آرشیو برای دسته ی ’سفرنامه هام’

عکس

۲ فروردین:

امروز که برای صبحانه پایین رفته بودیم، ۲ تا آقا و یه خانم و یه بچه وارد شدن. یکی از همسفرها با چشمک و ادا و اصول حالیمون کرد که اینا برادر و دوست “م.ق” هستن. منتظر شدیم که صبحانشون رو بخورن تا باهاشون حرف بزنیم.

بعد از اینکه از سالن بیرون اومدن تا ماهارو دیدن که داریم به طرفشون میریم با یه حالت خیلی بدی گفتن “شماها اصلا شعور ندارین که اینطور آبروی برادر مارو بردین. برای چند ساعت موندن پشت مرز نباید اینطور آبروریزی کنین و داد و بیداد راه بندازین.”

ماها یه ذره جا خوردیم که اینا چی دارن میگن؟ مگه مشکل ما پشت مرز موندن هست؟… وقتی خواستیم بهشون توضیج بدیم که اصلا جریان این نیست و شماها دارین اشتباه میکنید، برادرش مامان منو هل داد و شروع کرد به توهین کردن به همه ما. یه دعوای اساسی داشت راه میافتاد. بالاخره هرطوری بود همه آروم شدن و شروع کردیم به حرف زدن.

برنامه هایی که پیش اومده بود رو وقتی براشون توضیح دادیم چشماشون داشت ۶۰۰ تا میشد. وقتی من بهشون توضیح دادم که لب مرز من خودم رفتم و با مامور حرف زدم، راننده اونطور توهین به همه ماها کرد و شاگرد راننده اون حرکت* رو با خواهر من کرده -که اگر به شوهرش بگیم کمترین کاری که میکنه یه احوالپرسی حسابی! باهاتون هست- و اون اتفاق** برای من سر مرز افتاده کم کم خودشون آروم شدن و متوجه شدن مشکل ماها چی هست.

قول دادن که حتما با دختر فراری! حرف بزنن و یه چاره ای پیدا کنن و منکر این شدن که دختر فراری الان تو ارمنستان هست. گفتن که رفته به گرجستان و معلوم نیست کی برگرده. همه ماها میدونستیم که دارن دروغ میگن اما بیشتر از این نمیشد به برادرش و دوستش حرف بزنیم چون طرف حساب ما اونا نبودن.

تصمیم گرفتیم که بیرون بریم و از روزهایی که داریم استفاده کنیم. به میدان جمهوری رفتیم. یکی از زیبا ترین جاهایی بود که تا حالا دیدم. البته به گفته همسفرهامون این میدون تو شب زیباتر میشد که ما این شانس رو نداشتیم که تو شب اونجا باشیم. نزدیک میدون جمهوری خیابانی به نام خیابان آبویان هست که پر از فروشگاه و مراکز خرید هست. تمام مارک های معروف تو این خیابون مغازه دارن. تا عصری اینجا بودیم و بعد به هتل اومدیم.

برای ناهار به یه رستوران ایتالیایی نزیدک میدون جمهوری رفتیم. مردم ارمنستان یا انگلیسی خیلی کم میدونن یا مطلقا متوجه نمیشن. تنها زبان هایی که میدونن ارمنی و روسی هست که متاسفانه هیچکدوم رو هم من بلد نیستم. خدا نکنه یه جایی برین که فروشنده حتی یک کلمه هم انگلیسی متوجه نشه، اونوقته که باید از خودتون کلی ادا و اصول در بیارین تا حالیش کنین چی می خوایین. این یعنی دقیقا کاری که من انجام میدادم و هربار هم از خنده رنگ صورتم تبدیل به طیف وسیعی از رنگهای مختلف میشد. بهترین قسمت سفرم همین مواردی بود که باهاش برخورد میکردم و اونروز هم توی اون رستوران یکی از بهترین لحظه های سفرم درست شد. برای سفارش دادن یه تکه کیک شکلاتی خدا میدونه چه ادا اصول هایی از خودم درآوردم و خدا میدونه چقدر من و دختری که تو رستوران کار میکرد خندیدیم. 

کلمه Cake رو به انگلیسی نمیدونست چیه و فقط Chocolate رو متوجه میشد. خیال میکرد من قهوه می خوام و هی قهوه به من پیشنهاد میداد. تا اینکه بالاخره رئیسش اومد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای که متوجه میشد ازش سوال کردم کیک به ارمنی چی میشه و تونستم سفارشم رو بگم. اما حسابی از ادا و اصول هایی که درمیاوردم همگی خندیدیم.

عصری که به هتل برگشتیم جو رو یه جوری دیدیم. از همسفرهامون که پرسیدیم، اطلاع دادن که امید -خواننده- تو هتل ما اقامت داره و همه منتظرش هستن که باهاش عکس بگیرین. وقتی امید و بادیگارد هاش -که همه یه چیزی تو هیکل های محراب فاطمی بودن- بیرون اومدن ازش خواستن “میشه باهاتون عکس بگیریم؟” در جواب گفت “اگر بلیط کنسرت من رو نخریدین نه، باهاتون عکس نمیگیرم” و رفت!!! یه حالت خیلی بدی به همه ماها دست داده بود از این حرکت. واقعا خدارو شکر کردم که بلیط کنسرت یه همچین آدمی رو نخریدم.

شب که از استخر اومدیم چشممون به سه نفر افتاد و به اصرار من رفتیم پیششون. سپیده و شهرام صو.لتی و شوبر.ت آوا.کیان بودند. وقتی جلو رفتم و بهشون سلام کردم، همچین با شک گفتم من بلیط کنسرت شما رو نخریدم چون روزی هست که دارم اینجا رو ترک میکنم، ناراحت نمیشین اگر باهاتون عکس بگیرم؟ سپیده با تعجب منو نگاه کرد و گفت “چه ربطی داره به کنسرت؟ هر زمان بخوایین میشه باهاتون عکس بگیریم”. وقتی بهش توضیح دادم که بخاطر حرف امید هست که اینو میگم در جواب من گفت “اگر من الان اینی شدم که اینجا نشستم شماها منو سپیده کردین. حالا من باید خودم رو برای شماها بگیرم؟ برای شماهایی که هموطن من هستین؟”… و هر سه نفر این آدما با حوصله تمام بااینکه زمان استراحتشون بود وایسادن و با ما و دیگر همسفرامون عکس گرفتن و حتی برای یک لحظه هم اخم و تخم نکردن. هرچی از برخوردی که امید کرد متنفر شدم ازش ا
ما از برخورد اینا واقعا خوشم اومد و یه دید دیگه ای پیدا کردم. 

*اون شبی که از تبریز راه افتادیم خواهر من رفته بود برای اینکه Carrier پانیا رو بذاره تو صندوق اتوبوس و از شاگرد راننده خواهش کنه یه جایی بذاره که نشکنه. شاگرد راننده میپرسه “بچه دارین؟” خواهرم میگه “بله!” پسره میگه “اگر شوهرت باهات نیست و تنهایی شب بیا پیش من.”…!!!!!!!!!!!!!!!

** بار اول که لب مرز رفتم حرف بزنم با ماموره، یکی از مردهایی که اونجا بود، انگار لب مرز رو با میدون انقلاب یا میدون امام حسین تهران اشتباه گرفته بود، و یه کار خیلی بد که فقط در شان آدمای cheap هست انجام داد!!! بار دوم مجبور شدم خواهش کنم یکی از آقایون تو ماشین با من بیاد. این قضیه رو تا شب که رسیدیم دم هتل و خودم بازگو کردم، کسی متوجه نشد برای چی بار دوم خواهش کردم که یه آقا با من بیاد.

ادامه دارد…

+ نوشته شده در ;دوشنبه نهم فروردین 1389ساعت;2:4 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر

اعتراض کنندگان

۱ فروردین:

امروز ۱۰ صبح قرار بود که به گشت بریم. مسافرای هر هتلی با اتوبوس مخصوص به خودشون میرفتن. اول به کلیسای گقارد رفتیم که توی کوه هست. واقعا این کلیسا زیبا بود. یه قسمتی از داخل کلیسا نور خورشید طوری به داخل میتابید که جدا فکر میکردی خدا همونجا وایساده و داره نگاهت میکنه. حیف که نمی تونم عکسارو آپلود کنم تا شماها هم ببینین.بعد به معبد گارنیک رفتیم. بنای اونجا کاملا شبیه کاخهای روم باستان بود. من خودم به شخصه از کلیسای گقارد بیشتر خوشم اومد.

از کلیسای دوم که بیرون اومدیم اون کسی که مسئول ماشین ما بود اعلام کرد که “کنسرت مهدی مقدم که امشب برگزار میشه رایگان هست. همه ساعت ۱۰ میتونن بیان به Opera Hall”. تا اینو شنیدیم حسابی جا خوردیم چون یه عده ای -که من و مامانم هم شاملش بودیم- پول بلیط رو تو تهران پرداخت کرده بودیم و قرار بود بلیطهامون رو تو ایروان بگیریم. حالا هم که آقای “م.ق” عین این دختر فراری ها غیبش زده بود و دستمون به جایی بند نبود.

بعد از اون هم قرار بود بریم رستوران آریا برای ناهار. اونم چه ناهاری! همه مسافرا اومده بودن و منتظر ناهارشون یودن. غذا شامل کباب و ماهی بود اما متاسفانه سر هر میزی که میرفتی غذاهای پس مونده مسافرای قبلی رو میدیدی که آوردن جلوی مردم گذاشتن. کباب ها نصفه و دستخورده و ماهی ها همه تیکه تیکه. اول جمعیت آروم بودن اما در اصل تو شوک بودن که این وضع یعنی چی؟ کم کم صدای همه دراومد. به گارسون ها که اعتراض میکردن خیلی راحت میگفتن “همین که هست. خواستین بخورین، نخواستین گرسنه بمونین!”

همینطور که همه تو شوک ماجرا بودن، یهو دیدیم که از بالا یکی از مسافرها بشقابشو پرت کرد پایین و شروع کرد به داد و بیداد و اعتراض کردن به اوضاعی که پیش اومده بود. تا اون شروع کرد همه از تو شوک دراومدن و پشتشو گرفتن و یه داد و بیداد اساسی راه افتاد. کسایی که جای دختر فراری! اونروز اومده بودن هول شده بودن که چی کار باید بکنن. دیگه اصلا امکان نداشت این جمعیت عصبانی رو آروم کنه کسی. همه باهم اعتراض میکردن. صاحب رستوران زنگ زد به پلیس و به جانشین های دختر فراری! اخطار کرد که اگر تا نیم ساعت دیگه نرین بیرون پلیس اینجاست. بالاخره بعد از یه یک ساعتی که گذشت قرار شد همه دم هتلی که ما توش اقامت داشتیم جمع بشن.

منم همینطوری حرص اینو می خوردم که این مرتیکه عوضی پول زور از ما گرفته و دست آخر کنسرت رو مجانی کرده. در اصل می خواست سالنش خالی نمونه و از ماها بعنوان سیاه لشگر استفاده کنه. گیر دادم به یکی از کسایی که جانشینش بود که یالا پول کنسرت مارو پس بده. اونم هی میگفت “مگه پولش رو به من دادین که از من می خوایین؟” گفتم به تو ندادیم، اما گر ناراحتی که از تو بگیرم برو بگو خودش بیاد و پول مارو بده. میگفت “منم خبر ندارم کجاست.” تکرار میکردم که پس پولم رو بده…دقیقه شده بودم عین آدمایی که اصلا حرف حالیشون نمیشه. انقدر اینطوری لجبازی و بی منطق بازی کردم تا بالاخره تونستم پولمون رو ازش پس بگیرم. بهشم گفتم اگر ناراحت این هستی که داری به من پول الکی میدی، دختر فراری رو که دیدی بهش بگو به من پول دادی، بیا منو پیدا من تا من حرفت رو تایید کنم و تو هم به پولت برسی.

چند دقیقه بعد نزدیک ۱۰۰ نفر دم هتل ما بودن و همه خواستار این بودن که خود دختر فراری! رو ببینن. اما اون کسایی که جای اون بودن خیلی راحت میگفتن که ” “م.ق” الان گرجستان هست و ما هم شماره ای ازش نداریم.” در صورتی که دروغ میگفتن عین چی! چون چند دقیقه قبلش یکی از اونا گفت ” “م.ق” گفته نمیام چون میترسم مردم منو بگیرن بزنن.” اما بعدش همین آدم هم حرفش رو عوض کرد.

خلاصه کار به جایی رسید که زنگ زدیم کنسولگری ایران در ارمنستان. اونجا بهمون گفتن “روز سه شنبه اگر همتون بیایین اینجا یه استشهاد مینویسین و همه اونایی که اعتراض دارن زیرش رو امضا میکنن و کنسول هم مهر میزنه زیرش. به “م.ق” اخطار میکنن که اگر خودش رو معرفی نکنه و به اعتراض مردم رسیدگی نکنه تمام مجوزهاش لغو میشه و تحت تعقیب پلیس بین الملل قرار میگیره.” اما همچنان دوستانش ادعا میکردن که ازش خبری ندارن.

رئیس هتل هم اومده بود بیرون و یه سره داد میزد و خواهش میکرد که مردم از اونحا برن چون برای هتلشون بد میشه. بیچاره هرچی به زبون ارمنی میگفت کسی حالیش نمیشد. انگلیسی شروع کرد به گفتن که بازم کسی زیاد حالیش نشد. ترجمه کردن من همانا، یقه منو گرفتن که بیا اینا رو از اینجا متفرق کن همانا. نمیدونستم طرف کیو بگیرم جدا، چون خودم هم جزو کسانی بودم که اعتراض داشتن. بالاخره خودم رو خلاص کردم و بهش گفتم من اصلا بلد نیستم با اینا حرف بزنم و زبون این مردم رو من متوجه نمیشم چون همه عصبانی هستن و اصلا نمیشه باهاشون حرف بزنی. اگر می خوایی خودت برو یه نفر رو پیدا کن تا بیاد با اینا حرف بزنه. اون یه نفر هم کسی نیست جز “م.ق”. تا اینو گفتم آقاهه گفت “اگر ما بدونیم “م.ق” کجاست طبق قوانینمون نمی تونیم به شماها بگیم. خودتون سعی کنین یه جوری پیداش کنین.”

< p>بالاخره بعد از ۲-۳ ساعتی که همه اونجا جمع شده بودن تصمیم گرفتن که به هتل هاشون برن و یه ناهاری بخورن و یه استراحتی بکنن و تا روز سه شنبه خوش بگذرونن.

ما هم ناهارمون رو تو رستوران ایتالیایی هتل خوردیم. توی ارمنستان غذا واقعا ارزون هست. اگر همون رستوران ایتالیایی رو ما می خواستیم توی تهران بریم جدا باید نزدیک ۲۰۰ هزار تومن پول میزمون رو میدادیم در صورتی که اونجا ۵۳ دلار برامون تموم شد. اصلا باورمون نمیشد که تا این حد ارزون باشه.

شب من و مامانم به کنسرت مهدی مقدم رفتیم. مسافرهای دیگه هم اومده بودن به امید اینکه این مرتیکه دختر فراری! رو ببینن اما خودش رو پشت صحنه قایم کرده بود. اون کارمندش  -“س”-  که تورها رو به ملت فروخته بود و از پشت تلفن مخ هممون رو زده بود، تا من و مامانم رو دید سلام و احوالپرسی کرد. خیلی لجم گرفت و بهش گفتم برو از طرف من به اون دختر فراری! بگو اگر تهران ببینمش ج.. میدم با این کاری که با ما کرده. حساب تو هم باشه بموقع میرسیم. واقعا عصبانی بودم از شرایطی که برامون پیش آورده بودن. دو روز می خواستیم بریم خستگی در کنیم که اینطوری شد.

تا آخر کنسرت اعصاب همه داغون بود اما سعی میکردیم خوش بگذرونیم و حرکات موزون بیشتری از خودمون در کنیم.

ادامه دارد…

+ نوشته شده در ;شنبه هفتم فروردین 1389ساعت;2:20 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 27 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

در راه ارمنستان

چند روز قبل از ۹ اسفند:

همینطور روزنامه رو میگرفتیم و در به در دنبال یه آژانس مسافرتی بودیم که تور هوایی به ارمنستان، قبرس یا دبی داشته باشه. قبرس رو پیدا کردیم و تا پای قرارداد هم داشتیم میرفتیم اما از یکی از دوستان خواهرم که اونجا زندگی میکنه وقتی سوال کردیم و راهنمایی خواستیم، گفت “اونجا بیشتر به درد کسایی می خوره که عشق ساحل و دریا هستن”. از اونجایی که فقط من و پرهام عشق دریا هستیم پس بیخیال اونجا شدیم. دبی هم که قیمت خون باباشون میگرفتن و توری کمتر از نفری یک میلیون تومان پیدا نکردیم. تصمیم گرفتیم دنبال تور ارمنستان باشیم.

هر جایی که زنگ میزدیم تورهای هوایی پر شده بود و فقط زمینی بود. هتل هاشونم فقط در پیتیاشون مونده بود. وقتی تو سایت هتل ها میرفتیم حالمون بد میشد دیگه چه برسه به اینکه تو همون هتل هم میرفتیم.

تصمیم گرفتیم خودمون با ماشین خودمون بریم، اما وقتی قیمت هارو برآورد کردیم از اونی که با تور بریم خیلی بیشتر میشد. مضاف بر اینکه محدودیت بردن وسایل داشتیم و فقط هم پرهام باید رانندگی میکرد. اینطوری بیچاره بجای اینکه بیاد مسافرت و خستگی یکسالش در بره، بیشتر خسته میشد.

تا اینکه بالاخره یه آژانس رو پیدا کردیم که قیمتش واقعا عالی بود و هتل خوبی –Golden Palace Hotel– هم میبرد. اسم آژانسش “پ.پ.ش” به مدیریت “م.ق” بود. اینارو نوشتم تا شماها یه موقع مثه ما خر نشین و از این آژانس یا آدم سرویس بگیرین. (البته لینک و اسم رو حذف کردم)

۹ اسفند:

من و مامانم و پرهام به آژانس رفتیم و قرارداد بستیم. متاسفانه اینجا هم تور هواییش پر شده بود و فقط زمینی داشت توی اون تاریخی که ما می خواستیم. ویزا و خروجی هم پای خودمون بود.

قرار شد ۲۸ اسفند ساعت ۵ صبح حرکت کنیم و بعد از حدود ۲۰ ساعت برسیم به ایروان. برای شب سال نو هم جشن داشتن. کنسرت مهدی مقدم هم خود آژانس برگزار میکرد اما باید بلیط میخریدیم که ما ۲ تا خریدیم چون خواهرم اینا بخاطر پانیا نمی تونستن بیان.

۲۶ اسفند:

از آژانس تماس گرفتن برای جابجا کردن زمان حرکت. بجای ۵ قرار شد ساعت ۱۰ حرکت کنیم و قرارمون هم یه جایی تو شهرک غرب بود. تاکید هم کردن که دیر نیایین چون راس! ساعت حرکت میکنیم.

۲۸ اسقند:

من و مامانم ساعت ۸:۳۰ اونجا بودیم و خواهرم اینا هم سه ربع بعد از ما رسیدن. همه مسافرها کم کم اومده بودن. اما از اتوبوس ها خبری نبود. فقط یک نفر از لیدرها اومده بود. ساعت همینطور به ۱۰ نزدیک میشد اما از ماشینا خبری نبود که نبود. وقتی با لیدر ماشین خودمون تماس گرفتیم گفت “من ترمینال غرب هستم و دارم یه ماشین پیدا میکنم و تا نیم ساعت دیگه میرسم.”

نیم ساعت بعدش که نیامد هیچ، حدود ساعت ۳ بود که اومد. دیگه از چیزایی که این وسط مسطا پیش اومد فاکتور گرفتم. حالا بماند که این همه آدم تو سرما چطوری وایساده بودن. نه میشد برگردیم خونه هامون و نه میشد جایی بریم. هیچی هم نداشتیم که بخوریم تا گرم بشیم. تنها ماشینایی که بودن و میشد توش بریم آژانسی بود که من و مامانم باهاش رفتیم و ماشین خواهرم اینا. این دوتا ماشین هم جوابگوی اون همه آدم نبود که. بالاخره ساعت ۳ و خورده ای حرکت کردیم. اما همه عصبانی بودن از این برنامه ریزی.

من به لیدر ماشین خودمون شک کردم که اصلا لیدر هست یا نه؟ چون نه کارتی گردنش بود نه کارتی از خودش به ما نشون داد مثل اون یکی لیدره.

یه ذره که حرکت کردیم لیدر ما گفت “این ماشین قرار نیست مارو تا ایروان ببره. قراره با این ماشین تا تبریز بریم و اونجا تو ترمینال منتظر بمونیم تا ماشینی که قراره ماهارو ببره بیاد دنبالمون.” تا اینو گفت داد همه دراومد، اما چاره ای نداشتیم جز صبر.

ساعت حدودای ۱۲ بود که رسیدیم به تبریز و بعد از نیم ساعت انتظار اتوبوس اومد و حرکت کردیم.

۲۹ اسقند:

ساعت ۲:۳۰ شب (به تعبیری همون صبح) به مرز نوردوز رسیدیم. راننده نفری ۲ هزار تومان ازمون گرفت که بره با مامورهای مرزی حرف بزنه تا مجبور نشیم چمدون هامون رو خالی کنیم و از مرز ایران تا مرز ارمنستان دنبالمون بکشیم. ماها هم چاره ای نداشتیم جز پرداخت این پول زور.

یه سری از مسافرها تازه اونجا ویزا و خروجیشون رو گرفتن و پرداخت کردن. مدیر محترم آژانس لطف! کرده بود و به این مسافرا گفته بود “اگر تو ایران این کارهارو نکردین لب مرز میشه انجام بدین یا اینکه میتونین پولش رو بدین به ما تا لب مرز براتون انجام بدیم”. وقتی لیدر اومد از مسافرا پول برای ویزا و خروجی بگیره همه صداشون دراومد که ما قبلا دادیم و یعنی چی دوباره باید پول بدیم؟ مگه پول پیش شما نگذاشته؟ که وفتی با جواب منفی روبرو شدن بیشتر داغ کردن.

در
دسرتون ندم، تا از مرز ایران رد بشیم حدود ۵ ساعت طول کشید و حالا فقط مونده بود تا از مرز ارمنستان رد بشیم و به سمت ایروان حرکت کنیم. اما مرز رو بسته بودن و راه نمیدادن. همونطوری تو ماشین خوابیدیم و وقتی بیدار شدم ساعت حدود ۱۰ بود. یه ذره بیدار بودم و دوباره خوابیدم. بیدار که شدم ۱۲ بود. همه گرسنه و تشنه و عصبانی بودن.

راننده و کمک راننده هم آدمای عوضی بودن و نمیذاشتن کسی حتی برای توالت از ماشین پیاده بشه. مامانم که به زور پایین رفته بود، میبینه یکی از ماشینایی که بچه نوزاد توش بوده با مامور روسی حرف زده و اجازه دادن رد بشن از مرز. وقتی به من گفت، من و مامانم و پانیا پاشدیم رفتیم لب مرز تا مامور مرزی حرف بزنم.

خیلی هوا سوز داشت و پانیا تا باد بهش خورد تندی زد زیر گریه. واقعا گریه بدی میکرد اما از طرفی هم گریش خوب بود چون بفکرم رسید که بگم این بچه مریض هست.

دانش انگلیسی ماموره دقیقا عین دانش من از زبان روسی یا ارمنی بود. بالاخره تونستم یه جوری حرفم رو حالیش کنم که ما بچه کوچیک مریض باهامون هست و طبق قوانین بین المللی باید اجازه ورود بدین. بهم گفت “برو پاسپورت خودت و خانوادت رو بیار تا من ببینم”. وقتی برگشتم تا از تو ماشین پاسپورت هارو بیارم، پسری که کمک راننده بود و خیلی هم هیز بود از پشت در به من گفت “در رو باز نمیکنم تا حالت جا بیاد. برای چی پیاده شدی؟” که وقتی دیدم داره اینطوری حرف میزنه تهدیدش کردم که اگر درو باز نکنه با سنگ میزنم شیشه رو میشکنم و میام بالا. و واقعا هم اگر درو باز نمیکرد همین کارو میکردم چون خیلی عصبانی بودم از وضعیت پیش اومده. درو باز کرد و رفتیم داخل و پاسپورت هارو برداشتم و رفتم به ماموره نشون دادم. حالا اونم گیر داده بود “شوهر خودت کجاست؟ این بچه مال تو هست یا نه؟” که قسم خوردم من مجردم و این بچه مال خواهرم هست. با همون زبون لال پتی که بلد بود بهم حالی کرد که “یک ساعت دیگه اتوبوس رو میذارم از مرز رد بشه اما خودتون میتونید همین الان برین”. که چون میدونستم هیچ کسی حاضر نیست ماشین رو ترک کنه بهش گفتم همون یکساعت دیگه میام تا بقولی که دادی عمل کنی و برگشتم.

یکساعت دیگه که رفتم اون ماموره رفته بود و کسی که جاش اومده بود همون لال پتی انگلیسی رو هم بلد نبود. همینطور که داشتم خودم رو میکشتم تا حالی این یکی بکنم که مامور قبلی چی گفته، یهو دیدم یکی از مسافرای ما داره به زبون روسی با ماموره حرف میزنه. مجبورش کرد بیاد بالا تا مسافرها و پاسپورت هاشون رو ببینه. بعد از اینکه همه رو از زیر نظر گذروند اجازه داد که از مرز لعنتیشون بعد از ۱۳ ساعت علافی رد بشیم. خدارو شکر میکنم که پانیا باهامون بود وگرنه که حالا حالاها اونجا مونده بودیم.

از مرز تا ایروان حدود ۱۰ ساعت راه هست و اینطور که ماها برآورد کردیم سال تحویل رو تو راه باید میبودیم. جاده مرز تا ایروان خیلی جاده خطرناک و بدیه طوری که تو یه قسمت هایی دوتا ماشین از کنار هم نمی تونن رد بشن. یه طرف کوه هست و یه طرف دره و کل جاده بدون گارد ریل هست. اگر خدای نکرده یکی تصادف کنه و به سمت دره منحرف بشه صد در صد مرده. همه جاده تو کوه هست و هی پیچ می خوره میره بالا و پیچ می خوره میاد پایین. شبم داشت نزدیک و نزدکتر میشد.

سال تحویل نزدیک میشد و ماها تو ماشین بودیم. بفکر این افتادیم که یه هفت سین بچینیم. بجای گل از کیلیپس سر من استفاده کردیم و بجای سبزه هم یه پارچه سبز انداختیم. (عکسارو نمی تونم آپلود کنم چون سایتی که استفاده میکردم فیل.تر شده. اگر سایتی پیدا کردین که باز بود بهم بگین)

راننده حسابی هممون رو اذیت کرد و تازه کلی هم بهمون توهین کرد. نه جایی برای دستشویی نگه میداشت و نه چراغ های داخل ماشین رو روشن میکرد. وقتی هم که ازش خواستیم چراغ هارو روشن کنه ماشین رو با یه طرز خیلی وحشتناکی که فکر کردیم الان می افتیم تو دره نگه داشت و اومد وسط ماشین و شروع کرد به هممون فحش های بد دادن. یه دعوای حسابی راه افتاد اما یه سریا که آرومتر بودن میونه رو گرفتن و همه ساکت شدن. راننده تهدید کرد اگر یه بار دیگه صدا کنین ماشین رو میندازم تو دره تا همه بمیرن. لیدر محترم هم هیچی نگفت و همینطوری نگاه میکرد.

بالاخره ساعت ۲ صبح بود که رسیدیم ایروان و دم هتل هامون. قرار گذاشته بودیم تا رئیس آژانس نیاد کسی از ماشین پیاده نشه اما زرنگ تر از اونی بود که فکر میکردیم. یکی دیگه رو انداخته بود جلو و خودش رو قایم کرده بود. اون کسی رو که فرستاده بود از طرف این “م.ق” عوضی گفت که فردا حتما میاد پیشتون و ازتون عذر خواهی میکنه.

وقتی رسیدیم تو هتل مسافرهای اون یکی اتوبوسه رو دیدیم که زودتر از ما رسیده بودن. وقتی پشت مرز بودیم اونا خودشون یه ون گرفته بودن و ۴۰۰ دلار داده بودن و اومده بودن به ایروان. “م.ق” رو هم دیده بودن و بهش وقتی اعتراض کردن خیلی راحت گفته “چیزی به من مربوط نمیشه که دارین اعتراض میکنین!” و بعدشم از هتل یواشکی رفته بوده.

ادامه دارد…

+ نوشته شده در ;جمعه ششم فروردین 1389ساعت;7:13 بعد از ظهر; توسط;papary;
|;

نوشته شده توسط در 26 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

اولین پست ۸۹

عید همگی مبارک. امیدوارم سالی بسیار بهتر از سال قبلی داشته باشید و امسالتون متفاوت از سال قبلیتون باشه.

مال ما که خیلی متفاوت شروع شد. سال تحویل رو توی اتوبوس بودیم و یه هفت سین متفاوت تر از همه هفت سین ها داشتیم. وقتی برگشتم ایران عکساش رو براتون میذارم و از همه چیزایی که برام اتفاق افتاد توی راه و اینجا حتما مینویسم.

 

+ نوشته شده در ;یکشنبه یکم فروردین 1389ساعت;2:20 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

سفرنامه مشهد

جمعه ساعت ۷:۳۰ صبح رسیدیم مشهد. از سر درد داشتم میمیردم، چون نه شب قبلش خوب خوابیده بودم (از بس که تا چشممون می خواست گرم بشه این مهمانداره عین بختک می اومد دم در کوپه و یا یه چیزی می آورد، یا می خواست ببره) و نه اینکه نسکافه صبحم رو خورده بودم.

ایستگاه راه آهن مشهد دو ردیف پله برقی داره که باید یه دور پایین بری و یه دور بالا بری تا سکو رو دور بزنی و به سالن ساختمون ایستگاه وارد بشی. پانیا تو کالسکش بود و خواهرم و همسر دوستمون که باهامون بودن، با هم دیگه کمک میکردن. از قطار هم که پیاده شدیم به خواهرم گفتم پانیا رو من میگیرم تو بقلم. اما گفت “نمی خوام…خودم میتونم بیارمش.” پانیا لای یه ملافه و یه پتو کلفت پیچیده شده بود و یه کلاه و یه لباس تقریبا کلفت هم تنش بود که سرما نخوره.

ردیف اول رو به خیری و خوشی پایین رفتیم، اما ردیف دوم رو که داشتیم بالا میرفتیم یهو من دیدم یه چیز افتاد رو پله ها (من پشت خواهرم اینا ایستاده بودم…نفر آخر بودم). پانیا از تو کالسکه سقوط کرد پایین و افتاد رو پله ها. فورا بلندش کردم و تو بقلم گرفتم. بیشتر از اینکه دردش بیاد از جیغ خواهرم ترسید بچه. هیچکدوممون حال درستی نداشتیم اما مسلط تر از همه مامانم و پرهام و بعدشم من بودم.

کمربند تو کالسکش رو خواهر (…!) احمق من نبسته بود و موقع بالا رفتم از پله بچه سر خورد و سقوط کرد رو پله. هرموقع بهش میگیم ببند میگه “نمی خواد…حواسم بهش هست” و به حرف گوش نمیده… فورا به اورژانس ایستگاه رفتیم و پانیا رو معاینه کردن و خدارو شکر بدنش سالم بود و گریش هم بند اومد. اما برای سی تی اسکن از مغزش من و خواهرم و پرهام و پانیا فورا با آمبولانس به بیمارستان رفتیم. سی تی اسکن انجام شد و خدارو هزار مرتبه شکر که طبق تشخیص جراح مغز ضربه ای به سرش نخورده بود و همه چی طبیعی بود. بدنش هم بخاطر اون همه لباسی که تنش بودسالمه. اما هول و تکونی که بهمون وارد شد خیلی شدید بود.

باورتون میشه یا نه، تا چشمم به گنبد امام رضا افتاد همتون رو دعا کردم و از خدا و امام رضا براتون سلامتی خواستم، و خواستم که زودتر خودتون برید اونجا و هر حرفی با خدا دارین بزنین.

شنبه هم از غذای امام رضا خوردیم. جاتون خالی قیمه بود و کلی مشعوف گشتم.

ساعت ۸:۳۰ شنبه شب پروازمون بود به تهران. ساعت ۸ که بارمون رو تحویل دادیم اعلام کردن که پرواز ساعت ۱۰:۳۰ انجام میشه. جدا عین یخ وا رفتیم چون همه برنامه ریزی هامون بهم ریخت. مثلا بلیط ساعت ۸:۳۰ رو گرفتیم که تا ۱۰ خونه رسیده باشیم و استراحت کافی کرده باشیم.

هرطوری بود تا ۱۰ خودمون رو سرگرم کردیم اما اعلام کردن که پرواز یکساعت دیگه هم تاخیر داره و ۱۱:۳۰ انجام میشه. اینو که شنیدم جدا جوش آوردم و رفتم دفتر ایران ایر تو فرودگاه و کلی اعتراض کردم. آقاهه میگفت “هواپیمای شما نقص فنی داشت. یه هواپیمای دیگه با مسافر از تهران اومد که اونم نقص فنی داشت. یکی دیگه در خواست دادیم که بیاد، که اونم نصفه راه برگشت چون نقص فنی داشت. حالا یکی دیگه تو راهه که امیدوارم پرواز انجام بشه.” منم عصبانی شدم گفتم مرده شور این لاین هواییتون رو ببرن که انقدر آن تایم عمل میکنه و اومدم بیرون.

بالاخره ساعت ۱۲ بود که هواپیما پرید. اما چه پردینی! موتور هواپیما انگار تو معدمون بود بس که صدا میداد. هممون هم کلا رو ویبره بودیم از بس تکون تکون خوردیم. انقدر عصبی شده بود که حد نداشت. جدا عین سگ شده بودم و هرکی باهام حرف میزد پشیمون میشد. بیچاره پانیا از ترس همش گریه کرد تا تهران… ساعت ۳ شب رسیدیم خونه.

اما در کل خدارو شکر سفر خوبی بود، با اینکه اولش اونطوری شد اما خدارو هزاران بار شکر که بخیر گذشت… ممنون خدا جون


صدای من رو از سایت دانشگاه میشنویدید.

+ نوشته شده در ;یکشنبه نوزدهم مهر 1388ساعت;10:59 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 11 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 9 نظر