زدیم تو کار قالی دزدی!!

دوستم که طبقه پایینیمونه الان زنگ زده و میگه: ” اگه تو خونه شما یکی بیاد و همه زندگیتون رو ببره عمرا” شماها حالیتون بشه!! “. ازش پرسیدم چطور مگه؟…مگه چی شده ؟ که اینطوری ادامه داد.

یه ثانیه از مادربزگم قافل شدیم که اومده بود خونتون به هوای اینکه خونشه و می خواد قالی های خودش رو نگاه کنه ببینه سر جاشون هستن یا نه که من دوویدم بالا دنبالش و به زور آوردمش پایین……تو سرم میزدم که ببرمش پایین…تو که تو اطاقت داشتی کاراتو میکردی و موزیک گوش میدادی،مامانتم بالای نوردبون داشت هواکش رو جا میزد!!!…مادربزرگم هی میگفت : ننه جون اینا کین اومدن اینجا؟انگار دارن قالیامو میبرن ها !!!…بالاخره بردمش پایین…اولش فکر کردم دوستم داره سرکارمون میذاره اما بعدش که این همه نشونی داد،مجاب شدم دیگه.

این مادربزرگ دوستم یه خانم حدودا” دو سال از خدا بزرگتره،۹۰ و خوردهای سالشه. آلزایمرم داره و عین منصور تو باغ مظفر یه حرف رو ۲۰۰ بار در ثانیه سوال میکنه.اما با این حال خواسش به اموالش هست…یه ذره هم خسیسه همچینی.یه گردنبند عتیقه تو گردنش داره که با سنجاق قفلی به لباسش زده که مبادا نیافته از گردنش. به قول خودش وقتی ۱۰ سالش بوده مادرش گردنش انداخته و تا الان درش نیاورده…گوشاشم سنگینه.مصیبته وقتی می خوایی باهاش حرف بزنی.باید یه شربت سینه درد داشته باشی که بعد از هز یه کلمه که دم گوشش داد میزنی یه ذره بخوری تا بتونی جملت رو کامل کنی وگرنه گلوت باباقوری میگیره…همیشه هم تو زندگیه مجردیشه.انگار از اون زمان خیلی دوران خوشی تو ذهنش داره.

با یه خانومی که پرستارش بوده دعوا کرده چند وقت پیش و چون فعلا” کسی نیست پیشش بمونه هر دو هفته خونه بچه هاش میمونه.این دو هفته هم نوبت همسایه ماست…هر زمانی هم که منو میبینه میگه: “ننه تو شوهرت کو پس؟”……هر چی داد میزنم که مادر من شوهر ندارم اون خواهرمه نه من،میگه اونو میدونم،اما شوهر تو کوش؟!!!…حالا فکر کن اومده بود خونه ما و فکر میکرده که ما داریم قالیاشو میدزدیم.

+ نوشته شده در ;شنبه هجدهم اسفند 1386ساعت;6:9 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 8 مارس 2008 ساعت 6:09 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.