مداد قهوه ای!


دیشب تا ۱۲ خونه خواهرم اینا بودم و کلی پانیا بازی کردم. حسابی خودم رو هلاک کردم و اونم غش غش میخندید به خل خل بازیایی که براش درمیاوردم. نیم وجبی میدونه به کی چطوری بخنده! بقول خواهرم که میگفت “حالا انقدر باهاش بازی کن تا بد عادت بشه و یه هفته همش بهونه تو و مامان رو بگیره!”
دلم می خواست باهاشون فرودگاه میرفتم، اما کلاس داشتم و نمیشد. دعا میکنم بهشون کلی خوش بگذره…بی حوصلم!
فردا احتمالا روز پر ماجرا و خبریه. امیدوارم خدا کمکم کنه بتونم بهترین عکس العمل رو از خودم نشون بدم و تودار باشم.
جمعه عصر خیلی لجم گرفته بود، اما بازم خودم رو کنترل کردم و چیزی بروز ندادم و سعی کردم تودار باشم.
بعضیا خیال میکنن وقتی هیچ حرفی بهشون نمیزنم و سکوت میکنم یعنی خرم و هیچی حالیم نیست و اونا هم هرکاری دلشون خواست میتونن انجام بدن. دیگه نمیدونن که دارم کمین میکنم و یهو یه غرش اساسی میکنم که طرف حساب کار دستش بیاد. خیلی دلم میخواد یه بار همچین اساسی بزنم تو حالش و از مداد رنگی قهوه ای! استفاده کنم.
18 پاسخ به “مداد قهوه ای!”

نوامبر 29th, 2009 at 9:07 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:7
الهییی


به سلامتی!!
تنها نیستی که ما اینجاییم خواهر بیا روزی دو بار اینجارو آپ کن حوصله ات میاد سر جاش
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهرم من گفتم تند تند آپ میکنم، اما باید موضوع هم داشته باشم یا نه؟
نوامبر 29th, 2009 at 9:08 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:8
نمیخوای درباره قسمت دوم یکمی برامون توضیح بدی؟

به نظر خودت یکم گنگ نیست؟درصد کنجکاوی بچه بالا نمیره؟نه خودت بگو
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ای بابا خواهر جان!!!!!!
نوامبر 29th, 2009 at 9:10 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:10
آخرین کامنت پست قبلو الان دیدم

الهییی
داش خ ج من اعلام نمیکنم بدو تا پشیمون نشدم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نمیاد بگه که! من بخاطر اون الان آپ کردم
نوامبر 29th, 2009 at 9:20 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:20
هورااااااااااااااا


اووووووووووووووووووووول
مرسی خواهر مسی خ ج
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
چه عجب اومدین!!!!
نوامبر 29th, 2009 at 9:21 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:21
ایول سوغاتی

غرش؟ من می ترسم. مامااااااااااان
نوامبر 29th, 2009 at 9:22 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:22
ما اینیم دیگه!

بوی آپ شنیدم اومدم!
نوامبر 29th, 2009 at 9:28 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:28
بد خواه داری به خودم بگو ها آبجی
مداد قهوه ای میدم دستش
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر مسی بیا کمک کن جلوی برادر پرهام رو بگیریم خطر ناک شده ها
نوامبر 29th, 2009 at 10:26 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:26
همچنان آیکون مشکوکم مشکوکم به تو!!!

_______________
پريا پاسخ ميدهد :
باز به روم آوردی؟
نوامبر 29th, 2009 at 10:27 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:27
چه خبره باز اینجا!
پرهام؟
مسی؟
(آیکون چشم و ابرو و تهدید و اینا)
نوامبر 29th, 2009 at 10:31 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:31
اوه …همش یه هفته اس…چشم به هم بذاری برگشتن و دوباره دور هم هستین و دوباره پانیا بازی و اینا دیگه…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خب سختیش همین یه هفتس دیگه
نوامبر 29th, 2009 at 10:33 ب.ظ
یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:33
مرحومه جان مارو تا حالا اینجا ندیده بودی؟؟چرا تهدید و اینا؟
نوامبر 30th, 2009 at 12:11 ق.ظ
دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 0:11
میتونی واسه تنوع تا برگرده چند تا از عکساشو برامون بذاری
نوامبر 30th, 2009 at 1:57 ق.ظ
دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 1:57
من؟ خطرناک؟

تا حالا آزار مورچه هم به من نرسیده
—-
مگه چیه مرحومه جان.
اول شدم خب
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پس بیچاره تو که مورچه ها آزارت میدن
نوامبر 30th, 2009 at 3:08 ب.ظ
دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 15:8
سلام به همه دوستان… چه خبره اینجا… خواهر Meci و داش پرهام اینجا را شلوغ کردند… ایول خواهر Meci باز هم اول شدی…
ما که توی این یک هفته رفته بودیم کیش "به زور" تا به یکی از دوستان برای راهاندازی فاز دوم کارخانهاش کمک کنیم… بعضی وقتها آدم رودروایستی میماند، مثل اینجور جاها؛ من استعداد "نه" گفتن ندارم…
خواهر! این برادرزاده ما داره دندان درمیآورند و پدر ما را درآوردند… چه گریـههایی میکنند… من هم قسمت دوم را متوجه نشدم… ولی امیدوارم همطوری بشه که میخواهید… {Amen}
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
به به سلام برادر جوکر. خوبین شما؟
دلمون براتون حسابی تنگ شده بودا!
این پانیا هم همش تفش آویزونه تازگیا و هرچی که دستش میاد و نمیاد میکنه تو دهنش.
اون قسمت رو فقط خودم میدونم چیه.
ممنون
نوامبر 30th, 2009 at 7:23 ب.ظ
دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 19:23
بهشون رحم کن ، گناه دارن خب !
الهی … خوچ به حالت خواهر زاده داری 🙂 من به جای تو منتظر سوغاتیم 🙂
نوامبر 30th, 2009 at 10:06 ب.ظ
دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 22:6
حالا پریا فــــک کن چقده سوغاتی!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پانیا رو بیشتر از هر چیزی بهش فکر میکنم
دسامبر 1st, 2009 at 12:32 ق.ظ
سه شنبه 10 آذر1388 ساعت: 0:32
به به Jokerخان
برادر مشتاق دیدار
دسامبر 1st, 2009 at 12:33 ق.ظ
سه شنبه 10 آذر1388 ساعت: 0:33
آبجی الان فرداس چی کار کردی؟ایام به کامه؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نوشتم خواهر جان