سفرنامه اصفهان

امسال انگار سال “اولین” هاست برای من. نمونش همین چند روز تعطیلی. برای اولین بار تو عمر دانش آموزیم قبل از امتحانا خیلی خوشحال و شاد و خندان رفتم مسافرت! اصلا هم عین خیالم نبودا! تو بگو یه ذره ناراحت بودم، نچ نبودم.  منی که همیشه از نیمه اردیبهشت شروع میکنم به خوندن برای امتحانا امسال خیلی شیک پاشدم رفتم سفر!!

پنج شنبه 13 اردیبهشت:

شب قبلش خیلی یهویی با دوست خواهرم و خانومش “س” و “ن” تصمیم گرفتیم که بریم اصفهان. برای اولین بار تو عمرم بدون لیست وسایل می خواستم برم سفر. خیلی یهویی بود اما خوب بود.

قرارمون ساعت 5 عوارضی قم بود اما مطمئن بودم که خواهرم مثل همیشه فس فس میکنه و دیر میرسیم به قرار. همه کارهام رو زودتر از اونی که انتظار داشتم انجام دادم و لباس پوشیده نشسته بودم تا بیان بریم. بالاخره ساعت 4:30 بود که اومدن. تا خلیج فارس خلوت بود و خیلی خوب رفتیم اما به محض اینکه وارد خلیج فارس شدیم یک ترافیکی بود که نگو! دوست خواهرمم هی زنگ میزد که “کجایین بابا؟ ما مردیم تو گرما!” بالاخره ساعت 6:30 رسیدیم و حرکت کردیم.

هوا انقدر گرم بود که حد نداشت. تو ماشین دوست خواهرم بودم من. ماشین اونا هم کولرش گاز نداشت و یه تمام معنا جهنم رو حس کردم. هر طرفی هم که میشستم آفتاب میزد تو مخم و صورتم. کم کم اون سر دردهای بد داشت می اومد سراغم اما به روی خودم نمی خواستم بیارم چون قرص تو کیفم تموم شده بود و از تهران حواسم نبود که بردارم.

حدودای 10 – 11 بود که رسیدیم اصفهان. دوسته دوست خواهرم، “ع”، قرار بود بیاد دنبالمون که بریم خونشون برای شام. خونشون شاهین شهره. تا  اصفهان حدودا 15 دقیقه راهه اگر با 120 تا بری. شام رو که خوردیم “ع” و خانومش “س” رختخواب ها رو آوردن و لباس پوشیدن که برن خونه مادر خانومش!!! اصلا قرار نبود ماها شب بمونیم اونجا. قرار بود شب بعد از شام بریم هنل اما به زور نگهمون داشتن. این زن و شوهر واقعا به تمام معنا مهمون نواز بودن. تو 2 روزی که اونجا بودیم نذاشتن آب تو دل ما تکون بخوره.

سر درده کارمو حسابی ساخته بود طوری که نمی تونستم چشمام رو تو نور به راحتی باز بذارم. مجبور شدم ساعت ۲ شب برم داروخانه و قرص بخرم. قرص رو خوردم اما چون دیر بود تا صبح سر درده ولم نکرد و هر طرفی که سرمو میذاشتم رو بالشت دردش بدتر میشد. اما به بقیه حرفی نزدم و الکی گفتم خوبه خوب شدم… برای چی باید بقیه رو ناراحت میکردم؟!

جمعه 14 اردیبهشت:

بیدار که شدم زودتر از همه دویدم تو حموم تا هم خستگی راه رو از تنم بیرون کنم هم اینکه شاید سرم بهتر بشه. که تا حد زیادی هم بهتر شدم.

به میدون نقش جهان رفتیم. صدای جمعیت و یه نفری که از تو بلندگو داشت هواااار میزد رو میشنیدم اما تو میدون رو که نگاه میکردم اصلا خبری از آدما نبود! واقعا فکر میکردم توهم جمعیت زدم، اما کم کم متوجه شدم مردمی که برای نماز جمعه اومده بودن تو مسجد بودن و صداهاشون از اونجا می اومد. متاسفانه همه مغازه ها هم بسته بودن. مسجد شیخ لطف الله و عالی قاپو هم تعطیل بود و نشد برم.

ناهار همون “بریونی گلستان” همیشگی رفتیم و غذای محبوبم رو خوردم. نمی تونم بگم چقدر این غذا خوشمزه هست! هر کی بره اصفهان و بریونی نخوره واقعا یه قسمتی از عمرش بر باد رفته میشه. روبروی چهل ستون بریونی گلستان برین، هم غذاش خوبه هم تمیزه و خوشمزه.

بعد ناهار دوباره به میدون نقش جهان برگشتیم و در کمال ناباوری همه مغازه ها باز بودن! جل الخالق!! همیشه دلم می خواست بازار مسگر ها رو برم و ببینم، اما هیچموقع نشده بود. کلید کردم که بریم، که خدارو شکر همه پایه بودن و رفتیم. البته چنتا مغازه بیشتر نبودن. یکی از مغازه ها یه آقایی توش بود که از شانس من داشت کار مسگری انجام میداد. 50 ساله تو این کاره. تو یه مغازه دیگه یه پسر جوون داشت قلمزنی میکرد که کاراش واقعا زیبا بود.

تو یکی از معازه ها وارد شدم که یه بشقاب قلمزنی کوچیک بخرم که یهو چشمم افتاد به یه کلاه خود. چشمام عین این آدم بدجنسای تو فیلما یه برقی زد! تو رو دروایسی بودم که بپرسم یا نه که دل رو زدم به دریا و از آقاهه پرسیدم میشه با این کلاه خوده عکس گرفت که جواب مساعد داد. در عرض سیم ثانیه بعدش کلاه خود رو سر من بود و داشتم باهاش عکس میگرفتم. چشمتون روز بد نبینه انقدر سنگین بود که حد نداشت. گردنم داشت میشکست اما حاضر نبودم درش بیارم. چطوری میذاشتنش رو سرشون میرفتن جنگ نمیدونم! تازه روشم یه چیزای دیگه اضافه میکردن و میرفتن. حالا خوبه این فقط خود کلاه خوده بود وگرنه که واقعا گردنم میشکست.

یه ذره دیگه تو بازار چرخیدیم و رفتیم به سمت باغ “س” و “ع”. هر چی هوا تو خود شهر گرم بوذ و داشتم خفه میشدم، بجاش اون

این پست در یکشنبه, 6 ژوئن 2010 ساعت 11:40 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

18 پاسخ به “سفرنامه اصفهان”

  1. پرهام گفته :

    یکشنبه 16 خرداد1389 ساعت: 23:41

    اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووول
    خواهر مسی تقلب هم نکردم.
    فقط از صبح تو وبلاگا نشستم بیرون نیومدم
    یکی دیگه هم بود همیشه اول میشد. خواهر پریا کمک لطفاً (جوکر بود؟)
    یعنی با یاد و خاطره ی این دو نفر اول شدم

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آره برادر جوکر بود

  2. پرهام گفته :

    یکشنبه 16 خرداد1389 ساعت: 23:42

    اِ
    اینجا تاییدی بود
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اینطوری مچ میگیرناااا

  3. معمار بیکار گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 0:6

    اول
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

  4. روشنا گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 0:32


    این هم یک اولین دیگه
    تا حالابه کی اینهمه یکجاااااااااااا بوس دادی؟
    من هم اولین بارم بود یکی و اینهمه یکجااااااااااااااا بوس کردم اما غش نکردم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    از بس که جلافتت بالاست خواهر جان

  5. علیرضا(مردی از مترو) گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 1:11

    من بریونی میخوام
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    جای شما نایب الزیاره بودم

  6. علیرضا(مردی از مترو) گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 1:12

    راستی یه سوال!

    بریونی هم مثل اکبر میمونه دیگه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    بستگی داره چطوری بهش نیگاه کنین

  7. خانوم مارپل گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 3:30

    به به چه سفر جالبی
    من عاشق این سفرهایی یهووی ام
    متاسفانه قسمت نشده برم دوست دارم یه تور ایران گردی برم
    میگم پرهام داداشته؟ اونوقت مطمئنی 12 تا میرن این پسرا؟ 120 تا رو شاخشِ ِ ها
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    امیدوارم زودتر قسمتت بشه بری ایرانگردی.
    من تجربش رو داشتم خیلی شیرین بود
    درست کردمش. مهم نیت بود که متوجه شدی
    شوهر خواهرمه

  8. معمار بیکار گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 8:59

    1-کلاه خود که سنگین نیست؟؟؟شایدم اونایی رو که من دیدم سنگین نبودن بعدشم روش پر میذاشتن میرفتن جنگ بعد زیاد سنگین نبود.
    2-تو از تاریکی میترسی؟؟؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    1- خواهر اندازه یه تریلی وزنش بود
    2- نه زیاد…چطور مگه؟

  9. مینو گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 9:30

    وای خدا … تموم شد … خیلی زیاد بودا … آرشیو میگم … بالاخره تموم شد …
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    یعنی واقعا آرشیو موخوندی؟؟؟؟

  10. مینو گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 9:35

    میدونی چیه … منم این تعطیلاتو اصفهان بودم … البته این دفه ما کاملا اصفهان بودیم و فقط یه 5-6 ساعت توو شاهین شهر گشتیم …
    من عید که رفته بودیم اصفهان بریونی خوردم … بریونی اعظم … اون دوستمون که مهمونش بودیم میگفت خیلی خوبه …
    بعدش این بار ما اصلا بیرون نرفتیم … چون رفته بودیم عیادت …
    بعدش خوشحالم از آشنائیت …

    بعدن ترشم سلام …
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    به ما هم گفتن بریم اعظم اما گلستانرو ترجیح دادیم
    منم از آشناییت خوشحالم

  11. معمار بیکار گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 14:14

    اِاِاِ این پرهام خان بابای اون نی نی خوشکله اس؟؟؟؟
    آقا سلام علیکم.از آشناییتون خوشبهتم.زیاد تعریفتون رو شنیده بودم
    پپری من اون کلاه خود هایی رو که واسه رزمه و تعزه یه میذاررن رو سرشون رو گذاشتم سرم زیاد سنگین نبود!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آره پدر پانیاست.
    این یکی خیلی ی ی ی سنگین بود

  12. مینو گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 14:40

    آره … خوندم …
    ای جااااااان … ( این واسه پانیا تون بودا )
    نمیدونم … ما مهمون بودیم و نمیشد خیلی نظر بدیم …
    ولی حرف نداشت … من تاحالا بریونی نخورده بودم … الان دلم دوباره خواست …
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    دست شما درد نکنه!!!!!!!

  13. فاطیما گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 19:0

    اردیبهشت یا خرداد؟!؟
    فکر کنم هنوز خوابت میاد
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ؟؟

  14. احمق قرن 22 گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 20:58

    به به بدون اجازه من میای اصفهان؟
    حالا این سفرنامه مال چه سالیه؟

    کی اومدی که من ندیدمت؟

    مگه مرحومه مال اصفهانه؟

    شاهین شهر اسمش پاریس کوچولو ِ
    اومدی اونجا از جلو یونی ما رد نشدی؟

    اگه پاتو گذاشته بودی تو آب همونجا پاتو قلم می کردم
    پامو بزارم تو آب یعنی چی!
    ما از این آب استفاده می کنیم

    درضمن دیگه یادت باشه قرصتو زود بخوری

  15. پریا گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 20:59

    سلام
    بریون : اسم غذاست
    بریونی: محل پخت اونه

    پس بریونی غذا نیست ، این اشتباه رایج شده
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    میدونم خواهر جان، اما به این اسم جا افتاده دیگه

  16. مرحـــــــــــــومه مغفوره گفته :

    دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 23:4

    مررررررررررررسی عزیز دلم
    مررررررررسی مهربوووون
    فقط یه سوال!!!
    آقای "ع" ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    خودش بود؟
    جان پریا آدرس بده برم خدمتشون!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهش میکنم
    وقتی مینوشتم هم خودم به فکرش بودم، اما اون نیست

  17. مسيحا گفته :

    چهارشنبه 19 خرداد1389 ساعت: 13:5

    سلام
    هميشه به گردش و تفريح
    از ذوق رفتي سفر
    اما بخاطر درست خوابت نبرده
    بچه خر خون بودن اين مشكلاتو هم داره
    راستي من هم مثل عليرضا دلم خواست
    من هم بريوني ميخواااااااااااااااااااااااااااااااام
    عليرضا
    بريــــم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون
    همچنین
    منم ببرین با خودتون تورو خدا

  18. Memorialist گفته :

    یکشنبه 23 خرداد1389 ساعت: 8:39

    انشالله همیشه به سفر 🙂
    دلم بریونی خواست ! ااااووووو من خیلی وقت پیش بود رفته بودم اصفهان و دیگه از اون به بعد نشد که برم .
    کلا هوا خیلی گرم شده امسال تابستون بیچاره ایم فکر کنم !
    ای کاش عکست با کلاهه رو هم بذاری 🙂