آرشیو برای دسته ی ’نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا’

کمک های کوچولو

امروز باید با چنتا از دوستام میرفتم بیرون. میرفتیم جلافت در کنیم از خودمون!

باید با مترو دروازه دولت میرفتم که بتونم به محل قرار برم. از خونه پول و کارت متروم رو گذاشته بودم تو جیبم که یادم باشه اول شارژ کنم بعد از گیت رد بشم.

از پله های ایستگاه که میرفتم پایین یه خانومه  -که تقریبا همسن و سال مامان خودم بود- رو دیدم که یه عالمه میوه و اینا از تره بار دم ایستگاه خریده و داره میره پایین. یکی از کیسه هاش رو که دیدم نزدیک 10 کیلو گوجه فرنگی توش بود فقط. کیسه های دیگش هم دست کمی نداشتن از این یکی. خواستم همون وسط پله ها بهش بگم میتونم کمکتون کنم، اما ترسیدم که ناراحت بشه و بهش بر بخوره.

من زودتر پله ها رو تموم کردم و رفتم دم باجه ای که کارت رو شارژ میکنن. دیدم بستس. از ماموری که اونجا بود سوال کردم کار نمیکنن؟ اشاره کرد که برم اون یکی باجه که از این کارتای کاغذی میفروشه. ماشالا صفش هم قیامت بود.

تا اومدم برم ته صف دیدم خانومه داره وارد صف میشه. کیسه هاشم دستش بودن. من نفر پشتیش بودم. با محافظه کاری زیاد که نکنه یهو بر بخوره بهش، گفتم من دارم رو سکو میرم میتونم کمکتون کنم اگر بخوایین. کیسه هاتون خیلی سنگینه. از قصد اسم سکویی رو که می خواستم سوار قطار بشم نگفتم. حساب کردم شاید بخواد یه سکوی دیگه بره که هم مسیر من نباشه و بگه نه.

یه نگاهی بهم کرد و گفت “مرسی دخترم.” اما مرسی گفتنش جوری بود که یعنی مزاحمتون نمیشم. دوباره گفتم تعارف نکردما! اگر اجازه بدین خوشحال میشم کمکتون کنم. و اینبار قبول کرد.

خانومه زودتر کارتش رو خرید و من یه چند ثانیه ای بیشتر معطل شدم تا کارتم رو شارژ کنم و قبضم رو بگیرم و از گیت رد بشم. خانومه همون سکویی میرفت که منم مسیرم بود. من می خواستم یکی از واگن های ته رو سوار بشم و خانومه واگنی رو که همون جلوی ورودی بود. موقع خداحافظی، چند بار پشت سرهم ازم تشکر کرد، خودم واقعا شرمنده شده بودم. اما تو دلم خوشحالم بودم.

همیشه از اینکه برای یکی اینطور کارا رو انجام بدم خیلی خوشم میاد و لذت میبرم. اما بعدشم کلی شرمنده میشم که چرا بیشتر نمی تونم انجام بدم.


فردا 8 صبح اولین امتحانم رو میدم.

همون درسیه که ترم پیش گرفتم و یک ترم کامل بدون حتی یک جلسه غیبت رفتم و آخر ترم حذفش کردم.

این ترمم بدون حتی یک جلسه غیبت رفتم، اما حذفش نکردم و تا خرخره کلی خوندمش… استادمون رو خیلی دوستش دارم. واقعا مرد نازنینیه. یکی از معدود استادای نرمالی هست که تو این دانشگاه میشه پیدا کرد.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه دوم تیر 1389ساعت;11:38 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 23 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر

قلب

همین الان اومدیم خونه. ساعت 2:30 شب یا همون صبح چهارشنبه. بیمارستان بودیم.

از دیروز که پاشدم زیر بغلم سمت چپ درد داشت. خیال کردم یا بد خوابیدم یا خورده به جایی و حالیم نشده. محلش ندادم. امروزم همچنان این درده باهام بود. والبته هنوزم هست. یه مسکن خوردم و گفتم خوب میشه خودش دیگه. یکی دوبارم یه چیزی شبیه یه توپی که از بالا پشت بوم بی افته پایین، تو قفسه سینم صدا کرد! نمیدونم چی چی بود اما مطمئنم که قلبم از جاش نیافتاده پایینتر!

از سر شب که مامان رفت خونه خواهرم درده کم کم بیشتر شد. یه ذره ترسیدم اما زنگ نزدم به مامان که بیاد خونه. حالا یه روز رفته اونجا برای چی باید نگرانش کنم؟ دست چپم و پای چپمم که همونطوری بودن. تو پشتم بیشتر تیر میکشه وقتی اینا درد میگیرن. دقیقا عین یه سمفونی حرکاتشون با همدیگه هماهنگه.

مامان که اومد صبر کردم تا یه ذره بگذره و کم کم بهش گفتم که چم شده و از دیروز چطوریم. ازش خواستم که بریم بیمارستان. ساعت 1 و ربع رفتیم.

دکتره یه نوار قلبی گرفت اول. منکه حالیم نمیشه اون دستگاهه که عین دروغ سنجه، منظورش چیه از اون همه خط خطی هایی که رو کاغذ میکنه، اما از ابروهای بالا رفته دکتره و اون همه خط خطی ها حالیم شد که یه خبرایی تو قلبم هست! انگار اونایی که تو قلبم هستن بدجوری به تیپ و تاپ هم زدن.

وقتی به دکتره گفتم از کی اینطوریم و چند روز میشه که دست و پامم بی حس میشن و … باهام دعوا کرد که “چرا پس اینموقع اومدین و گذاشتین به اینجا کشیده بشه! باید همون هفته پیش می اومدین.” البته این دکترا همیشه همه چیز رو بزرگ میکنن. یه اکو و آزمایش خون نوشت که مطمئنتر بشه از تشخیصش اما میگفت “فکر کنم دریچه های قلبتون مشکل داشته باشه.” تاکید زیادی هم کرد که حتما اینارو انجام بدم و ببرم نشون بدم. آخر سرم می خواست یه آمپول نمیدونم چی چی -که فک کنم واسکازین بود- که آرامبخش بود بزنه که نخواستم. عادت به آرامبخش و خواب آور و اینا ندارم.

خلاصه که نه دردم کمتر شد، نه حس دست و پام بیشتر شد، نه تیر کشیدن تو پشتم کم شد و نه درد زیر بغلم کم شد. فعلا هستیم در خدمتتون!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه دوم تیر 1389ساعت;3:3 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 23 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

ترک عادت

از اواخر اول دبیرستان تا الان که دارم مانتو تنم میکنم، بغیر از دو سال اول، باقی سالها رو خودم پارچه و مدل میدم به خیاط و میگم برام مانتو بدوزه. کاری ندارم که قیمتش بیشتر میشه یا کمتر، مانتوهای بیرون اندازم هست یا نه، مهم برام اون مدل و طرحی هست که می خوام داشته باشم.

 ظهر بود که یهو به مامان گفتم میایی بریم این مغازه هایی که تو شریعتی هستن من مانتو هاشون رو ببینم؟ شاید یه چیزی خریدم. و اونم قبول کرد. هوا که یه ذره خنکتر شد رفتیم. برخورد مغازه دارا خیلی باحال بود.

مغازه اول پسر فروشنده اصرار داشت یه مانتویی که اندازه من نبود رو به زور بگه بهم می خوره. وقتیم می خواستم بیام بیرون گفت “هیچ جا مثه جنس مارو پیدا نمیکنی!” تو دلم گفتم آره! تو که راست میگی. حتما میام میخرمش!

مغازه بعدی 3 مدل داشت که خوشم اومد و سایز منم بود. اولی همه چیزش میزون و اندازه بود جز حلقه های آستین که انگار برای یه بچه کوچیک برش زدن. مدلش واقعا خوشگل بود و بهمم می اومد. مانتو دوم خیلی میچسبید و از اونایی بود که من نمی پوشم. حالا اون اصطلاحی رو که بکار میبرم نمیگم دیگه! مانتو سوم هم عین خمره برعکس بود. بالاش گشاد، پایینش تنگ. به فروشنده میگم این اولیه آستینش مشکل داره، یکی دیگه میشه بدین امتحان کنم، شاید درست باشه؟ میگه “خانوم سایز شما خیلی بزرگه، ما دیگه نداریم چیزی که به شما بخوره!” حالا انگار من ادعا کرده بودم که باربیم. اصلا حرف من چیز دیگه ای بود!

مغازه بعدی هم که به پسره میگم مانتو برای خودم می خوام! برداشته یه مانتو به من نشون میده که دستمم توش جا نمیشه! دوباره که میگم برای خودم مانتو می خوام، تازه منو نگاه میکنه و میگه “نداریم سایز شما!” خدارو شکر اخلاقم خوب بود تقریبا، وگرنه یه چیزی بهش میگفتم که این همه منو کشونده دنبال خودش، آخر سرم میگه نداریم. خب از اول بگو نداریم دیگه.

مغازه بعدی وقتی پرسیدم سایز من دارین؟ با دست اشاره کرد به ته مغازه. رفتم ته مغازه هی نگاه میکنم، دنبال یه مانتو میگیردم که به من بخوره. پیدا نمیکنم. دقیقا عین روز اول رابینسون کروزوئه تو جزیره، مبهوت شده بودم که پس کو این مانتو؟ به آقاهه میگم پس کجاس؟ دوباره با دست اشاره میکنه به همون جایی که من وایسادم. زورش می اومد نیم مثقال! زبون رو حرکت بده. سرمو انداختم اومدم بیرون. دم در میگه “پسند نکردین؟” از لجم حتی خداحافظی هم نکردم و اومدم بیرون.

مغازه بعدی، تا به فروشنده گفتم مانتو سایز من دارین؟ همچین با روی خوشی گفت “بله ه ه که داریم!” نزدیک بود از خوشی بی افتم. رفتم ته مغازه میبینم اون مدلایی که زمان جنگ جهانی اول مد بود گذاشته اونجا میگه ایناست. مانتو مدرسه من بخدا از اونا خوش مدلتر بود.

مغازه بعدی که انگار دارم بهش فحش میدم وقتی پرسیدم سایز من مانتو دارین یا نه؟

مغازه بعد، تا ازش پرسیدم سایز من مانتو دارین، گفت “نه خانوم. سایزای ما به شما نمی خوره!” بخدا انقدر خوشم اومد. نه الکی منو کشونده تو، نه الکی وقت خودش رو صرف من کرده. خیلی ازش خوشم اومد.

تو مغازه بعدی که اومدم برم آقاهه جلوم رو گرفت میگه “تعطیله!” پرسیدم اصلا سایز من دارین یا نه؟ که بخوام فردا بیام ببینم؟  گفت “بله داریم، بفرمایید ببینید.” اومدم برم داخل میگه “گفتم که تعطیله.” بخدا مونده بودم این چرا داره اینطوری میکنه؟ میگه “داریم”، بعد که میام برم تو، میگه “تعطیله”! بیخیال شدم و رفتیم مغازه بعدی.

معازه آخری رو که وارد شدم، یه ذره که داخل رفتم حس کردم دارن میبندن. پرسیدم دارین تعطیل میکنین؟ خانومه با یه روی خوشی گفت “آره! اما بفرمایید تو!” خودم شرمنده شدم واقعا. بهش گفتم هر چی شما خوشرو هستین و خوش برخورد، یکی از معازه های اونطرف نه. میگه سایزتون داریم بفرمایید داخل، تو که میام برم میگه تعطیله… تو این مغازه هم دو تا مانتو دیدم که مدلش رو دوست داشتم اما رنگی نبود که من تنم کنم.

آخر سر با دست پر از خالی اومدیم خونه. از خیر اینکه مانتو بخرم گدشتم. راست گفتن که “ترک عادت موجب مرض است!”

+ نوشته شده در ;سه شنبه یکم تیر 1389ساعت;1:30 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر

بهار

همیشه 31 خرداد که میشه ته دلم یه طوری میشه. دقیقا متضاد همون حسیه که تو روزای آخر اسفند دارم.

روزای آخر اسفند حس یه بچه رو دارم که بهش قول دادن آخر هفته میبرنش شهربازی و کلی ذوق داره تا اونروز و تا آخر هفته بشه کلی ثانیه شماری میکنه. اما روز آخر بهار حس همون بچه رو دارم وقتی از شهربازی داره برمیگرده و تو صندلی پشت ماشین نشسته و در حالی که دستاش رو خم کرده زیر چونش و از شیشه پشت داره ماشینای عقبی رو نگاه میکنه، و تو دلش داره به خدا میگه زودتر یکهفته دیگه بگذره و دوباره بیاد شهربازی.

بهارو دوست دارم چون بارون دوست داشتنی داره که دیوونه راه رفتن زیرش هستم، با بوی خاک نم خورده ش، با هوای خنکی که دوست دارم لباس کم بپوشم و یخ کنم. خیالی هم نیست اگر مریض بشم که هیچ موقع هم نمیشم.

بهار امسال یه طور دیگه بود برام. پر از حسای درهم و برهم. هم حسا و ثانیه های خوب توش بود، هم حسا و ثانیه های بد. سر بسر بودن باهم تقریبا. نمی تونم بگم کدوماش بیشتر بود و کدوما کمتر. اما از اونجایی که دوست ندارم غر بزنم و سعی میکنم همیشه بدیا رو نادیده بگیرم تا خوبیا به دلم بیشتر مزه بده، پس میگم خوبیاش بیشتر بود. تو هم قول بده بازم زود بیایی، زودتر از اونی که فکرشو کنم.

بهار، مارتیک

+ نوشته شده در ;دوشنبه سی و یکم خرداد 1389ساعت;1:14 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

نا کشف

این روزا اکثر کارایی که میکنم، بقیه بهم میگن “واا بهت نمیاد که …” یا “فکر نمیکردم تو هم اینطور باشی و اینو دوست داشته باشی”! در صورتی که اینروزا هم مثل همیشه، کاملا خودم هستم و خودم رو زندگی میکنم. تنها زمانی که تا یه حدی خودم رو زندگی نمیکنم موقعیه که دارم تلاش میکنم ناراحتیم رو زیر خنده پنهان کنم و نذارم نشون داده بشه. دوست ندارم از ناراحتیه من -شاید- بقیه هم ناراحت بشن.

حالا دیگه چرا برای بقیه اینطور خارق العاده موندم، جل الخالق!


عروسی پنج شنبه رو نمیرم. یعنی نمی خوام که برم. اگه اون خانومه نبود میرفتما! بهونشم دارم که چی بگم. به بهونه دیدن بازی ایتالیا. دروغم نگفتم تازه. خدا هم که از تو دلم بهتر از خودم خبر داره چرا نمی خوام برم.

به مامانم حالا هیچی نمیگم چون می خواد غر بزنه که زشته و فلانه و بهمانه. حالا هی بهش بگو بابا جان من خوشم نمیاد از اینکه این خانومه آدمو ببینه و … مگه گوش میده؟!

همین بهونه فوتبال بهترین چیزه. مرسی از فیفا که بازی رو برای اونروز پیش بینی کرده!

تازشم! صبحش امتحان دادم و حسابی خستم. دیگه واجبه که بمونم خونه و استراحت کنم. اصلا مگه میشه با قیافه خسته آدم بره عروسی؟! خیلی بده بخدا اگه اینطوری برم!


بعدا اضافه شد: بلاگفا هم به جمع فیل! و زرافه و ترها! پیوست…مبارکه!

+ نوشته شده در ;یکشنبه سی ام خرداد 1389ساعت;1:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 20 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر