با تشکر از شما

وقتی به یکی زنگ می زنین و متوجه میشین بغض گرفتتش و الانست که بغضش بترکه، و چند ثانیه بعد همون میشه و های های گریه می کنه، لطفا جهت دلداری دادن سعی کنید هیچی نگید و فقط سکوت کنید. به خدا اون آدم اونموقع فقط یه شونه می خواد که سرشو بذاره روش و راحت اشکاش رو بذاره بریزن پایین. حالا که پیشش نیستین و نمی تونین همچین امکانی رو براش فراهم کنید سکوت کنید پس اقلا.

هی بهش نگین “دوست دارم بازم دیوونه بازی هاتو بشنوم” و “دلم برای اون صدای خنده هات و شیطنتت هات تنگ شده” و … به خدا اون آدم خودش هم دلش برای دیوونه بازی هاش تنگ شده، خودش هم دلش برای شیطنت هاش تنگ شده، خودش هم وقتی عکساشو می بینه انگار براش غریبه شده اونی که تو عکسه. تورو خدا اونموقع فقط سکوت کنین بذارین راحت اشکاشو بریزه بیرون. بعدا که آرومتر شد، هر چی، هر چقدر خواستین بهش بگین.

ممنونم ازتون.

نوشته شده توسط در 28 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 14 نظر

چیز ِ مورد نظر

امروز برای خرید چیزی رفتم خیابون بهار. حالا همیشه اون چیزی رو که مدنظر من بود همه جا داشتنا، همین امروز که من دنبالش بودم، شده بود نیست در جهان! یعنی همه ارجاع میدادن به یکی دو ماه بعد که میارن! آخرین مغازه ای هم که حدس میزدم داشته باشه رفتم، اما مغازه بسته بود. از همسایش که پرسیدم، گفت “میاد! لابد رفته دستشویی، بانک یا همین دورو برا… اگه یه یک ربع وایسین میادش”! منم به این امید که تا یک ربع دیگه میاد وایسادم. نشون به اون نشونی که حدود چهل دقیقه وایساده بودم تا بیاد!!! از پشت ویترین که داخل رو نگاه کردم دیدم اون چیزی رو که من می خوام داره، اما زیاد معلوم نبود چه شکلیه و چطوریه چون باید از نزدیک می دیدمش.

وقتی آقاهه مغازه رو باز کرد و وارد شدم، یه راست رفتم سمت قفسه ای که اون چیز مورد نظر توش بود. از نزدیک که دیدمش مثه اون چیزی نبود که من تو فکرش بودم. آقاهه هم تلفن دستش بود که زنگ بزنه. قبل از اینکه شماره بگیره ازش اجازه گرفتم عکسشو (عکس آقاهه رو نه! ;)) میذاره بگیرم یا نه؟ می خواستم بیام خونه به یکی نشونش بدم، اگر خوب بود عصری برم بخرمش. چون خودم به شک افتاده بودم که واقعا بگیرمش یا نه؟ که آقاهه اجازه داد.

آقاهه پای تلفن با مدیر یا ناظم مدرسه پسرش سر اینکه چرا معلم کلاس زبان، واسه کتابی که سه شنبه به بچه ها گفته بوده بخرین و حالا امروز پسرش نخریده بوده -چون تعطیلات بوده این چند روز- به پسر 9 ساله ش توهین کرده و از این حرفا، بحث می کرد. یعنی یه طورایی بی اعصاب شده بود سر اینکه معلمه این کارو کرده.

تلفنش که تموم شد ازش سوال کردم عصری تا کی باز هستین؟

یه نیگاه بهم کرد و با لحن نیمه شاکی گفت “تا وقتی جمحوری اصلامی هست، تا وقتی اما.م ظمان نیومده، تا وقتی {…} زنده هست… هستیم دیگه”!

من همینطور مات و متعجب نیگاش می کردم. مونده بودم که داره چی میگه؟!!! خیلی آروم و با احتیاط دوباره ازش پرسیدم یعنی تا چه ساعتی هستین؟

گفت “تا بوق سگ بازیم خانوم!… هستیم تا 9 – 10  شب!”

همچین با ترس و لرز و خیلی با احتیاط تشکر و خداحافظی کردم، زود اومدم بیرون. ترسیدم بیشتر بمونم… والا! کلا بی خیال اون مغازه شدم. اصلا اجناسشم خوب نبودن! 😉

پ.ن 1: جاااان من اگر فوضولیتون درد گرفته، گیر ندین چی می خواستم بخرم که عمرا بگم. دستم یهو رو میشه! 😉

پ.ن 2: هنوز کسی دقیقا متوجه نشده چه تغییری تو صفحه اصلی ایجاد کردم؟؟

نوشته شده توسط در 27 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 8 نظر

کنار ریل قطار

چهارشنبه 12 آبان مامانم اینا مشهد رفتن. من چون کلاس داشتم و ازین حرفا نرفتم و موندم. حرکتشون 19:50 با قطار نمی دونم چی چی بود. یه روز بارونی و پر از ترافیک بود. همون هفته ای که چند روز پشت سر هم بارون اومد.

چهارشنبه ها تا ساعت 8:15 شب کلاس دارم. کلاس آخریم از 5 – 5:15 شروع میشه و اکثرا بدون آنتراک ادامه داره تا خود 8:15 شب. به محض اینکه کلاس تموم میشه، من در نقش جنازه ایفای نقش می کنم! همون روز قبل از اینکه کلاس شروع بشه با مامانم حرف زدم و قرار شد کلاسم که تموم شد خودم بهشون زنگ بزنم و باهاشون حرف بزنم.

8:25 دقیقه بود که تو تاکسی بودم و زنگ زدم بهشون. تا شماره رو بگیرم داشتم به این فکر می کردم که الان اینا راه افتادن و تو کوپه هستن و لابد هنوز دارن وسایلشون رو جابجا می کنن، یا اینکه یه چایی ریختن و منتظرن تا چاییشون خنک بشه و بخورن و دارن در مورد اینکه شب کی بره بالا بخوابه و کی پایین بخوابه رای گیری! می کنن، یا اینکه مهماندار قطار اومده دم در کوپه و مثلا داره سوال می کنه چیزی نیاز دارن یا نه؟ یا خواهرم رفته از مهمانداره خواهش می کنه غذای پانیا رو بذاره تو یخچالشون تا خراب نشه. تک تکشون رو تصور می کردم که الان دارن چی کار می کنن و … یهو بوق خورد و مامان گوشی رو برداشت.

من: سلام . همگی خوبین؟ جاتون راحته؟ (البته اگه تو تاکسی نبودم می گفتم شلام مامانی. خوف بیدی؟…)

مامان: سلام. مرسی. خوبیم همه. تو قطار نیستیم…

من: وااا! برای چی؟ مگه تاخیر دارین؟

مامان: نخیر! تاخیر نداشت. ما جا موندیم از قطار. الان تو یه سمندیم که مارو برسونه سمنان و ازونجا سوار بشیم اگه موقع توقف قطار تو سمنان برسیم.

من: (بعد از اینکه یه خنده کردم) خیلی بامزه بود شوخیت! آره الان شماها از قطار جا موندین و با چمدوناتون دارین دنبال قطار میدویین! لابد می خوایی اینو بگی دیگه! (و همزمان این فیلم های وسترن اومد تو ذهنم که یه عده با اسب کنار ریل قطار پیتیکو پیتیکو کنان دارن دنبال قطار می کنن و پشت سرشونم یه عالمه گرد و خاک بلند شده! یکیشون موفق میشه بپره رو سقف قطار، اما همون موقع قطار وارد یه تونل میشه! :D)

مامان: شوخی چیه؟ دارم بهت می گم ما جا موندیم از قطار (با تاکید زیاد اینو گفت). خاله ت و پرهام رسیدن دم قطار، اما ما تا اومدیم پایین حرکت کرد و راه افتاد رفت. الان یه ماشین گرفتیم که…

دیگه واقعا نمی شنیدم مامانم چی داره می گه! یعنی هنوز باورم نمیشد که اینا جا مونده باشن از قطار. اولین بار بود که یه همچین چیزی پیش می اومد برامون!!

زیاد نخوام کشش بدم، با اون راننده ای که رفتن، بالاخره حدودای 11 رسوندتشون سمنان و سوار شدن. اما خدا می دونه تا برسن من چی کشیدم اینجا و چه حالی داشتم. خودشون هم که بدتر از من. تقریبا هر نیم ساعت یه بار باهاشون تماس می گرفتم که ببینم کجان و چی شده!

به هر کسی می گفتم مامان اینا جا موندن از قطار خیال می کرد دارم شوخی می کنم! بعداز یکی دوبار قسم و آیه خوردن تازه باورشون می شد! 😀

پ.ن: یه تغییراتی تو صفحه اصلی ایجاد کردم! اگر گفتین چیه؟ 😉

نوشته شده توسط در 26 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي پپري 9 نظر

سالِ اولین ها

توی امسال، تا الان یه سری اتفاق ها برام افتادن و پیش اومدن که تا قبل از این هیچ موقع پیش نیومده بودن. یعنی اینایی که پیش اومدن یه طورایی خیلی عجیبن برام!! بعضیاشون خوب بودن و خاطره خوبی رو از خودشون برام بجا گذاشتن و بعضیاشون هم نه. حالا نمی خوام ترازو دستم بگیرم و بگم خوباش بیشتر بودن یا بداش! برام مهم اینه که تا الان پیش نیومده بودن تو زندگیم.

بعد من میگم امسال سال اولین هاست برام، کسی زیاد باورش نمیشه!!

نوشته شده توسط در 25 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 9 نظر

پیش پیش لالا

چند وقتیه به شدت خوابم بهم ریخته. یعنی قبلا ها عین خرس می خوابیدم (شما بخونین می مُردم، نمی خوابیدم) و از نیم سانت مونده به بالشتم (دقت کنید “بالشت” هستا، نه “بالش” 😉 ) تو آسمون 11-12 سیر می کردم. یعنی کافی بود اراده کنم که خوابم میاد، تنها کاری که باید می کردم این بود که چشمام رو ببندم، اصلا شرایط محیطی برام مهم نبود. صبحشم به زور صدتا ساعت و زنگ موبایل و داد مامانم باید بیدار میشدم. حتی واسه گلاب به روتون! هم بیدار نمی شدم! اما الان، از ساعت 10 شب به اینور دهنم مثه تمساح بازه و هی خمیازه می کشم! باور کنید گاهی فَک درد می گیرم. به زور خودمو نگه میدارم تا 12 که مثلا خسته ی خسته بشم و سرمو که میذارم رو بالشت! بی افتم بخوابم تا خود صبح. حتی چند باریم امتحان کردم که همون موقعی که احساس خواب می کنم برم تو جام و بخوابم، اما بازم همچنان اوضاع یکسانه. حتی چند شب پشت سر هم دوغ و ماست و شیر گرم و عرق بیدمشک و نسترن و این چیزارو امتحان کردم، اما فقط شیکمم تا صبح قُل قُل می کرد و بس.

چند وقت پیش یکی از دوستام بهم یه ساعت زنگی خیلی خوب کادو داد که دو تا آلارم داره و در ضمن سخنگو هم هست. البته چون بخش سخنگو بودنش سر صبحی برای من جذابیتی نداره، فعالش نمی کنم. فک کنید صبح با صدای یه خانمه از خواب بیدار بشین! حالا باز اگه یه آقایِ جوونی بود، یه چیزی. اقلا دوست داشتم ساعته ثانیه به ثانیه زنگ بزنه و برام حرف بزنه 😉 !!! آلارم اولش رو کوک می کنم واسه 9 (روزایی که کلاس ندارم دیرتر بیدار میشم) و آلارم دومش رو میذارم واسه 9 و یک دقیقه! زنگ موبایلمم میذارم واسه 9 که معمولا بین آلارم اول و دوم این ساعته زنگ می زنه.

12 شب میرم تو تختم بخوابم. تا حدود 1-2 باید واسه خودم قصه بگم و صد بار دوره کنم که  سیندرلا بعد از اینکه با پسر پادشاه ازدواج کرد چی کار کردن!! و عاقبتشون چی شد 😉 ! بعد کم کم خوابم میبره انگار… ساعت حدود 4-5 صبح که میشه یهو انگار یکی منو گذاشته باشه رو ویبره از خواب میپرم و چشام همچین عین چشمای جغد باز میشن. دیگه عمرا خوابم ببره و بتونم پلکامو رو هم بذارم. دروغ نگفته باشم پلکامو می بندم و پیش پیش لالا! می کنم و به زور سعی می کنم خودمو بخوابونم، اما دریع از نیم دقیقه خواب. اگرم گاهی بر حسب اتفاق خوابم ببره، نهایتا نیم ساعت بعدش دوباره از خواب می پرم، اما بعدش دیگه به هیچ کَلَکی خوابم نمیبره. خلاصه که مجبورم همین طوری تو تختم بمونم و هی ازین دنده به اون دنده بشم تا مثلا ساعت بشه حدود 9 یا هر موقع دیگه ای که ساعتام رو کوک کردم. بعد کم کم میرم اونا رو هم بیدار می کنم و می گم بچه ها خواب نمونین ها!!! و وقتی اونا رو بیدار می کنم خودم دیگه از تخت میام بیرون و راه می افتم.

.

چهارشنبه صبح (26 آبان) تختم و سه تا بالشت هام! دقیقا چند دقیقه بعد از اینکه اومدم بیرون

.

یه چند روزه وقتی بیدار میشم و تلاش می کنم برای اینکه دوباره بخوابم و وقتی می بینم زهی خیال باطل! یا  دوزار بده آش و به همین خیال باش! (دلم آش شعله نیکو صفت خواست) و اینا، بالشت بزرگمو تکیه میدم به پشتمو و بالشت کوچیکه رو هم میذارم پشت سرمو اون یکی بالشته رو هم کماکان می گیرم تو بغلم که دلش نشکنه یه موقع و بعد کتابمو از زیر تخت یا روی بوفه بر میدارم و مشغول خوندن میشم! بعد همینطوری ادامه میدم تااااا مثلا ساعت بشه 7 یا 8 یا 9 که باید بیدار! بشم. حالا ممکنه گاهی هم کتابو بذارم کنار و مثلا به چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده فکر کنم و سعی کنم با خودم کنار بیام. به هر حال که نمیذارم همینطوری بمونم تو جام و هی ازین دنده به اون دنده بشم.

خلاصه که دلم تنگ شده واسه اون زمانی که عین خرس می خوابیدم و تا صبح عمرا بیدار می شدم… چه دورانی داشتم!

پ.ن: این پست رو قبلا دو دستی نوشته بودم، اما الان عمومیش می کنم. فقط همین پانویس رو الان اضافه کردم. رکوردی هم نشکوندم! 😉

نوشته شده توسط در 23 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 8 نظر