سامان!
اون موقع ها بخاطر شرایط سنیم که ایجاب میکرد دفتر عقاید داشتم. هر کی رو که خوشم می اومد ازش -دختر یا پسر- ازش می خواستم که تو دفترم بنویسه. مامانم، خواهرم، دوستای مدرسه و البته سامان…کم کم کار سامان زیاد شد درگیر روزمرگی زندگی شد و دیگه روابط کم و کمتر شد. اما هر از گاهی سعید تماسی میگرفت -و البته هنوزم میگیره- و از حال و احوال همشون خبر دار میشدیم.
حالا حدود ۱۰ سال از اون روزا میگذره و بزرگ شدم…۲ یا ۳ شب پیش بود که من و مامانم داشتیم حرف میزدم و نمیدونم چطوری شد که بطور یهویی حرف سامان و سعید پیش اومد و کلی یاد اونموقع ها افتادیم…امشب -چند دقیقه پیش، ۷:۳۰ عصر روز چهارشنبه مورخ ۱۸ دی- سعید دوباره زنگ زد و کلی حال و احوال از این حرفا…گوشی رو که دادم به مامانم یهو شنیدم که داره میگه: “نه ه ه ه! جدی میگی؟! خدا بیامرزتش! خیلی ناراحت شدم.”..یهو ترسیدم که چی شده؟….سعید به مامانم گفت که پریشب سامان سکته مغزی میکنه و تموم میکنه.
به همین سادگی همه چیز تموم شد و حالا سامان مونده زیر یه خوار خاک و یاد سامان تو خاطرها…سامان! خدا رحمتت کرده که از این دنیا بردتت.
3 پاسخ به “سامان!”
ژانویه 7th, 2009 at 8:35 ب.ظ
چهارشنبه 18 دی1387 ساعت: 20:35
ژانویه 7th, 2009 at 11:29 ب.ظ
چهارشنبه 18 دی1387 ساعت: 23:29
دختر تو تا کی میخوای اینطوری بنویسی. این نشد که همش در مورد مرگ بنویسیا. پست ناراحت کننده ای بود. خدا به خونواده این عزیز صبر بده.
راستی ما اعلام آمادگی میکنیم که در کمال از خود گذشتگی یک یادداشت در اون دفتر کذایی برلتون بذاریم.
روزگار خوبی داشته باشی
ژانویه 8th, 2009 at 11:37 ق.ظ
پنجشنبه 19 دی1387 ساعت: 11:37
بنده اومدم که یک کرمی در وب شما بریزم و برم. بیکاریه دیگه