اعلامیه
اینم عکس پانیا جیگریم که قبلا قولشو داده بودم. فسقلی وزنش شده ۴.۵ کیلو. دقیقا شده هموزن کیف دستیه من… عکسای بچگیم رو اگر بقل عکسای پانیا بذاریم، مو نمیزنن با همدیگه. با این تفاوت که من قهوه ای بودم و این بور و روشن. بور بودنش به مامانم رفته.
میگن بچه حلالزاده به داییش میره، اما این چون دایی نداره به خالش رفته دیگه.
امروز دقیقا اون ۵ دقیقه ای که بارون شدید شد من بیرون از ماشین بودم و داشتم تو سر خودم میزدم که زودتر یه تاکسی بگیرم تا دانشگاه برم. تا تاپ زیر مانتوم هم خیس آب شده بود. همین که پام رسید تو دانشگاه بارون بند اومد.
کلاسا هم هیچکدوم تشکیل نشد. اما تونستم یه درس ۲ واحدی اضافه تر بگیرم و واحدام شد ۲۰ تا.
امشب رفته بودیم باغ سپه سالار که مامانم و خواهرم کفش بخرن. طبق معمول که پامون رو از در میذاریم بیرون، پانیا بیهوش افتاد و خوابید. اکثر مواقع که بیرون هستیم مسئولیت حل دادن کالسکش رو من به عهده میگیرم. چون قیافش تو خواب خیلی دیدنی میشه بس که ادا از خودش در میاره.
یه پاساژ دقیقا روبروی بانک صادرات تو باع هست و رفته بودیم تو اون. من و مامانم با فاصله چند قدم از همدیگه راه میرفتیم. من جلوتر بودم. خواهرمم که هنوز داخل پاساژ نیومده بود و قاطی باقالیا برای خودش سیر میکرد.
همینطور که کالسکه رو حل میدادم ویترین هارو هم نگاه میکردم تا یه کفش خوب برای مامانم پیدا کنم. یهو دیدم مامانم اومده میگه “از دم اون مغازهه که رد شدی بعدش من ویترینش رو نگاه میکردم. اون ۳ تا پسرا که اونجا وایسادن، وقتی رفتی یکیشون به اون یکی های دیگه گفت “از این دختره خیلی خوشم اومد. صورتش خیلی Babyیه. اما حیف که ازدواج کرده و بچه داره وگرنه حتما میرفتم جلو و بهش پیشنهاد میدادم!”
میبینی تورو خدا! آش نخورده و دهن سوخته که میگن همینه دیگه…از این به بعد تو اماکن عمومی عمرا کالسکه پانیا رو حل بدم. اگرم حل بدم حتما یه اعلامیه جلوی کالسکه وصل میکنم که “اقایون محترم! ایشون خواهر زاده من هست! تورو خدا ناکام نشید”
روز اولی که می خواستم برم آمادگی، صبح ساعت ۶ بیدار شدم و آماده شدم و از مامانم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. مامانم اومد تو راهرو که “بچه وایسا ببرمت تنهایی.” گفتم مگه بچم؟ دیگه بزرگ سدم! (همیشه تلفظ “س” و “ش”، “ز” و “ژ” رو برعکس میگم)
تو مدرسه که رفتم تنها بچه ای که تنها بود و گریه مریه نمیکرد من بودم. تازه نقش مددکارو هم بازی میکردم و به بچه های زر زروی دیگه دلداری میدادم.
دقیقا تا روز آخری که مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم نه یک روز مامانم اومد دنبالم و نه بردتم مدرسه. اما تلافیه همه اون سالها رو، ترم اول دانشگاه درآوردم و بیچاره اون همه راه رو با من می اومد و بر میگشت. چون از مردم میترسیدم که نکنه دوباره حلم بدن و یه بلایی سرم بیاد. (اگر دلیلش رو نمیدونین به پست های اسفند ۸۵ و تمام پستهای سال ۸۶ مراجعه کنید!)
هنوزم که هنوزه اون دلهره هایی که از ترس ناظم و مدیر به جونم می افتاد رو یادم نمیره. شانس منم همیشه ناظم های عین سگ گیرم می افتاد. اما نمیدونم چرا هر قدر که من ازشون مینرسیدم و بدم می اومد، اونا عاشق من بودن و رو من کلی حساب میکردن همیشه!
یه چند باری که آتیش سوزونده بودم و دفتر رفتم و نزدیک بود پروندم رو بزنن زیر بقلم بیام خونه، از ترسم که به مامانم چی بگم، به روح برادر ۴ سالم که زیر کامیون رفت و مرد قسم خوردم. ناظممون هم که دید با اشک و ناله دارم اینطوری قسم می خورم دلش به رحم اومد و بیخیال من شد. اما تا چند وقت میگشت ببینه کار کی بوده. (لازم نیست بگم که من اصلا برادر ندارم؟)
یه بار سر صبحگاه اونی که همیشه قرآن می خوند نیومد و من بجاش رفتم. سوره شمس رو خوندنم و بعدشم کلی تشویقم کردن!… ناظم و معلم پرورشیمون پی بردن که چقدر دیر یکی از بچه های مومنه! و با استعداد مدرسه در این زمینه ها رو کشف کردن. هر وقت مامانم می اومد مدرسه بهش میگفتن “دختر با اخلاقتر و مومن تر!!! از دختر شما تو مدرسه نداریم. اما حیف که ما دیر متوجه شدیم.”…فک کن! مقنعه من همیشه پس کلم رو مرز افتادن بود، اونوقت اینا اینطوری در مورد من میگفتن. بیچاره مامانم همیشه به عقل اونا مشکوک بود تا چند روز بعدش.
اما بهترین دوران مدرسم، سوم راهنمایی، دوم و سوم هنرستان بود. هم بزن برقص داشتیم هر روز، هم اینکه هممون با هم دیگه خیلی متحد بودیم. یادش بخیر.< img height="18" src="http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/105.gif" />
وضعیت درسیم فقط تو دبستان خیلی چشمگیر بود و همه نمره هام ۲۰ بود و همیشه ممتاز میشدم. راهنمایی که “ای ی ی” بود واقعا. سال اول دبیرستان شیمی و فیزیک با ۹.۷۵ افتادم و شهریور پاس کردم. هنرستان هم که یه چندتایی ۲۰ داشتم و بقیه بین ۱۷ تا ۱۹ بود. هنوزم نمیدونم چطوری یهو تو دانشگاه سر به راه شدم و اینطوری خر خون از آب در اومدم؟!
16 پاسخ به “اعلامیه”
سپتامبر 25th, 2009 at 8:52 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 8:52
عرضم به حضورتون که اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووول
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر جان شما چه اول نظر بدی چه دهم از نظر من اولی
سپتامبر 25th, 2009 at 9:16 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 9:16
خواهر جان عنایت بفرمایید کالسکه را "حل" نمیدهند
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بابا من قاطی کردم از دست شماها. بالاخره "هل" درسته یا "حل"؟
سپتامبر 25th, 2009 at 9:21 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 9:21
واااااااااای شما یه بخت مسلم واسه خر شدنو از دست دادید میرفتی جلو میگفتی خواهرزادمه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مامانم باید میگفت که نگفت….اه ه ه ه
سپتامبر 25th, 2009 at 9:24 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 9:24
یه غلط دیکته دیگه ام پیدا کردم ولی میزارم داش پرهام بیاد پیداش کنه روحیه اش بره بالا
سپتامبر 25th, 2009 at 9:28 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 9:28
چه قزه این پانیا نازه
لباساش سلیقه کیه؟؟
زاپاس دار حتما از این عکسه خوشش میاد میشه بهش بگم بیاد ببینه؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
فسقلی خوب بلده خودشو لوس کنه برامون
سلیقه مشترک مادر و خاله جونش
زاپاس دار؟ بگو بیاد. قدمش سر در وبلاگ
سپتامبر 25th, 2009 at 10:00 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 10:0
میگم این کامنت اولی ها پارتی بازی بود؟ آخه ساعت هنوز 9 نشده! با ساعت قدیم کار می کنه؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نمی خواستم بگم. من خودم کامنت گذاشتم اما اسم مسی رو نوشتم
سپتامبر 25th, 2009 at 10:13 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 10:13
وای چقدر این پانیا ناز شده.
یه پارچه آقاست
کیف 4.5 کیلویی می گیرید دستتون؟؟ سبک نیست؟
20*20 یعنی 400 نمره آخر این ترم! "به امید خدا"
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مثل خالش شده
نه بابا سبک چیه؟ تازه وقتی میرم دانشگاه سنگین تر هم میشه
قربان شما برادر
سپتامبر 25th, 2009 at 10:13 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 10:13
و باز هم "حل"، "هل" یا "هول"؟
روبروی بانک صادرات تو چی؟؟؟
تلفظ "ن" و "ت" رو هم احیاناً جابجا نمی گفتید؟ می نرسیدید؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر من! من اگر اینطوری ننویسم شماها چطوری ترغیب (شایدم تعقیبه…نمیدونم دقیقا) میشید که بیایید و نوشته هام رو بخونید؟
سپتامبر 25th, 2009 at 10:19 ق.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 10:19
وای مردم از خنده. این روزها جوانان رو یکی پس از دیگری ناکام می کنید شما
روح برادر 4 ساله….
من همیشه بچه مثبت بودم
منم یه بار قرآن خوندم!! سوره ی فجر رو از حفظ. بین اون جمعیتی که حفظ کرده بودن من از همه بهترم بودم و جایزه م هم چرب تر شد
راهنمایی واسه من عالـــــــــــــــــــــی بود ولی بعدش نه!
آمادگی هم مختلط بود و چقدر دخترا رو اذیت کردم به تنهایی ولی صداش رو در نمی اوردم
بزن و برقص دیگه نداشتیم
غلط املایی هم یافت می نشود!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخه این شانس که من دارم؟ یارو عملهه اونطوری میاد جلو، اونوقت این پسر به این خوبی فکرای چپکی میکنه در مورد من
منم مثبت بودم تقریبا اما نه تا اون حدی که اینا میگفتن
مختلط؟ مگه چه سالی میرفتی آمادگی؟ من تو مدرسه بودم اما مختلط نبود اصلا
سپتامبر 25th, 2009 at 7:30 ب.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 19:30
خواهر پریا این مشاعره رو انجام بده
که نگن هیچ کتاب ادبی تو زندگیش نخونده
سپتامبر 25th, 2009 at 7:31 ب.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 19:31
شش سال بعد از تاریخ تولدم می رفتم آمادگی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدی میگی؟ من فکر کردم قبل از تولدت میرفی
اما مال ما فاطی نبود. کجا میرفتی؟
سپتامبر 25th, 2009 at 7:47 ب.ظ
جمعه 3 مهر1388 ساعت: 19:47
خواهر قرار نشد بپیچونی منوهاااا. از خواهر مسی هم می تونی کمک بگیری برا مشاعره
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر اصلا نمی تونم یه قطعه ادبی بنویسم چه برسه به یه شعر دیگه. نذار آبروی شعرا بره
سپتامبر 26th, 2009 at 9:14 ق.ظ
شنبه 4 مهر1388 ساعت: 9:14
ببخشيد وقت نظر دادن ندارم فقط خواستم سر زده باشم… ولي خوشمان آمد…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
همینکه دست خط شمارو هم ببینیم خودش کلی لطف داره
سپتامبر 26th, 2009 at 11:13 ق.ظ
شنبه 4 مهر1388 ساعت: 11:13
امادگی ما هم مختلط بود
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پس احتمالا من پشت کوه میرفتم آمادگی
سپتامبر 26th, 2009 at 1:22 ب.ظ
شنبه 4 مهر1388 ساعت: 13:22
همانا سلام
(همانا نمی دونم از کجا اومد ولی اومد دیگه)
من تا حالا کیفم رو وزن نکردم اما اگه کیفم سبک باشه یا اصلا کیف دستم نباشه حس بدی دارم اینه که کیف منم سنگیه اما بچه نمی تونم بغل کنم دستم درد می گیره
منم بارون می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام هر وقت بارون می آد من کار دارم نمی تونم برم وقتیم من می تونم برم بیرون بارون بد می آد حس یه قورباغه(غورباقه؟) رو دارم که که پوستش از بی آبی خشک شده
ای بابا حیف شد
مدرسه….؟ بی خیال
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
همانا ایضا سلام
آخه مگه میشه کیف آدم توش چیزی نباشه؟ بخدا یه کیف پول و جعبه عینک آفتابی و یه کلید و یه کیف کوچیک قرص که میذارم پر میشه. تقصیر من چیه؟
سپتامبر 26th, 2009 at 2:02 ب.ظ
شنبه 4 مهر1388 ساعت: 14:2
این پرنسه؟؟پس اون کیه؟؟مغزم داره هنگ میکنه ها
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مگه کیه؟ نکنه خواهر آرامه