آرشیو برای دسته ی ’سفرنامه هام’

سفر به شرق آسیا – 3

سفر به شرق آسیا – 2 (+)

سه شنبه 9 شهریور 1389

برنامه امروز رفتن به غار باتو (Batu Cave) که در زبان محلی یعنی “غار سنگی”، بود. اما قبل از رفتن به غار به یه کارگاهی رفتیم که روی پارچه با رنگ نقاشی میکشن و میشه از اون پارچه ها خرید. البته اونجا یه خانمی هست که آموزش میده چطوری میشه این پارچه هارو که یه مستطیل بزرگ حدودا یک متری هست به صورت یه دامن با تاپ درآورد و تن کرد.

از اونجایی که همیشه دوست دارم اولین نفر برم داخل اینطور جاها که اگر بخوام عکس بگیرم تا شلوغ نشده بتونم کارمو انجام بدم، تا رفتم داخل خود فروشگاه، خانمی که اونجا بود جلوم رو گرفت و به من گفت وایسا اینجا! (اشارش به یه مربع سفید رو زمین بود) و من رو مدل این آموزش کرده بود. اصلا نمیشه تصور کرد که با یک متر پارچه چطور میشه یه لباس بدون نخ و سوزن به تن کرد! آخر سر هم به خودم یه دونه از همون پارچه ها که میشه دستمال گردنش کرد کادو دادن… اقل قیمت هر کدوم از اون پارچه های بزرگ حدود 80 هزار تومن میشد. طرح هاش واقعا شاد و زیبا هستن.

بعد از اونجا نوبت به رفتن به غار باتو بود. فلسفه پیدایش این غار رو درست یادم نیست چون زمانی که لیدرمون توضیح میداد من یه طرف دیگه بودم و داشتم عکس می گرفتم تا شلوغ نشده. از در ورودی محوطه که داخل میری یه سری دونه های مشکی رنگ کف دستت میریزن که بعدا متوجه میشی برای غذا دادن به ماهی هست.

.


.

توی غار که وارد میشی نقاشی هایی از داستان های خدایان هندی رو میشه دید.

.


.

ته غار یک سری مارها و سوسمار و لاک پشت های گردن دراز تو قفس های شیشه ای نگه داری میشه که حتی هنوزم عکساشون رو میبینم یه طوری میشم، دیگه چه برسه به اینکه خودشون رو هم دیدم از نزدیک.

.


.

از غار که بیرون اومدیم یه شو رقص هندی توسط دو تا دختر و دو تا پسر اجرا میشد. آخر برنامه، مثل دیشب از کسایی که اونجا بودن خواستن که هر کسی دوست داره باهاشون رقصشون رو تمرین کنه و برقصه. حدودا 15 نفر بالا رفتیم و یکی از پسرها بهمون آروم آروم یاد داد که باید چی کار کنیم. رقصی که بهمون یاد میداد تقریبا یه چیز شبیه حرکات آیروبیک بود اما با ریتم تندتر. بعدش با موزیک تند تند شروع کردیم به رقصیدن. من ردیف آخر نفر وسط وایساده بودم. یعنی اون پسره جاهامون رو تعیین کرد… وسطای آهنگ بود که همون پسره اومد دست من و یکی از پسرایی که کنار من بود رو گرفت و برد اون جلو کنار خودش وایسوند و باهم رقصیدیم سه تایی. تا حالا رقص هندی رو امتحان نکرده بودم. خیلی جالب و پر حرکت بود بنظرم… موقع خداحافظی پسره بهم گفت “You dance beautifully” و من بازم اعتماد بنفسم بیشتر و بیشتر شد!! 😉

تو محوطه اونجا یه رستوران مانند بود که ازمون با صبحانه هندی پذیرایی کردن. یه نون مخصوص که مثه چیپس بود و مخروطی شکل، یه نون دیگه که یه ذره چرب بود و یه نوشیدنی که تقریبا همون شیر-چایی خودمون بود بهمون دادن. تو همونجا هم میشد از جینگولیجات هندی و اینطور چیزا خرید کرد. دم در هم از این خال های هندی برامون چسبوندن رو پیشونیمون.

.


.

.

.

تا اونجا من نمی دونستم که این خال ها به چه معنی هست و هر رنگش یعنی چی؟ رنگ مشکی مخصوص زنانی هست که شوهرشون رو از دست دادن و بیوه محسوب میشن. رنگ قرمز مخصوص زنانی هست که ازدواج کردن و یه طورایی به نشونه چراغ قرمز برای مردهای دیگه هست که مثلا به این خانوم ها نباید نگاه کنن. رنگ سفید هم برای کسایی هست که می خوان اعلام کنن ما مجردیم و آماده ازدواج.

بیرون از محوطه غار یه مجسمه 140 متری بزرگ بود که فکر میکنم نماد یکی از خدایان هندوها هست. اگر درست یادم مونده باشه این مجسمه رو تو تایلند ساختن و با کشتی آوردنش. جنسش اما از طلا نیست که اگر بود تا حالا اونجا نبود. پشت همین مجسمه حدودا 200 تا پله هست که میشه از کوه بالا رفت و به یه معبد دیگه اون بالا رفت. کنار راه پله ها میمون های آزاد هم هستن که اگر کسی می خواد بره بالا باید مواظب باشه تا این میمون ها وسایلش رو از دستش نکشن. چون به اشیاء براق علاقه دارن. اگر هم ببرن دیگه نمیشه ازشون پس گرفت.

.


.

بعد از غار باتو به شهر Putrajaya (+) رفتیم که پایتخت آینده مالزی، و پایتخت اداری هست. این شهر رو در طی 10 سال ساختن. منطقه ای که این شهر توش ساخته شده قبلا جنگل بوده. تمام ساختمان هایی که اونجا ساخته شده هر کدوم معماری منحصر بفرد خودش رو داره. علاوه بر این ها یه دریاچه مصنوعی هم اونجا درست کردن که میشه با کروز یه گشت حدودا یک ساعته رو دریاچه داشت و تا حدودی شهر رو دید. چیز جالبی که تو این شهر وجود داره اینه که از تمام بناهای معروف تو دنیا یه نمونه شبیه به اصلی رو ساختن. مثل پل خواجو (که تو عکس میبینید)، پل سیدنی و … کاملا عین نمونه اصلی رو نمی تونن درست کنن بخاطر یه قانونی شبیه کپی رایت. دلیل ساخت این بناها این بوده که چون مردم مالزی ممکنه هزینه رفتن به همه دنیا رو نداشته باشن، با این کار میتونن شبیه این بناها رو ببینن و اینطوری شادی بهشون برگردونده بشه. تیر چراغ برق هایی که تو این شهر درست کردن هر کدوم شکل متفاوتی نسبت به تیر چراغ های خیابون بعدی داره، که اگر توریستی تو شهر گم شد بتونه از روی شکل تیر چراغ برق ها محل مورد نظرش رو پیدا کنه… با کروز حدود یک ساعتی رو روی دریاچه بودیم و گشت زدیم.

.


.

برنامه عصر رفتن به یکی از مرکزهای خرید شهر بود. یه بارون حسابی هم مثل دیروز گرفت و متاسفانه ما تو اتوبوس بودیم و به سمت کوالا لامپور می اومدیم.

با همسر استادم که از ایران با هم دوست شدیم تو مرکز خرید قرار گذاشته بودیم و همدیگه رو بعد از حدود 2 سال ملاقات کردیم. نمی تونم بگم چقدر از دیدنشون خوشحال شدم. روزی که از ایران میرفتن به من گفتن “اون طرف ها بیایین.” من گفتم اوووووه حالا کو تا من گذرم به اونورا بی افته! باورم نمیشد در کمتر از دو سال تونستم برم و ببینمشون اونجا و باهم باشیم. استادم ایران بودن و نمی تونستیم ببینیمشون. همسر استادم با یکی از دوستانشون، “س” اومدن و باهم بودیم اون شب رو. حسابی مارو خجالت دادن و با ما بودن. کلی هم راهنماییمون کردن که از کجاها خرید کنیم. اگر خودمون می خواستیم بریم، شاید تا الانم نمی تونستیم چیزی خرید کنیم! “س” به ما یه پیشنهاد داد که بعدا متوجه شدیم چه پیشنهاد خوب و به جایی بوده واقعا… خلاصه که اون شب زمان خیلی خوبی رو با هم داشتیم و حسابی خجالتمون دادن.

شب وقتی به هتل برگشتیم و پانیا غذاش رو خورد به خیابون Bukit Bintang رفتیم که پر از مغازه هایی هست که خدمات ماساژ ارائه میدن. با اینکه خیلی کیف داد و خستگی همه عمرم از تنم بیرون رفت، اما یه جاهایی حس میکردم الان کلیه هام از تو گوشام میزنه بیرون. 😀

چهارشنبه 10 شهریور 1389

امروز که بیدار شدم حس کردم چقدر تنم می خاره! …

نوشته شده توسط در 10 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 12 نظر

سفر به شرق آسیا – 2

سفر به شرق آسیا – 1 (+)

دوشنبه 8 شهریور 1389

تو سالن که وارد شدیم مامانم و شوهر خواهرم رفتن دستشویی. من و خواهرم اول گفتیم ما میریم شماها هم بیایین، بعد گفتیم نه ما همین جا صبر میکنیم تا شماها برگردین. پرهام اومد و منتظر مامان شدیم. پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع گذشت و مامان نیومد. رفتیم تو دستشویی دنبالش، نبود. سالن رو گشتیم، نبود. فروشگاه هایی که اونجا بودن رو گشتیم، نبود. اصلا غیب شده بود مامانم. از طریق اطلاعات پیجش کردیم، اما نیومد (حالا بماند که اسمش رو چطوری خوندن). اصلا دود شده بود رفته بود تو هوا. منم نمی تونستم از خواهرم اینا جدا بشم چون زبانشون در این حدی نیست که بتونیم جدا جدا از هم باشیم و من مجبور بودم پیششون باشم. حسابی اعصابمون بهم ریخته بود که مامان کجا رفته! همش پیش خودم میگفتم اگه گم شده باشه چطوری می خواد از یکی سوال کنه و کمک بخواد؟ بالاخره تصمیم به این گرفتیم که سوار قطار بشیم و به ساختمون بعدی بریم، اونجا رو بگردیم، اگر نبود دوباره به این ساختمون برگردیم و منتظرش بشیم. خوشبختانه قبل از اینکه بره دستشویی من پاسپورتم رو ازش گرفته بودم، وگرنه اگر مامان رو پیدا نمیکردم لابد باید میشدم مثه اون مرد ایرانی که تو فرودگاه فرانسه سال هاست مونده، منتها با ورژن زنانه. 😉

تو فرودگاه مالزی وقتی از هواپیما پیاده میشی، وارد یه سالن خیلی بزرگ با کلی فروشگاه میشی. برای اینکه به قسمت مهر ورود و دریافت بار و خروج از فرودگاه بری، باید حدود 5 دقیقه با مترو به اون یکی ساختمون بری. فرودگاهشون یه جای کاملا دیدنی هست واقعا. (عکس نتونستم بگیریم چون دوربین تو کولم بود و بیرون آوردنش سخت بود برام)

به ساختمون بعدی که رفتیم دیدیم مامانم تو صف مهر ورود منتظر ماها وایساده و داره غرغر میکنه که “پس شماها کجایین؟ نیم ساعته من اینجا منتظرتون هستم!”… کاشف بعمل اومد که وقتی داشته می رفته دستشویی از بس حل بوده! متوجه نشده ما بهش گفتیم همین جا منتظرت میشیم و خیال کرده میگیم ما میریم تو هم بیا. 😀

این رو مطمئن نیستم، اما طبق چیزایی که این چند روز دیدم، فکر میکنم تو فرهنگ مردم مالزی باد گلو زدن چیز بدی نباید باشه و مردم براحتی این کارو میکنن. تو صف که ایستاده بودیم یکی از مامورها این کارو چند بار کرد و هر بارم همه ایرانی هایی که تو صف بودن با یه حالت چندشی نگاهش میکردن. بغیر از تو فرودگاه هم چند بار دیگه همچین حرکتی رو دیدم.

بالاخره بارهارو گرفتیم و بیرون اومدیم و لیدر تورمون رو پیدا کردیم. یه خانم جوون -که بعدا متوجه شدیم 28 سالش هست و دانشجوی دکترای اقتصاد هست- بنام ستاره بود.

طبق قانون وزارت توریست مالزی، هر تیمی که به این کشور میاد باید یک لیدر هم زبان و یک لیدر محلی (یا Local) داشته باشه. لیدر محلی ما چینی بود که هم زبان راننده بود. لیدر هم زبان با مسافر ها، حق حرف زدن مستقیم با راننده رو نداره و این کار رو باید لیدر محلی انجام بده. البته فکر میکنم راننده ها باید چینی باشن، چون توی سنگاپور هم هر چی راننده دیدم چینی بودن. به هر حال که این مورد رو شک دارم روش.

چون اتاق های هتل رو ساعت 2 بعد از ظهر تحویل میدن، مجبور بودیم این چند ساعت رو یه طوری بگذرونیم و تور طبق قراردادی که داشت یه گشت نیم روزی با ناهار برامون تدارک دیده بود.

اول به دیدن کاخ پادشاه رفتیم و این کار یه طورایی ادای احترام به پادشاه محسوب میشه. مالزی 9 تا استان با پادشاه و قوانین جدا داره که هر 5 سال یکبار یکی از این پادشاه ها به تخت میشینه و قوانین خودش رو اجرا میکنه.

.

.

.

.

وقتی پرچم بالای قصر برافراشته شده باشه به نشانه این هست که پادشاه تو قصر حضور داره و وقتی پایین باشه یعنی نیست.

بعد از اونجا به میدون استقلال مالزی رفتیم. زمانی که ما اونجا بودیم ظاهرا تو ایام جشن استقلالشون و همه جا پرچم های مالزی رو میتونستیم ببینیم. (متاسفانه از این میدون نمی تونم عکسی بذارم چون تو همه عکسا خودمون هستیم و بعلت دارا بودن رگ غیرت شلنگ مانند و اینا، دیگه خودتون متوجه بشین ;))

مردم مالزی متشکل از هندی ها، چینی ها و مالایی ها (همون مالزیایی ها) هستن. مالزی تا چند سال قبل -لیدرمون توضیح داد اما متاسفانه من تو حفظ تاریخ ها یه ذره خنگم- مستعمره انگلیس بوده. بعد از اینکه انگلیس خوب بخور بخورهاش رو میکنه و میبینه دیگه چیزی نمونده که بخواد بخوره، کشور رو دو دستی و بدون جنگ و خین و خین ریزی! تقدیم مردم میکنه و میره. به همین خاطر مردم مالزی بغیر از زبون خودشون انگلیسی هم حرف میزنن. اما مدیون من باشین که اگر فکر کنید براحتی میشه فهمید چی میگن. انگلیسی حرف میزنن اما بصورت کاملا داغون و گیج کننده. کلا لهجشون یه چیز بدتر از هندی ها بود، یعنی صد رحمت به هندی ها. طوری بود که این چند روزی که مالزی بودم انگلیسی هم که بلد بودم از یادم داشت می رفت ;). حتی اگر انگلیسی رو در حد I am a window بلد باشین، با یه ذره اعتماد بنفس می تونید اونجا راحت انگلیسی یاد بگیرین. بغیر از زبان انگلیسی که یادگار انگلیس هاست، رانندگی هم به طرز انگلیسی، یعنی از سمت راست هست. با اینکه از لیدر سنگاپورمون سوال کردم این مورد رو، اما هنوزم برام سواله که تو دنده عوض کردن اینا مشکلی ندارن آیا؟

بعد از میدون استقلال به دیدن برج های دوقلوی مالزی که وزارت نفتشون (Petronas) هست رفتیم. ورود عموم به این برج ها ممنوع هست و فقط بازدید از طبقه 43 و 44 برای عموم آزاد هست. (تو عکس میتونید طبقه 43 و 44 رو ببینید که با یه پل بهم متصل شدن)  تمام این برج ها ساخته شده از استیل و شیشه هست. هر کدوم از این برج هارو یک پیمانکار جدا ساخته، اما هیچ فرقی باهم نمیکنن. دیدنشون تو روز یک طور زیبایی داشت و تو شب یک طور دیگه. (+)

.

.

بعد از اونجا به بازدید از کارخونه شکلات سازی Beryl’s رفتیم که بهترین شکلات تو مالزی رو تولید میکنه. اونجا با طرز درست کردن شکلات و کاکائو تا یه حدی از نزدیک میشه آشنا شد و در ضمن از تمام کاکائوهایی که اونجا هست میشه تست هم کرد و اگر خوشتون اومد بخرین. من خودم بیشتر از همه کاکائو با طعم Tiramisu و کاکائو تلخ و کاکائوی فلفلی رو دوست داشتم و خوشم اومد. البته اگر کاکائو با طعم زهر مار رو هم جلوی من بذارن بازم خوشم میاد! 😉

.

.

تو حیاط همین کارخونه شکلات سازی یه خانومی یه چرخ گذاشته بود و میوه های محلی رو می فروخت. اون میوه هایی که تو سبد توری هست اسمش Mangosteen هست و از همه خوشمزه تر بودن. البته یه میوه دیگه هم دارن که خیلی خوشمزه بود. شبیه سیب بود اما مزه بِه میداد. متاسفانه از بس سرم به خوردنش گرم بود اسمش رو یادم رفت.

.

.

ناهار رو بهمون ماهی میدادن که چون من و پرهام از ماهی خوشمون نمیاد نخوردیم… در اصلش چون پرهام قبلا به مالزی رفته بود و خبر داشت که ناهار روز اول تور چی هست، از ایران ما دو تا نقشه کشیده بودیم که اون روز ناهار رو چی کار کنیم برای خودمون. فقط منتظر بودیم تا به هتل برسیم و نقشه رو عملی کنیم. 😀

برای گشتن تو مالزی میتونستیم خودمون اقدام کنیم، و یا میتونستیم از تورهای مختلفی که بهمون معرفی میکردن استفاده کنیم و بخریم. ما راه دوم رو انتخاب کردیم. برنامه ها از همین امشب شروع میشدن.

بالاخره به هتل اومدیم و اتاق هامون رو تحویل گرفتیم. طبقه 27 The Legend Hotel بودیم. همون اول در مورد رایگان بودن اینترنت تو هتل سوال کردم که متاسفانه رایگان نبود و باید می خریدیم. برای یک ساعت 20 هزار تومان و برای یک روز 30 هزار تومن میشد که اصلا کار من با یکساعت راه نمی افتاد و از طرفی هم یک روز تو هتل نبودیم که بخواییم بخریم. اما یه راه میشد پیدا کرد که بشه اینترنت رایگان استفاده کرد!

وسایل رو که گذاشتیم من و پرهام برای ناهار به McDonalds رفتیم، یعنی همون نقشه ای که از ایران کشیده بودیم رو عملی کردیم. اونجا می تونستیم از اینترنت رایگان استفاده کنیم. متاسفانه هر کاری کردیم نه لپ تاپ من و نه آی پاد پرهام هیچکدوم به اینترنت وصل نمی شد و نتونستیم کاری کنیم. کم کم هوا شروع به باریدن کرد و یه بارون از اونایی که مثه دوش حموم هست بارید. دقیقا از همونایی که من خیــــــــــــــــلی دوست میدارم و دوست دارم برم زیرش راه برم. متاسفانه بخاطر وجود جناب لپ تاپ همچین امکانی وجود نداشت و فقط باید نذاره میکردیم. برای اینکه از هوا لذت ببریم، خودمون رو مهمون یه کاپو چینو تو  Starbucks Coffee کردیم و از دیدن بیرون کلی لذت بردیم. کم کم برگشتیم هتل و کارامون رو برای شب کردیم.

قرار بود شب رو به رستوران سالوما (Saloma Theatre Restaurant) بریم که اسم یکی از خواننده های زن قدیمی مالزی هست. رقص مالایی، هندی و چینی با منوی باز داشت. من خودم به شخصه بیشتر از غذاهای هندی خوشم میاد چون هم تند هستن و هم خوشمزه. بیشتر از همه از غذاهای هندی خوردم و جای همه رو خالی کردم.

لباس های کسایی که میرقصیدن بیشتر از رقصشون من رو جذب خودش کرد. رنگایی که داشتن واقعا خوشگل بودن.

در آخر برنامه رقصنده ها (از کلمه رقاص خوشم نمیاد) از مهمون ها خواستن تا هر کسی دوست  داره بره رو سن و باهاشون رقصشون رو تمرین کنه. منم که پایه حرکات موزون، یکی از کسایی بودم که رفتم. 😉 البته نگران پام هم بودم، اما خودم رو به بی خیالی زدم و رفتم. (مثلا دکترم و فیزیوتراپم سفارش کردن که رقصیدن ممنوع!!)

نفر به نفر بهمون میگفتن که چطوری باید برقصیم و برای 2-3 بار تمرین میکردیم و بعد با موزیک شروع میکردیم. کسی که من باهاش رقصیدم پسری بود که لباس سرخ پوستی تنش بود. (ردیف ایستاده ها، نفر سمت چپی ما)

.

.

آخر برنامه که شد می تونستیم با رقصنده ها عکس بگیریم. از همون پسری که با من رقصید خواهش کردم که عکس بگیریم با هم. از لباسش خیلی خوشم اومده بود… عکس رو که گرفتیم، تشکر و خدا حافظی کردم که بیام، بهم گفت “! You’re so lovely”… گفتن همین یه جمله کافی بود تا من اعتماد بنفس خودم رو بیشتر از جام جهانی و بنز حس کنم!! (آدم بی جنبه دیدین؟ من پریاشونم ;))

سه شنبه 9 شهریور 1389

برنامه امروز رفتن به غار باتو (Batu Cave) که در زبان محلی یعنی …

پ . ن: تمام روزهایی که تو سفر بودم پام هیچگونه دردی رو -بغیر از 2-3 بار که توضیح میدم-  حس نکرد و کاملا راحت و بدون لنگیدن می تونستم و می تونم راه برم. فقط یه ذره با پله بالا و پایین رفتن مشکل دارم که اونم به خودم فشار میارم که لنگ نزنم. بقول مامانم شاید بخاطر رطوبت هوا بوده. هر چی که دلیلش بود، خوشحالم که تو سفر اذیت نشدم. شکرت خدا جونم.

نوشته شده توسط در 9 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 13 نظر

سفر به شرق آسیا – 1

یکشنبه 7 شهریور 1389

سفرمون از 7 شهریور تا 15 شهریور بود. سه روز مالزی، سه روز سنگاپور و یک شب مالزی و برگشت به ایران. از همون اول دست به دامن خدا و پیغمبر شده بودم که تو پرواز ایران ایر همه چیز خوب باشه و مشکلی نداشته باشیم. می خواستیم پرواز امارات یا قطر رو بگیریم اما بخاطر اینکه اول به دبی پرواز میکرد و 2-3 ساعت باید تو فرودگاه دبی ترانزیت می موندیم و بعد به مالزی پرواز میکردیم، بخاطر پانیا که آواره میشد حسابی، مجبور شدیم پرواز ایران ایر رو بگیریم.

پروازمون ساعت 8:10 شب بود و ما باید از ساعت 6 تو فرودگاه می بودیم. ساعت 3 و نیم ماشین اومد دنبالمون که بریم دنبال خواهرم اینا و بعدش هم به فرودگاه. بین راه خونه خودمون و خواهرم اینا متوجه شدم انگشترم رو دستم نکردم. پیاده شدم که برگردم خونه، قرار شد مامان اینا سر خیابون بیان دنبالم.

انگشتر رو برداشتم و رفتم جایی که قرار بود. نصف خیابون رو رد شدم و وایسادم زیر پل هوایی که سایه بود تا مامان اینا بیان. یه یک ربعی که وایساده بودم یه آقاهه حدودای 50-60 با ریش و سیبیل سفید اومد رد بشه از خیابون تا دید من وایسادم رو به من گفت “مادر جون! می خوایین کمکتون کنم از خیابون رد بشین اگر میترسین؟”… یه نگاهش کردم و از لجم محکم گفتم نخیر، خودم می تونم رد بشم. من جای نوه کوچیکه شمام ها، چطوری میگین مادر جون به من؟ و روم رو کردم اونور! 😀

تا فرودگاه حسابی ترافیک بود و منم همینطور حرص می خوردم که زودتر برسیم و جا نمونیم. بالاخره شش و نیم رسیدیم و سریع رفتیم برای تحویل بار.

چمدون و وسایلمون رو که زیر x-ray گذاشتیم و رد شدیم، خانومه منو بازرسی کرد و گفت برین. همیشه که این خانوما آدم رو بازرسی میکنن قلقلکم میاد! 😀 داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد “خانوم! کفشاتون رو در بیارین بذارین زیر دستگاه.” حاضر بودم خودم رو بذارن زیر دستگاه، اما کفش هام رو از پام در نیارن، چون برام خیلی سخته بدون پاشنه کش بخوام کفش بپوشم مخصوصا حالا که نمی تونم درست و حسابی پام رو خم کنم… در آخر مجبور شدم کفشامو در بیارم و بذارم زیر دستگاه و با دمپایی بیام بیرون.

ناهار نخورده بودیم و حسابی گرسنه بودیم. فکر نمیکردم بوفه های تو سالن ترانزیت باز باشن، اما وقتی وارد شدیم دیدم ماشالا همه زودتر دارن افطار میکنن. تو رودر وایسی ماهم مجبور شدیم همراهیشون کنیم. 😉 بعدشم به طبقه پایین رفتیم و چند دقیقه ای رو استراحت کردم و تلفن زدم به دوستام.

.

.

پروازمون حدودا نیم ساعت تاخیر داشت و ماها همینطور نشسته بودیم تو هواپیما اما حرکت نمیکرد و منتظر بودن تا هواپیما پر بشه. به گمونم خلبان رفته بود وایساده بود دم در و داد میزد “مالزی، مالزی، بدو بدو داریم میریم!” بالاخره بعد از نیم ساعت پرواز کردیم.

جای مامان اینا کنار پنجره تو ردیف سمت راست بود و من ردیف وسط صندلی اول جلوی دیوار. جام راحت بود و می تونستم پام رو دراز کنم براحتی. کنارم یه خانواده اصفهانی بودن که تو 8 ساعت پرواز حسابی باهم دوست شدیم. اونا هم تو تور ما بودن اما هتل هامون فرق داشت و اونا هتل روبرویی ما بودن.

تا زمانی که تو هواپیما بودم حالم خیلی بد بود و انواع و اقسام سرگیجه ها و حالت تهوع ها و سر درد هارو گرفتم. اولین بار بود تو هواپیما اینطور میشدم. خدا می دونه چقدر هواپیما تکون تکون می خورد و با هر تکون حس میکردم الانست که … هر چی می خوردم حس میکردم از دندونام پایین تر نمیره و همونجا میمونه. غذاهاشونم که افتضاح. به محض اینکه هواپیما نشست حالم خوب شد.

دوشنبه 8 شهریور 1389

تو سالن که وارد شدیم…

پ . ن: از احسان عیوضی تشکر میکنم برای راهنمایی و کمک کردن به من برای آپلود عکس ها تو Picasa.

نوشته شده توسط در 8 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 13 نظر

لیست سفر

لیستی که میبینین، لیست سفرم هست.


همیشه قبل از هر سفری یه همچین لیستی -از چیزایی که باید ببرم و انجام بدم و بخرم- تهیه میکنم که هیچ چیزی رو جا نندارم. البته فکر نکنید همیشه اینطور پرو پیمون میرما، چند بارم پیش اومده که با یه کوله و یه دست لباس هم سفر رفتم و چه بسا خیـــــــلی بیشتر بهم خوش گذشته… کلا آدم که دَدَری باشه، با هر شرایطی -با چمدون یا با یه دونه کوله، تو هتل بمونه یا تو چادر وسط بیابون زیر آسمون خدا- با آغوش باز به استقبال سفر میره! 😉

پ.ن 1: موارد سیاه شده، بخاطر تردد زن و بچه از این مکان! اینطوری شدن! 😉

پ.ن 2: همیشه قبل از هر سفر حس میکنم این آخرین سفری ِ که دارم میرم. چراش رو نمیدونم! امیدوارم سلامت و خوش بریم، و سلامت و خوش برگردیم.

پ.ن 3: به یادتون هستم، علی الخصوص چند نفر خاص رو! (خودشون میدونن کیا هستن)

پ.ن 4: اینم چون خودم خیـــــــــلی دوست دارم… مهس.تی – دل ِ کوچولو، آلبوم اوج ِ صدا – دانلود

فعلا…

نوشته شده توسط در 29 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 28 نظر

بین دو مرز

گویا این سفر عید ما، هنوز داستان خیزه!

حدودا اواخر فروردین بود که خیلی اتفاقی متوجه شدم مهر ورود به ایران تو پاسپورتم نخورده اما برای مامان اینا زدن. وقتی وارد اداره مرزی شده بودم پاسپورتم رو به آقاهه دادم، نگاهش کرد و بهم برگردوند… برام اهمیتی نداشت که مهر زده باشن یا نزده باشن چون اولا کوتاهی از من نبوده و مامور مرزی حواسش نبوده، در ثانی من به کشور خودم برگشته بودم و الانم به هر حال سرجام بودم  و زندگیم رو میکردم، ثالثا اگرم بر فرض محال که من فرار کرده بودم از مرز، تو اون بیابون کجا میتونستم برم؟ اما برای مامانم انگار مهمتر از من بود که حتما باید این مهر خورده بشه تو پاسپورتم.

از اونجایی که من اصولا حال و حس دنبال کردن اینطور چیزای الکی بلکی رو ندارم، بهونه آوردم که الان چون درس دارم و نزدیکه امتحانا هست  -حالا سه ماه بعد امتحانا شروع میشد-  نمی تونم برم دنبالش و از این حرفا. و تنها حرکت مفیدی که در این راستا کردم این بود که زنگ زدم پلیس +10 و موضوع رو شرح دادم، و گفتن “باید بیایین اینجا!” و من باز با تاکید سوال کردم که آیا حتما لازمه خودم بیام؟ که اونا هم گفتن “هر کسی که پاسپورت همراهشه میتونه بیاد”. و زحمتش افتاد به گردن مامانم.

دفتر اولی که میره آدرس یه دفتر دیگه رو میدن و اونجا هم یه جای دیگه رو آدرس میده تا بالاخره میگن “این مشکل رو باید اداره گذرنامه حل کنه و اونجا مراجعه کنین. اما تا زمانی که ویزاتون تموم نشده باید پیگیری کنین که بهتون جریمه نخوره”. مهلت ویزامم تا  آخرای خرداد بود. وقتی مامان به من گفت چی بهش گفتن من خیلی شاکی شدم. از این شاکی شده بودم که مامور خودشون کارش رو درست انجام نداده، حالا من باید جریمش رو میدادم. و تاکید کردم حالا که باید جریمه بدم عمــــــــــــرا دیگه برم دنبالش. می خوان چیکارم کنن؟ می خوان بگن من از مرز وارد نشدم؟ پس این آدم به این گنده ای کیه که جای من اومده؟ همزاد که ندارم! می خوان دستگیرم کنن؟ بیان بکنن خب. اصلا اگه من اتفاقی نگاه نمیکردم تو پاسمو، از کجا می خواستن ثابت کنن من دیدم و نرفتم دنبالش، یا اصلا ندیدم؟

یکی دو روز بعدش بود که خود مامان پاشد رفت اداره گذرنامه. بعد از اینکه کلی بالا-پایین فرستادنش، بالاخره سرهنگ مربوطه بهش میگه “خود صاحب پاسپورت باید بره اداره اتباع بیگانه و اونجا پیگیری کنه” و دوباره من بودم و گیرای مامان که …

اینبار دیگه جدی جدی نزدیک امتحانام بود و نمی تونستم برم. البته خودش هم میدید که وقت ندارم. اما از دست گیرش که اگر “نری ویزات تموم میشه و جریمت میکنن و شاید مشکل پیش بیاد و … مگه چقدر وقتت رو میگیره و یه ساعت پاشو برو و بیا و  …” در امان نبودم. هر طور بود راضیش کردم که خودش زنگ بزنه اونجا و سوال کنه آیا مشکلی پیش میاد اگه دیرتر برم یا نه؟ آیا باید جریمه ای بدم یا نه؟ من میدونستم مشکلی پیش نمیاد اما مامان ول نمیکرد.

بالاخره به این شرط که اگر اونا گفتن مشکلی پیش میاد، میرم و اگر گفتن مشکلی نیست بعدا میرم، راضیش کردم خودش زنگ بزنه اونجا…  جواب گرفت “اصلا به اعتبار ویزاتون کاری نداره، هر زمان میتونین مراجعه کنین. اگر مراجعه نکنین ممکنه موقع تعویض یا تمدید پاسپورتتون براتون مشکل پیش بیاد و یه ذره کاغذ بازی کنین فقط… جریمه ای هم نداره.” و بالاخره خدارو شکر مامان بیخیال شد و منم به امتحانام رسیدم. پوووووووف!

تا پریشب که مامان بعد از اینکه به یه مورد تازه ای که باید پیگیری کنم و نمیرم دنبالش چون بنا به دلایلی میترسم گیر داد، گفت “پس اینروزا که خونه ای و سرت خلوته پاشو برو اتباع بیگانه و بده این مهرو برات بزنن.” و چون دیدم دیگه نه راه پیش دارم و نه پس، و دیگه از بین دو مرز بودن خسته شده بودم! و اصولا تنوع چیز بدی نیست!، در نهایت امروز بنده تشریف بردم اونجا.

خوشبختانه خوشبختانه آقایی که باید کار من رو انجام میداد انگار امروز از دنده راست بلند شده بود(!!)، چون امضایی که من باید میرفتم دنبالش خودش زحمتشو کشید و زودی کارم انجام شد و خلاص. چیز خاصی هم نبود جز یه مهر گنــــــــده که فقط توش نوشته “بدین وسیله ورود/خروج دارنده گذرنامه در مورخه … از طریق مرز … تایید میگردد!”

خونه هم که اومدم آقاهه زنگ زد -اونجا ازم شماره تماس و مشخصات گرفتن- که چک کنه ببینه آیا کلمه خروج از ایران رو خط زده یا نه؟!! این حس مسئولیتش منو کشته بخدا!

خیالم از این قضیه راحت شد. فعلا تا شنبه یکشنبه سر مامانم شلوغه تقریبا و نمی تونه برای اون یکی مورد¸گیر بده آنچنان، اما مطمئنم از دوشنبه به بعد باید منتظر باشم! 🙁

نوشته شده توسط در 14 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 6 نظر