میتونم بگم والا؟
می 9th, 2010 at 10:53 ب.ظ
یکشنبه 19 اردیبهشت1389 ساعت: 22:53
الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی
جیگرم کباب شد پریا
اینا چی بوده شماها خوردید و خریدید ؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
وا!
ما که ناراحت نبودیم
تورو خدا گریه نکن…تازه من دارم آدم میشما!
می 10th, 2010 at 9:10 ق.ظ
دوشنبه 20 اردیبهشت1389 ساعت: 9:10
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : بله البته هم من میام اون طرفها باز هم … هم شماها جمیعا رویت میشین باز هم !!!
می 10th, 2010 at 10:44 ق.ظ
دوشنبه 20 اردیبهشت1389 ساعت: 10:44
عکس بادکنکاااااااااااااااااا محشر بود
چه چیزای خوشمزه ای خوردین،من یه عالمه جینگیل بلا خریدم شمع و گوشواره و …..
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
کار مسیحا هست
ممنون عزیزم!
تو مثه خواهر منی، اگر اون پیشت بود حتما دوتایی کلی باهم حال میکردین
می 10th, 2010 at 11:00 ق.ظ
دوشنبه 20 اردیبهشت1389 ساعت: 11:0
سلام همین که میبینیم بهتون خوش گذشته میدونیم نقاط ضعفمونم میبخشید
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام
بالاخره هر چیز خوبی ممکنه یه نقاط ضعف هم داشته باشه.
اصلا اگر نباشن که نقاط خوبش دیده نمیشه
می 10th, 2010 at 11:01 ق.ظ
دوشنبه 20 اردیبهشت1389 ساعت: 11:1
یه خلاصه گزارش اینجا دادیم http://tookan.ir/hami83
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام
ممنون
می 10th, 2010 at 2:46 ب.ظ
دوشنبه 20 اردیبهشت1389 ساعت: 14:46
خب که چی؟!
همتون از این خیریه پست میذارین که من دلم بسوزه؟؟!!!
خیلی به همتون خوش میگذره!
هییییییییییییییی!!!!
ولی خدا رو شکر که همتون خوشحالین و بهتون خوش میگذره!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نه بابا! من یکی عمرا بخوام دل کسی رو آب کنم.
ایشالا به تو هم خوش بگذره
می 10th, 2010 at 11:16 ب.ظ
دوشنبه 20 اردیبهشت1389 ساعت: 23:16
می بینم که همه خیر شدن
اما خوش به حالتون که تونسید برید
الهی همیشه ناراحتی ها باهات قهر کنن
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خیر تر از همه ماها مترومن هست!
ایشالا سال دیگه با تو میریم.
مررررررررررررسی دوستم