برین!… برین!

دیروز عصری کلاسمون که تموم شد ۳ تاییمون داشتیم از گرسنگی بیهوش میشدیم. منکه از صبح کلاس داشتم و “م” از ۱ و “ف” هم از ۳ و هیچکدوم ناهار نخورده بودیم. پیشنهاد دادم بریم غذا بخوریم و بالاخره رضایت دادیم بریم اژدر زاپاتا که تو مسیرمونه.

ماشین “م” مشکیه و معمولا هم پر از خاکه. همیشه من پشت میشینم که سید خندان پیاده میشم دیگه جاهامونو عوض نکنیم وسط خیابون.

میدون پالیزی (اسمشو درست گفتم؟) که رسیدیم “م” گفت “شماها برین غذا رو بگیرین تا من یه جای پارک پیدا کنم. اومدین زنگ بزنین بهتون بگم کجا وایسادم.” و ما رفتیم.

غذا رو که گرفتیم به “ف” گفتم یه زنگ بزنن ببین کجاست؟ تا اومد شماره بگیره گفتم نگیر! نگیر! اوناهاش، اون نیست؟ “ف” نگاه کرد و گفت “آره خودشه بریم.”

طبق معمول همیشه که پشت میشینم درو باز کردم و داشتم داخل میشدم و “ف” هم در جلو رو باز کرده بود و نصف تنش داخل بود، که یهو دیدیم راننده یه آقاهه ست و داره اشاره میکنه “برین!…برین!”

برای چند ثانیه جفتمون ماتمون برده بود که ماجرا چیه؟ وقتی به خودمون اومدیم سریع درو بستیم و اومدیم بیرون و حالا د بخند! مگه خندمون بند می اومد حالا! تو پیاده روی دم اون مرکز خریده سر سهروردی داشتیم ولو میشدیم از خنده. به زور داشتیم راه میرفتیم. حتی فرصت نکردیم از آقاهه عذرخواهی کنیم.

بالاخره ماشینو پیدا کردیم و پریدیم توش و یه سری هم اونجا کرکر و هرهر… قیافه آقاهه خیلی دیدنی بود وقتی ماهارو تو ماشین خودش دید.


اتفاق دیشب یه جورایی مثل این اتفاق هست!

+ نوشته شده در ;سه شنبه یازدهم اسفند 1388ساعت;10:24 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 2 مارس 2010 ساعت 10:24 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

5 پاسخ به “برین!… برین!”

  1. Meci گفته :

    سه شنبه 11 اسفند1388 ساعت: 18:57


    لینک نداده یاد همون قضیه افتادم

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    از بس که باهوشی خواهر

  2. Meci گفته :

    سه شنبه 11 اسفند1388 ساعت: 18:58

    در ضمن اولم شدم خوش به حال خودم
    جای داش پرهامم خالی
    راستی آبجی من میرم مسافرت چند روز آتی نیستم پستاتو یه جا میام میخونم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خوش بگذره خواهر در چند روز آتی
    اما چرا قبل از عید؟

  3. only one گفته :

    سه شنبه 11 اسفند1388 ساعت: 20:44

    مگه شماهم تو قرعه کشی بانک مسکن می خواهید شرکت کنید.؟
    پس یادتان باشد که امسال حواســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان راجمع کنید

  4. قهوه و سیگار گفته :

    سه شنبه 11 اسفند1388 ساعت: 23:54

    یه لحظه قیافه اون آقاهه رو مجسم کردم دلم سوخت براش!!!فکر کنم یه 3-4 تایی شاخ درآورده!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اونطوز که اون اشاره میکرد فکر کنم داشته سکته میکرده از اینی که یهو زنش نیاد

  5. معمار بیکار گفته :

    چهارشنبه 12 اسفند1388 ساعت: 10:0


    وای خیلی باحال بود فکــــــــــــــــر کن آقاهه چه حسی داشته
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    فکر میکنم تو این فکر بود که اگر زنش ماهارو ببینه چی به سرش میاد؟