آرشیو برای دسته ی ’خاطرات یک دانشجوی ترم آخری’

همسایه ها یاری کنید!

امروز بعد از اینکه رفتم دانشگاه و ضایع شدم، رفتم خونه خواهرم اینا. تقریبا سر کوچشون یه زمین اسکیته. از دم اون زمین اسکیته تا تو کوچشون یه موتوریه افتاده بود دنبالم. قیافه مرده هم کاملا یه مقداری به عمله بدهکار بود بس که داغون بود. کیفمو سفت چسبیده بودم که نکنه یهو …

کوچه خواهرم اینا هم بن بسته و خونه اینا هم آخرین خونست، اما خدارو شکر کوچشون زیاد دراز نیست و تا سر کوچه ۳ تا خونه فاصله داره. دم خونه که رسیدم این یارو داشت دور میزد و موتورشو سر و ته میکرد. تو دلم همش خدا خدا میکردم مامان اینا زودتر درو باز کنن یا خواهرم هی اذیت نکنه از پشت آیفون… در که باز شد تندی چپیدم تو. درو که داشتم میبستم دیدم یارو با موتورش تقریبا نزدیک در هستن و یهو منو صدا کرد و گفت “خانوم ببخشید!” با اخم نگاهش کردم و هیچی نگفتم که یعنی چیه؟ گفت “شما ازدواج کردین؟”…

فک کن! احمق دیوونه این همه دنبال من اومده که بگه من مجردم یا نه؟ منم تندی درو بستم و اومدم بالا.


چند روز پیشا یکی از فامیلهای مامانم بعد از ۵ ماه زنگ زده خونمون و میگه “تبریک میگم دختر تو عروس کردی…چرا مارو خبر نکردین؟” مامان منم  -که بدتر از من تو لیست تغییر دوزاری به سیستم مکانیزه هست–  برگشته میگه “اووووه! حالا کو تا عروس بشه فسقلی… فسقلی حسابی خرم کرده و دل هممون رو برده تو این ۳ ماه و خورده ای”

طرف برگشته میگه “من پانیا رو نمیگم که. اون که نوته…منظور من عروس شدن پریا دخترت هست…چرا به ما حرفی نزدین و دخترتو حل حلی شووووهر دادی؟…پسره خوبه حالا؟”

مامانم که تازه حالیش شده بود پرسید “از کی شنیدی که خود من که مادرشم خبر ندارم؟”…طرفم برگشت گفت “از {…} شنیدیم” و باقی ماجرا.

نمیدونم چرا این چند وقت همه علاقه پیدا کردن که منو از خریت در بیارن؟! (اشاره به پریا خره)…هر چیم روزی دوبار میرم حموم فایده نداره، بو گند ترشیدگی همه جا رو برداشته انگار!


یکی از دوستای کاردانیم رفته بود دانشگاه و زنگ زد گفت “خانم {…} هست. زنگ بزن ازش سوال کن برگت رو امضا کرده یا نه؟” بعد از اینکه کلی نشستم پای تلفن و شماره دانشگاه رو گرفتم، به گروه که وصل شد خود خانمه (همون بی حسه) گوشی رو برداشت. خودمو داشتم معرفی میکردم که یهو گوشی رو گذاشت! دوباره نشستم و شماره رو گرفتم و وقتی به گروه وصل شد یکی دیگه جواب داد و گفت “خانم {…} نیست. امروز نیومده!”…

همچین یه ذره عجیب بنظرم رسید که یعنی چی؟ دوستم میگه هستش و من الان پیششم، بعد این میگه نیست و قبلشم تلفن رو قطع میکنه تا صدای منو میشنوه؟

زنگ زدم به دوستم، تا گوشیش رو جواب داد گفت “اون موقع که تو زنگ زدی من جلوی میزش بودم که گوشی رو برداشت. تا صدای تورو شنید گوشی رو گذاشت و سیمش رو از پشت کشید و به اونای دیگه گفت این {…}ه زنگ زده. اگر دوباره زنگ زد بپیچونینش!!!!”

خدا به دادش برسه شنبه که می خوام برم دانشگاه!


تو پست بعدی می خوام از روز اول مدرسه رفتنم بنویسم.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه دوم مهر 1388ساعت;1:10 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 10 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۷)

دیروز ۵ صبح من و مامانم پاشدیم رفتیم دانشگاه. اولم رفتم آموزش و شکایت این خانمه رو کردم که کارمو انجام نمیده و هی به بعد موکول میکنه. پرینت نقص مدارک و مهلت ۲۰ روزه ای رو هم که تهران جنوب بهم داده با خودم برده بودم و نشون دادم. قرار شد پروندم رو بگیرم ببرم آموزش تا خودشون پی گیری کنن. این یعنی یه پارتی کلفت پشت کار آدم هست.

یه ذره منتظر شدیم تا اونم خانمه بیاد. وقتی بهش گفتم پروندم رو باید ببرم آموزش تا خودشون کارو انجام بدن، مژده داد که کارنامم رو امتحانات تایید کرده و گرفته و گذاشته تو گروه و گفت که میتونم برم گروه از همکار دانشجو بخوام که کارامو انجام بده. خودشم که تو باجه برای ثبت نام بود.

خوشحال و شاد و سرمست روانه شدیم بسوی گروه. حالا هر چی میگشتیم نه کارنامه ای پیدا کردیم نه چیزی. قاعدتا باید لای پرونده میبود اما نبود. بالاخره خودش رو کشوندم گروه و بعد از کلی گشتن پیدا کرد. دقیقا لای باقالیا بود بجای پروندم. بعدشم ساعت ۱۰ نشده رفت مدرسه برای دخترش.

با همکار دانشجو راه افتادیم تو کل دانشگاه دنبال امضا جمع کردنا. بیچاره دختره خیلی زحمت کشید برای کارم. حالا دیگه از اذیتا و کلاس گذاشتنا برای یه مهر و امضا و اینکه چقدر خواهش کردم، چیزی نمیگم. اتاقاشونم که یه جا نیست، یکی اشرقه، یکی دیگه مشرق و اون یکی هم لای باقالیا. تازه اگرم تو یه ساختمون باشن یکی زیر زمینه و اون یکی یه طبقه مونده به خدا.

فقط ساختمون فنی و علوم پایه رو ۸ دفعه از طبقه اول به سوم رفتیم. تو طبقه های دیگه هم که همینطوری بالا پایین میرفتیم… ساختمون گروها به ساختمون فنی، بعد حالا برعکس. بعد دوباره فنی، از اونجا به ساختمون اداری طبقه سوم و اول و دوم، بعد علوم پایه از طبقه اول به سوم، به دوم، به سوم و اول و دوباره فنی و همینطور الی ماشالا…

انقدر که پله بالا پایین رفتم از دیروز حسابی پاهام ورم و درد میکنه. مامانم که دوبار بالا پایین اومد خسته شد و نشست تو محوطه. البته حضورش خیلی کمک کرد. خدارو شکر تونستم یه کپی از کارنامه تایید شدم بگیرم که لااقل یه سری از درسایی که تو کاردانی خوندم برام تطبیقی بزنن و دوباره نخونم. این درسا حدودا ۳۰ واحد میشه!

تو مرحله آخر باید یه برگه بنام “چک لیست فارغ التحصیلان” تهیه بشه که بازم یه سری مهر و امضا می خواد و بعد از اینا پرونده میره فارغ التحصیلان که گواهی موقت صادر بشه. این خانمه باید اینو پر میکرد که نبود…شماره همکار دانشجو رو گرفتم که فردا باهاش تماس بگیرم. اگر خانمه انجام نداده بود پاشم برم دانشگاه و خودم یه کاری کنم.

نمیدونم این همه مهر و امضا رو برای چی می خوان؟ مثلا دایره امتحانات چرا باید حدودا ۱۰ تا امضا بزنه در صورتی که همه برگه ها یه کار رو انجام میده؟ یعنی خودشونم به امضاهای خودشون شک دارن؟ هیچ موقع فلسفه این همه امضا و کاغذ بازی رو نمی فهمم!

مدیر گروهمون رو هم دیدم. ترم آخر باهاش کارآموزی داشتم. تا منو دید همچین تحویلم گرفت که خودمم شوکه شده بودم! اول فکر کردم یه نفر دیگه پشت سرم وایساده و داره با اون حرف میزنه، اما بعد دیدم نه بابا با منه. جدا از این آدم همچین تحویل گرفتنی بعید بود.

ناهار خونه خواهرم رفتیم. نه من و نه مامانم هیچکدوم نفهمیدیم کباب دیگیه چه مزه ای میداد. مطمئنم اگر خونه خودمون اومده بودیم عمرا ناهار میخوردیم و یه راست شیرجه میزدیم تو رختخواب. ساعت ۴ خوابیدیم. قرار شد پانیا که شیرش رو بخوره بیاد پیش ما بخوابه… حدود ۷:۳۰ پرهام بیدارمون کرد که پانیا رو بگیریم تا بره پایین تو انباری به خواهرم کمک کنه… به خواهرم گفتم پس چرا پانیا رو نیاوردی وقتی شیرش رو خورد؟ گفت “۳بار تو و مامان صدا کردم که پانیا رو آوردم، اما بیهوش بودین و حتی یه تکونم نخوردین!”…

!…To Be continued

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و هفتم شهریور 1388ساعت;4:47 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 16 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۶)

جاتون خالی دیروز کلی اشکمو درآوردن تو دانشگاه. اون کاغذی که از شهر قدس گرفته بودم رو قبول نمیکردن. چهارشنبه پیش که رفته بودم قبول کردن، اما دیروز نظرشون عوض شد یهو و میگفتن باید بری مدرک معادل یا ریز نمره بیاری. اون خانمه هم که کارشناس گروهمون تو شهر قدس  -همونی که حسش رو نداشت-  گفته برو آخر مهر بیا.

دیگه چقدر این پله ها رو بالا و پایین رفتم و چقدر عز و جز کردم بماند. چقدر تو هر صفی رو سرم آدم آویزون شده بود بماند. آخرشم مدیر گروه تهران جنوب آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت “پذیرش نمیکنیم.” تا اینو گفت زرتی اشکم دراومد و یاد این افتادم که چقدر تو شهر بالا و پایین رفتم تا همین برگه رو بیگرم و حالا باید دوباره کنکور بدم و تا بهمن صبر کنم. یهو دیدم یه آقاهه اومد گفت “چرا دخترم گریه میکنی؟” و مامانم از اونور صدام کرد که “با ایشون حرف بزن من باهاشون صحبت کردم!”

به آقاهه که برگمو نشون دادم به مدیر گروهمون گفت “اشکال نداره، با همین برگش پذیرش میشه.” خانمه تندی برگشت گفت “من گفتم پذیرش نمیکنم؟ آره؟… من گفتم وایسا تو صف تا نوبتت بشه!”… …بخدا چشام داشت از حدقه در می اومد وقتی دیدم انقدر زود جا زده و حرفشو عوض کرده اما هیچی نگفتم و وایسادم…بالاخره ثبت نام کردن و یه تعهدم ازم گرفتن که اگر تا ۲۰ مهر مدرک معادل یا ریز نمره نبرم پذیرشم کن لم یکن تلقی میشه و حق هیچگونه اعتراضی رو ندارم.

خونه که می اومدیم از مامانم سوال کردم اون آقاهه کی بود؟ اصلا از کجا پیداش کردی؟ زودتر میرفتی پیشش خب!  گفت “رو پله ها که نشسته بودم اقاهه اومد گفت خانم رو پله ها نشینین، هم مانتوتون کثیف میشه هم اینکه یخ میکنید. برین بالا تو اتاق ریاست بشینین جا هست. منم گفتم نمیرم چون دخترم میاد پیدام نمیکنه سر در گم میشه یا اگه کارم داشته باشه اینجا نباشم باید دنبالم بگرده. آقاهه به یه آقای دیگه گفت برو صندلی بیار برای کسایی که رو پله نشستن و رفت تو یه اتاق. یه پسره از اونور یواشکی گفت این آقاهه که الان اومد باهاتون حرف زد رئیس دانشگاهه، کار دخترتون رو بهش بگی انجام میده. منم رفتم زودی پیشش و مشکل رو گفتم و …”

هم دم مامانم گرم، هم دم اون پسره و رئیس دانشگاه قیژژژژ. وگرنه که تا الان معلوم نبود چی شده بود…کلاسام خیلی پرت و پلاست. یکشنبه، پنج شنبه ۱ کلاس دارم و دوشنبه  و چهارشنبه ۲ کلاس که بین دو کلاسم خیلی زمان دارم. چون ره نزدیکه شاید بتونم بیام خونه و برگردم. همه درسا بسته بود. از اول مهرم کلاسم شروع میشن و از همون روز اول ۱۰۰٪ میرم…امتحان شهرمم افتاد هفته دیگه… فردا می خوام برم شهر قدس و این دفعه برم پیش رئیس دانشگاه چون اون خانمه همچنان بی حس و حاله و کاری انجام نمیده. تورو خدا دعا کنین برام که زودتر کارم انجام بشه… خدا میشنوی دارم ازت کمک می خوام؟

+ نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و پنجم شهریور 1388ساعت;5:10 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 16 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

در راه صعود تا گواهینامه (۱۶)

دیروز صبح با مامانم پاشدیم رفتیم دانشگاه. یکربع به ۸ اونجا بودیم و به خیال خودم فکر میکردم تازه دیرم رفتم. اما بعد کاشف بعمل اومد کهنمیدونم برای چی چی ساعت کاریشون ۹ شده و دیر میان.

مدیر گروه حسابداری که اومد مدارکم رو بهش نشون دادم و توضیح دادم که یه ترم رزرو کردم و الان برای پذیرش اومدم. از این زن شلا که صبح به صبح که می خواد بیاد سر کارش، مقنعش رو از تو پوشک بچش میکشه بیرون و سرش میکنه. در کمال خونسردی جواب داد “خانم! چون شما ناپیوسته هستی الان نمی تونی ثبت نام کنی. برو بهمن بیا!” یه ذره تعجب کردم که چرا بهمن؟ اگه بهمن برم که ثبت نامم میپره و جام میره تو لیست تکمیل ظرفیتیا و دیگه پر میشه! همینو بهش گفتم اما بازم همون جواب اول رو داد. شک کردم که نکنه داره چرت و پرت میگه. صبر کردم تا مدیر آموزش بیاد.

به اون که مدارکم رو نشون دادم گفت “نه، کی میگه بهمن بیا؟ اونموقع بیایی که دیگه نمی تونی ثبت نام کنی. شما باید ۲۴ ام بیایی برای ثبت نامت. الان رکوردای شماها باز نیست. تنها موردی که شاید یه ذره مشکل پیش بیاره براتون اینه که ترم اول هر واحدی که بهتون دادن رو باید بگیرین، دلبخواهی نمی تونین واحد بردارین.” منم از لجم گفتم پس به اون خانم بگین که وقتی چیزی رو نمیدونن راهنمایی اشتباه نکنن. اگه میرفتم بهمن می اومدم کی جوابگوی من بود؟…مدیر آموزش هم کم نذاشت و رفت یه حالی! به خانمه داد.

۲۴ام هم باید امتحان شهرم رو بدم، هم اینکه ثبت نامم رو انجام بدم. احتمالا مامان رو میفرستم دانشگاه تا یه ذره کارامو انجام بده و خودمم بعد از امتحان شهر میرم.


دیروز اون یه جلسه تمرینی که سرهنگ برام نوشته بود رو رفتیم. پارکام همه خوب بود.

تو راه برگشت که می اومدیم، تو خیابون هدایت می خواستم بپیچم تو ولی آباد و بیام سمت آموزشگاه.  تو لاین چپ بودم، راهنمایی چپم رو هم زده بودم و پشتم رو نگاه کردم و نزدیک تقاطع بودم و می خواستم بپیچم. پام رو کلاج بود که دندم رو یک بزنمف یهو دیدم یه صدایی اومد و مربیه ماشین رو نگه داشت و دستشو گذاشت رو بوق و د بوق بزن. یه پیکانیه بیشعور از راست سبقت گرفت که زودتر از من بپیچه و بره، با سپر عقبش زد به سپر جلوی ما.

داشتم سکته میکردم. مشکوک شده بودم که آیا تقصیر منه؟ هر چی حلاجی میکردم میدیدم آخه منکه همه چیو رعایت کردم، تو مسیر خودم بودم، سمت چپمم کسی نبود، راه کسی رو هم نگرفته بودم، پس چی شد؟ خدارو شکر تقصیر من نبود هیچ جوره…بقول مربیه میگفت “انقدر ناشی بود که با سپر عقبش زده، میره سپر جلوش رو نگاه میکنه”


روحیم رو بدست آوردم. هر چی خدا خیر بخواد، همون میشه.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه نوزدهم شهریور 1388ساعت;12:19 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 10 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۵)

این چند روزه عجیب تو کف “هلو” موندم و دارم فکر میکنم آخه این دیگه چی بود؟ بازم دمش داغ و قیژ که اگه در مواردی حالمون رو درون قوطی اخذ میکنه، اما از یه جای دیگه در قوطی رو باز میکنه و موجب خندمون میشه!


تو پست قبلی نوشتم کمرم درد گرفته؟! امروز کار دستم داد… صبح داشتم کفشامو میپوشیدم که برم دانشگاه برای کارای تسویه. همین که دولا شدم و یه کفشم رو پوشیدم و بندشو بستم؛ تا اومدم صاف بشم که اون یکی رو بپوشم، همونطوری دولا موندم. دقیقا حس کردم که یه بار ۲۰۰ تنی گذاشتن رو کمرم که نمی تونم صاف بشم. جدا نفسم بالا نمی اومد. نمی خواستمم مامانم رو بیدارش کنم که بگم بیاد یه کاری کنه. هر طوری بود حدودا شاید ۱۰ دقیقه همونطوری موندم تا کم کم تونستم صاف بشم. فورا یه قرص خوردم و رفتم. اما از پله ها اصلا نمی تونستم برم پایین و تو پامم خیلی درد گرفته بود.

دانشگاه هم که رفتم یه بساطی بدتر از سه شنبه داشتم. امضایی که باید کارشناس گروهمون میگرفت -همونی که گفته بود حسش نیست برو بعدا بیا-  نگرفته بود و انداخته بود گردن من. طبیعی بود که به من هم به این راحتیا امضا نمیدادن. حالا هی برو و بیا! این وضع رو که دیدم دیگه واقعا قاطی کردم و به این نکته بردم که “اگه می خوایی کارت زودتر انجام بشه فقط و فقط باید با داد و بیداد باهاشون برخورد کنی، اگر نه که کلاهت پس معرکست!”… حالا خوبه کمرم درد میکرد و دادی که میزدم از ته دلم بود، وگرنه که تره هم خورد نمیکردن برام.

نامم رو بردم بایگانی که دختره تایپ کنه ببرم امضای مدیر آموزش و مهر ریاست رو بزن زیرش که بیام، دختره برگشته میگه “من الان نمی تونم اینو تایپ کنم که! تایپش خیلی زمان میبره. بده به من نامتو برو حدودای ۲ بیا!” حالا کل نامم تو یه برگه A5 نصف صفحه رو هم پر نکرده. منم عصبانی شدم گفتم می خوایی من بجات تایپ کنم تا سر کار علیه لم بدن زیر کولر؟ آبمیوه میل دارین؟ تایپ ۸ خط چقدر زمان میبره مگه؟ بگو نمی خوام کار کنم…بعدشم عین میر غضب در جهنم وایستادم بالا سرش و زول زدم تو چشماش تا زودتر نامم رو تایپ کنه.

بااین کمرم امروز انقدر از پله بالا و پایین رفتم، از این ساختمون به اون ساختمون رفتم و از سر دانشگاه به ته دانشگاه، از وسط به طرفین و حالا برعکس رفتم که دیگه حد نداره. بالاخره تونستم این نامه کوفتی “فراغت از تحصیل” رو بگیرم. حدودای ۳ بود که رسیدم خونه. تنها کاری که کردم یه قرص خوردم و تشک برقی* رو گذاشتم روی کمرم و خوابیدم تا عصر. اما همچنان درد دارم اما خیلی بهتر از ظهر هستم.

* یه تشکچه کوچولو هست که المنت برق توش داره. از درجه ۰ تا ۳ داره و به برق که بزنی بر حسب درجه تنظیم شده، گرما ایجاد میکنه.


دوستام امشب اومدن بالا تا این سریالهای بعد افطار رو ببینیم. ۲-۳ روزی میشه که شروع کردم به دیدن “خورشید پنجم” اونم فقط برای اینکه از این داستانای سفر در زمان خوشم میاد. هر چند که از حالا تهش معلومه… پسره با هر بدبختی که هست برمیگرده سال ۶۴ و یه کاری برای دختره میکنه. خواهر مادر و دوستش رو به راه راست هدایت میکنه. آخرشم برمیگرده سال ۸۸ و به خیری و خوشی با هم مزدوج میشن و لی لی لی لی…!

سریالا که تموم شد یهو چشم باز کردیم دیدیم ۱۲ شده و اونا زودی رفتن پایین که بخوابن و سحر پاشن. قبلش بهشون میگم خاک تو سر ماها که یه ماه تموم میشینیم اسکل صدا و سیما میشیم این سریالا رو نگاه میکنیم. هر کانالیم که میزنی این برزو گوزو* (برزو ارجمند) و باباش رو داره نشون میده. بیچاره ها، آخر ماه رمضون همشون با هم عروسی میکنن و میرن خونه بخت، اونوقت بازم ما سه تا میمونیم بی شوهر با ۳ ت سر بی کلاه. شوهر که گیرمون نیومد هیچ، یک ماه رو از پرداختن به این امر مهم! از دست دادیم.

* نمیدونم چرا هر موقع می خوام اسم “برزو” رو بگم ناخود آگاه پسوندشم خودش میاد!

+ نوشته شده در ;یکشنبه هشتم شهریور 1388ساعت;1:4 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 30 آگوست 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 31 نظر