استاد حله ه ه ه ه…

من نمیدونم که این میز و نیمکتها چی دارن که وقتی آدم میشینه پشتشون آدم رو از این رو به اون رو میکنن. من خودم با اینکه تدریس میکنم و قانون کلاس و درس و سعی میکنم که تا حدودی رعایت کنم اما هر وقت خودم شاگرد هستم بازم کنترلش از دستم در میره. نمونش دیروز شنبه(۲۵/۰۱/۸۶).

سومین کلاسمون کلاس کلیات حقوق بودش. جلسه اولی بودش که این کلاس تشکیل میشدش. من به خاطر شرایطی که دارم الان و مجبورم که پام رو روی یه صندلیه دیگه دراز کنم جلو میشینم و این جلو هم دقیقا” چسبیده به میز استاد هستش.از وقتی استاد اومدش سر کلاس و مشغول به حرف زدنهای اول کلاس شدش ، دست چش رو زده بود زیر چونش و ایستاده بودش. یه حلقه زرد رنگ ( خیلی زرد رنگ ) که به نویی میزدش یه جورایی ، توی دستش بودش و خواه ناخواه نظر همگی رو به خودش جلب میکردش و نور که می افتاد توش چشم رو میزدش.

استاد بعد از اینکه به اصطلاح سنگهاش رو با ما واکندش شروع کردش به معرفیه خودش….من ا- ر ، ۲۷ سالمه ، دانشجوی ترم اول کارشناسی ارشد حقوق هستم و در ضمن متاهل هم هستم( این جمله آخری رو که میگفتش دستش رو بالا آوردش). منم یهو تو همین میون بلند گفتم: استاد حله ه ه …و کلاس یهو منفجر شدش از خنده.

خودم هم نمیدونم چرا اصلا” نمیشه آدم وقتی شت میز و نیمکت میشینه خودش رو کنترل کنه.

 

+ نوشته شده در ;دوشنبه بیست و هفتم فروردین 1386ساعت;3:18 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 16 آوریل 2007 ساعت 3:18 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.