مداد قهوه ای!

امروز ساعت ۵ عصر خواهرم اینا رفتن ترکیه. یه هفته اونجان و ما هم اینجا تنهاییم. حس میکنم من و مامان شدیم عین این یتیم ها که فقط خدارو دارن و بس! از وقتی ازدواج کردن اولین باریه که اینطور طولانی دور از هم هستیم و اونا میرن سفر.

دیشب تا ۱۲ خونه خواهرم اینا بودم و کلی پانیا بازی کردم. حسابی خودم رو هلاک کردم و اونم غش غش میخندید به خل خل بازیایی که براش درمیاوردم. نیم وجبی میدونه به کی چطوری بخنده! بقول خواهرم که میگفت “حالا انقدر باهاش بازی کن تا بد عادت بشه و یه هفته همش بهونه تو و مامان رو بگیره!”

دلم می خواست باهاشون فرودگاه میرفتم، اما کلاس داشتم و نمیشد. دعا میکنم بهشون کلی خوش بگذره…بی حوصلم!


فردا احتمالا روز پر ماجرا و خبریه. امیدوارم خدا کمکم کنه بتونم بهترین عکس العمل رو از خودم نشون بدم و تودار باشم.

جمعه عصر خیلی لجم گرفته بود، اما بازم خودم رو کنترل کردم و چیزی بروز ندادم و سعی کردم تودار باشم.

بعضیا خیال میکنن وقتی هیچ حرفی بهشون نمیزنم و سکوت میکنم یعنی خرم و هیچی حالیم نیست و اونا هم هرکاری دلشون خواست میتونن انجام بدن. دیگه نمیدونن که دارم کمین میکنم و یهو یه غرش اساسی میکنم که طرف حساب کار دستش بیاد. خیلی دلم میخواد یه بار همچین اساسی بزنم تو حالش و از مداد رنگی قهوه ای! استفاده کنم.

+ نوشته شده در ;یکشنبه هشتم آذر 1388ساعت;9:4 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در یکشنبه, 29 نوامبر 2009 ساعت 9:04 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

18 پاسخ به “مداد قهوه ای!”

  1. Meci گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:7

    الهییی
    به سلامتی!!
    تنها نیستی که ما اینجاییم خواهر بیا روزی دو بار اینجارو آپ کن حوصله ات میاد سر جاش
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهرم من گفتم تند تند آپ میکنم، اما باید موضوع هم داشته باشم یا نه؟

  2. Meci گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:8

    نمیخوای درباره قسمت دوم یکمی برامون توضیح بدی؟
    به نظر خودت یکم گنگ نیست؟درصد کنجکاوی بچه بالا نمیره؟نه خودت بگو
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    ای بابا خواهر جان!!!!!!

  3. Meci گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:10

    آخرین کامنت پست قبلو الان دیدم
    الهییی
    داش خ ج من اعلام نمیکنم بدو تا پشیمون نشدم

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    نمیاد بگه که! من بخاطر اون الان آپ کردم

  4. پرهام گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:20

    هورااااااااااااااا
    اووووووووووووووووووووول
    مرسی خواهر مسی خ ج
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :


    چه عجب اومدین!!!!

  5. پرهام گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:21

    ایول سوغاتی
    غرش؟ من می ترسم. مامااااااااااان

  6. پرهام گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:22

    ما اینیم دیگه!
    بوی آپ شنیدم اومدم!

  7. Meci گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 21:28

    بد خواه داری به خودم بگو ها آبجی
    مداد قهوه ای میدم دستش

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهر مسی بیا کمک کن جلوی برادر پرهام رو بگیریم خطر ناک شده ها

  8. مرحومه مغفوره گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:26

    همچنان آیکون مشکوکم مشکوکم به تو!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    باز به روم آوردی؟

  9. مرحومه مغفوره گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:27

    چه خبره باز اینجا!
    پرهام؟
    مسی؟
    (آیکون چشم و ابرو و تهدید و اینا)

  10. طاهره گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:31

    اوه …همش یه هفته اس…چشم به هم بذاری برگشتن و دوباره دور هم هستین و دوباره پانیا بازی و اینا دیگه…

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خب سختیش همین یه هفتس دیگه

  11. Meci گفته :

    یکشنبه 8 آذر1388 ساعت: 22:33

    مرحومه جان مارو تا حالا اینجا ندیده بودی؟؟چرا تهدید و اینا؟

  12. Meci گفته :

    دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 0:11

    میتونی واسه تنوع تا برگرده چند تا از عکساشو برامون بذاری

  13. پرهام گفته :

    دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 1:57

    من؟ خطرناک؟
    تا حالا آزار مورچه هم به من نرسیده
    —-
    مگه چیه مرحومه جان.
    اول شدم خب

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    پس بیچاره تو که مورچه ها آزارت میدن

  14. Joker گفته :

    دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 15:8

    سلام به همه دوستان… چه خبره اینجا… خواهر Meci و داش پرهام اینجا را شلوغ کردند… ایول خواهر Meci باز هم اول شدی…

    ما که توی این یک هفته رفته بودیم کیش "به زور" تا به یکی از دوستان برای راه‌اندازی فاز دوم کارخانه‌اش کمک کنیم… بعضی وقت‌ها آدم رودروایستی می‌ماند، مثل اینجور جاها؛ من استعداد "نه" گفتن ندارم…

    خواهر! این برادرزاده ما داره دندان درمی‌آورند و پدر ما را درآوردند… چه گریـه‌هایی می‌کنند… من هم قسمت دوم را متوجه نشدم… ولی امیدوارم همطوری بشه که می‌خواهید… {Amen}

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    به به سلام برادر جوکر. خوبین شما؟
    دلمون براتون حسابی تنگ شده بودا!
    این پانیا هم همش تفش آویزونه تازگیا و هرچی که دستش میاد و نمیاد میکنه تو دهنش.
    اون قسمت رو فقط خودم میدونم چیه.
    ممنون

  15. نـــگــارینــــا گفته :

    دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 19:23

    بهشون رحم کن ، گناه دارن خب !

    الهی … خوچ به حالت خواهر زاده داری 🙂 من به جای تو منتظر سوغاتیم 🙂

  16. مرحومه مغفوره گفته :

    دوشنبه 9 آذر1388 ساعت: 22:6

    حالا پریا فــــک کن چقده سوغاتی!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    پانیا رو بیشتر از هر چیزی بهش فکر میکنم

  17. Meci گفته :

    سه شنبه 10 آذر1388 ساعت: 0:32

    به به Jokerخان
    برادر مشتاق دیدار

  18. Meci گفته :

    سه شنبه 10 آذر1388 ساعت: 0:33

    آبجی الان فرداس چی کار کردی؟ایام به کامه؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    نوشتم خواهر جان