یه آدم ناشناس

امروز رفتم دانشگاه تا وارد بوفه شدم “ف” میگه “واااا! پریا! چرا قیافت اینطور شده؟… چرا لب و لوچت آویزونه؟ چی شده؟” به روی خودم نیاوردم و مثلا خواستم بخندم و نشون بدم طوریم نیست.

بالاخره بهش یه چیزایی گفتم. روراست بخوام باشم هنوز به مامانم نگفتم موضوع چیه و فقط “ف” میدونه. میدونم با اینکه به مامانم بگم آرومم میکنه مثه همیشه اما هنوز این وقت لعنتی نیومده که بهش بگم موضوع رو. اونم همش از دیروز تا میرم جلوی چشمش و منو میبینه سوال میکنه “تو چت شده از دیروز تا حالا که اینطور ساکتی و تو خودتی؟”

از دیروز کارم شده بشینم پشت لپ تاپم و یه سره یه آهنگ گوش کنم. از اون زمانایی شده که هر چیم یه آهنگ تکرار بشه مامانم دیگه صداش در نمیاد که “تو این کامپیوترت آهنگ دیگه ای نداری؟” چون میدونه یه طوریم هست و اصلا حواسم نیست که یه آهنگ برای بار ۳۰ام هست که داره تکرار میشه. اینبار قرعه بنام آراز افتاده.

اینطور مواقع انگار بهتره با افراد تلفنی ارتباط بگیرم تا اینکه رو در روشون باشم. رو در رو که باشم سیم ثانیه ای لو میرم یه طوریم هست، اما تلفنی طرف قیافم رو دیگه نمیبینه. البته وای به اون ثانیه ای که اون طرف پشت تلفن از این آدمایی باشه که از رو صدای آدم بتونه متوجه بشه یه طوریت هست. دیگه نمیشه سرش رو شیره بمالی. ناگفته نمونه که خود من اینطوریم و زود از صدای افراد میفهمم چه حالی هستن، راست میگن یا دروغ.

جدا سخته وقتی می خوام وانمود کنم طوریم نیست و الکی بخندم و بگم وای ی که چه حالیه و من همون آدم همیشگی هستم. اینطور مواقع کسی نه گریم رو باور میکنه نه خندم رو. هر کیم میبینه دارم “مثلا” می خندم بهم میگه “خر خودتی!” خب راستشو بخوایی جدا هم خر خودمم، چون قیافم تابلوست که دارم زور میزنم بخندم و یه چیزیم هست.

از دیروز تو آینه که خودم رو نگاه میکنم انگار یه آدم ناشناس رو میبینم. اصلا اونی که تو آینه هست اونی نیست که همه این سالها باهم بودیم. این دو روز انقدر ناراحت بودم که حتی این کودک بیچاره درون من هم دیگه نتونسته کاری از پیش ببره. این بنده خدا هم توی من گیر افتاده. از دیروز هر چی تلاش میکنه یه کاری کنه منو سر حال بیاره و باهمدیگه بازی کنیم، نتونسته. طفلک این بچه گیر کی افتاده! همش نگران اینم که نکنه صدمه ای بهش وارد بشه. جدی میگم اینو.

خلاصه که تا دیروز همه چی آروم بود…


گوریل فهیم در اینجا برای رادیوی گوریلیش امروز با من مصاحبه داشت. دوبار این مصاحبه انجام شد که بار اولش پر از سوتی بود، اما بار دومش اینی شد که میشنوین.

+ نوشته شده در ;جمعه هفدهم اردیبهشت 1389ساعت;3:49 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در جمعه, 7 می 2010 ساعت 3:49 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

10 پاسخ به “یه آدم ناشناس”

  1. Memorialist گفته :

    جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 5:59

    فقط می تونم آرزو کنم که یک اتفاق خیلی خوب بیافته تا هر چه زودتر از این ناراحتی بیای بیرون
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون دوستم

  2. mahnaz گفته :

    جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 10:49

    دختری با مادرش در رختخواب

    درددل می کرد با چشمی پر آب

    گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست

    زندگی از بهر من مطلوب نیست

    گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟

    روی دستت باد کردم مادرم!

    سن من از بیست وشش افزون شد

    دل میان سینه غرق خون شد

    هیچ کس مجنون این لیلا نشد

    شوهری از بهر من پیدا نشد

    غم میان سینه شد انباشته

    بوی ترشی خانه را برداشته!

    مادرش چون حرف دختش را شنفت

    خنده بر لب آمدش آهسته گفت:

    دخترم بخت تو هم وا می شود

    غنچه ی عشقت شکوفا می شود

    غصه ها را از وجودت دور کن

    این همه شوهر یکی را تور کن!

    گفت دختر مادر محبوب من!

    ای رفیق مهربان و خوب من!

    گفته ام با دوستانم بارها

    من بدم می آید از این کارها

    در خیابان یا میان کوچه ها

    سر به زیر و با وقارم هر کجا

    کی نگاهی می کنم بر یک پسر

    مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟

    غیر از آن روزی که گشتم همسفر

    با سعیدویاسر وایضا صفر

    با سه تاشان رفته بودم سینما

    بگذریم از مابقی ماجرا!

    یک سری هم صحبت صادق شدم

    او خرم کرد آخرش عاشق شدم

    یک دو ماهی یار من بود و پرید

    قلب من از عشق او خیری ندید

    مصطفای حاج علی اصغر شله

    یک زمانی عاشق من شد،بله

    بعد جعفر یار من عباس بود

    البته وسواسی وحساس بود

    بعد ازآن وسواسی پر ادعا

    شد رفیقم خان داداش المیرا

    بعد او هم عاشق مانی شدم

    بعد مانی عاشق هانی شدم

    بعدهانی عاشق نادر شدم

    بعد نادر عاشق ناصر شدم

    مادرش آمد میان حرف او

    گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!

    گرچه من هم در زمان دختری

    روز و شب بودم به فکر شوهری

    لیک جز آن که تو را باشد پدر

    دل نمی دادم به هرکس اینقدر

    خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی

    واقعا که پوز مادر را زدی
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

  3. معمار بیکار گفته :

    جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 10:58

    ایشالله که به زودی همه چی آروم بشه….

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    مرسی عزیزم

  4. مرحـــــــــــــومه مغفوره گفته :

    جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 15:51

    ها؟ چی شده؟
    زدی زندگی رو له کردی یا نه؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    دارم تلاش میکنم به کامم بکنمش

  5. روشنا گفته :

    جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 17:33

    آرزوی آرامش میکنم برای تو پپری گلم

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    مرسی عزیزم

  6. مسیحا گفته :

    جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 19:5

    پریا برات میخونه تا قسمتت بشه

    همه چی آرومه …….

    امیدوارم آروم بشی و بتونی به مامانت بگی
    اگر هم از دوستان کمکی بر میومد بگو

    این مهناز خانم هم مطلبشو نوشتو رفت
    اما وبلاگشو معرفی نکرد
    میخواستم برم به وبلاگش سر بزنم اما ننوشته بود
    میخواستم اجازه بگیرم شعرشو توی یه پستم بزارم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    کی می خونه چی؟
    ممنونم
    دوستام که واقعا لطف دارن. یکیش شما

    آره متاسفانه ننوشته، اما از طرف من اوکیه. بذار

  7. م.ص گفته :

    جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 20:28

    خوب با این وضع نوشتنت که دل آدم آتیش می گیره!
    تو می تونی از پس مشکلت بر بیای!!!
    تو می تونی عزیزم!!!
    ایشالا (هر چه زودتر)حالت که خوب شد بازم برامون بنویس!
    ما منتظریم که خوشحالیتو ببینیم!!!!
    به یه نفر بگو!خانم ها وقتی از مشکلاتشون حرف می زنن نصف مشکلشون حل میشه!
    هرچند بعضی مشکلا یکم سخت تر از این حرفان!!

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون…حتما میتونم. میدونم
    تورو خدا اینطوری نگین. وقتی میبینم دوستام دلشون میگیره از نوشتنم، مجبور میشم ننویسم. ننویسم هم دق میکنم جدی.
    ممنون. خوش باشین همیشه.
    دقیقا همینطوره. اما باید زمانش بشه تا به مامانم بگم

  8. بی پدر خودشیفته گفته :

    شنبه 18 اردیبهشت1389 ساعت: 9:43

    آخه آبجی من نفهمیدم تو اومدی اینجا (بگی) یا (نگی)؟
    اومدی درد دل کنی یا معما طرح کنی؟
    اومدی غریبه باشی و برای غریبه ها حرف بزنی یا برای یه مشت آشنا حرفای تکراری بزنی و دلشون برات بسوزه.
    آخه گریه که هنر مختص تموم خانماست؟ پس هنر خاص خود تو چیه؟ چرا ترسیدی توی جزئیات ناراحتیت بری؟ اگه می ترسی پس چرا سعی داری ماجرا رو یه جوری به بقیه حالی کنی و کنجکاوشون کنی؟
    ببین من یه فیلسوف بی پدر خودشیفته ام با من از این شوخیا نکن… یهو دیدی مثل الان مغزم ترکید از تاملات فلسفی!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    تو این یه مورد خداروشکر با بقیه خانما تفاوت دارم و تا بگی بالا چشمت ابرو هست گریم در نمیاد.
    اصلا فلسفه وجودی وبلاگ من گفتن و نگفتنه. بعضی چیزارو که نمیشه آدم بگه بد آموزی داره.
    بعدشم هنوز از گرد راه نرسیده می خوایی همه چیو بفهمی؟
    اونی که باید بفهمه، میفهمه.

  9. احسان عیوضی از افریقا گفته :

    شنبه 18 اردیبهشت1389 ساعت: 10:12

    در جواب کامنتتون »

    احسان عیوضی مینویسد : آیا لپتاپ همان گودر است ؟؟؟ :)))))))))))))))))))
    به خدا بخش عمومی رو چند بار خوندم ولی گریه نکردم !!! حتی اشک هم توی چشمام جمع نشد خب … حتی از اینکه نمیشد مثلا بنویسم چی کارای دیگه ای هم مرتکب !!! شدم یه کمی احساس خودسانسوری خفیف کردم !!! … مسیح رو این بار دیگه میخورم … میدونید دارم سر فرصت عوامل دست اندر کار نقشه قتلمو یکی یکی آره و اینا !!! شما که دست نداشتی ؟؟؟ داشتی ؟؟؟ این سوهان دندان تیزکنی من کجاست ؟؟؟

  10. م.ص گفته :

    دوشنبه 20 اردیبهشت1389 ساعت: 14:40

    نه،بنوس!
    این طوری حداقل ما هم ازت خبر داریم!
    بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :