خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۳)

دیروز پاشدم رفتم دانشگاه که استادمو پیدا کنم. موقعی که رسیدم سر کلاس بود. موندم تا وقت ناهار که میاد بره اتاق اساتید باهاش حرف بزنم…بعد از کلی بالا و پایین رفتن از طبقه سوم به دوم، ساختمون فنی به اداری، دوباره فنی و ساختمون گروه ها و دوباره سر جای اولم، یه برگه “درخواست دانشجو” گرفتم و درخواستمو نوشتم. خوشحال شدم فکر کردم به همینجا ختم بخیر میشه و خلاص. اما یغیر از استادم، مدیر آموزش هم باید امضا میکرد و میبردم امتحانات تا استاد رو بخوان و اونموقع نمره تو سایت ثبت بشه.

مدیر آموزش که طبق معمول معلوم نبود کدوم {…} رفته. بالاخره بعد از کلی گشتن میبینم رفته نشسته معاونت آموزش داره ورق بازی میکنه با کامپیوتر! جای کار کردنشه! نامم رو امضا کرد و بردم امتجانات تا استاد رو بخوان بیاد. مسئول ثبت میگه “الان که سایت خرابه ما هم نمی تونیم کاری کنیم. بذار نامت بمونه اینجا سایت که درست شد زود بیا کارتو ردیف کنی.”

هیچی، دست از پا درازتر ساعت ۳ تو اون گرمایی که خر تب میکرد راه افتادم بیام خونه. تا الانم که این سایت لعنتی درست نشده هنوز.


از اونجایی که اصلا از آمپول و سرنگ و آزمایش خون و این حرفا نمیترسم!!! بالاخره امروز دل رو زدم به دریا و با رشادت هرچه تمامتر، در حالی سرمو بالا نگه داشته بودم تا نکنه خدشه ای در اعتماد بنفسم ایجاد بشه رفتم برای آزمایش خون برای گواهینامم. دوستم میگفت “چون فقط گروه خونی رو می خواییم از نوک انگشتمون یه قطره خون میگیرن و تموم میشه.” بخاطر همین داوطلبانه، بدون دخالت دست، عین بچه آدم پیشنهاد دادم که امروز بریم.

اونجا که رسیدیم انگشت اشاره دست چپمو گذاشتم رو میز و گفتم از این انگشتم بگیرین. خانمه گفت “آستینت رو بزن بالا. باید از تو رگ خون بگیرم. بیمارستان های خصوصی اونطوری از نوک انگشت میگیرن، ما از تو رگ”…نه راه پیش داشتم نه راه پس. خیلی ضایع بود اگه پامیشدم برم. بازم دل و زدم به دریا و چشمام رو بستم و فکرای خوب کردم. همونطور که چشمام بسته بود به خانمه گفتم بگیرین دیگه تا پشیمون نشدم برم! برگشن گفت “انتظار داری همه ۱۸ لیتر خونتو بکشم تو سرنگ؟ پاشو برو تموم شد. یه ساعت دیگه همم بیا جوابتو بگیر. نه به اون دودلی و ترست، نه به اینکه نمی خوایی پاشی!”

خدایی اصلا متوجه نشدم کی کارشو انجام داد. اگه بهم حرفی نمیزد تا صبح نشسته بودم اونجا.


ظهر که میرفتیم بیمارستان تو کوچه پایینیمون این پارچه رو در یه خونه ه زده بودن.    

                 تبریک یا جدول ضرب؟

واقعا هنوز نمیدونم قصدش تبریک گفتنه یا آموزش جدول ضرب؟ شایدم بعد از ضرب دو عدد ۱۲ و ۱۵ تبریک میگه که جواب درست رو بدست آوردیم! شایدم میلاد دو جین بچه، که بعد از فرزند پانزدهم خانواده بدنیا اومدن رو تبریک میگه! یعنی ۲۷ تا بچه؟!!شاید…دیگه شاید نداره! انتظار ندارین که همینطور از خودم “شاید” و “اما” و “اگر” بگم که؟!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه پانزدهم مرداد 1388ساعت;3:24 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 6 آگوست 2009 ساعت 3:24 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

10 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۳)”

  1. سیب من گفته :

    جمعه 16 مرداد1388 ساعت: 2:53

    خوشبختانه کار من با مسئولین دلسوز آموزش و غیره تموم شده و البته مدرکم دستشونه.حالا چه جوری درش بیارم خدا می دونه.یه بیوگرافی کوچولو از خودت بهم می گی؟

    لینک شدی دخترم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    هواهرم شما نفر اول شدید. جایزتون هم اشتراک یک ساله وبلاگم میباشد
    خدا تحمل بهت بده

  2. سیب من گفته :

    جمعه 16 مرداد1388 ساعت: 13:59

    مرسییییی…. توضیحات کافی و وافی بود مرسی خانومی..

    دعوت هستی شدید.می خوام عادت هاتو بدونم.
    راستی چه جوری ایتالیایی یاد گرفتی؟!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهش میکنم
    وای ی ی ی ! حتما پست بعدی مینویسمشون
    تو آموزشگاه و الانم که نمیرم خودم می خونم

  3. پرهام گفته :

    شنبه 17 مرداد1388 ساعت: 3:16

    ولادت دوازدهم در پانزدهم یعنی چی؟
    هنوز نخوندم، برم بخونم.

  4. پرهام گفته :

    شنبه 17 مرداد1388 ساعت: 3:23

    نسئول یعنی نسوان مسئول؟
    {…} واقعاً خوشم میاد حرف بد زدن رو تو وبتون یاد نمی دید
    دیدی درد نداشت خواهرم
    برای این دوازدهم در پانزدهم شما که بدتر از من فکر کنم به خاطر سال اصلاح الگوی مصرف باشه که خلاصه نویسی کرده.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    کجا اشتباه نوشتم؟
    اصلا…من اصلا حرف بد بلد نیستم.
    فکر کنم دقیقا همین هست…هنوزم پارچه ه رو برش نداشتن!

  5. Meci گفته :

    یکشنبه 18 مرداد1388 ساعت: 10:24

    این {…} نصفه جذابیته وبلاگته
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    جذابیت از خودته

  6. Meci گفته :

    یکشنبه 18 مرداد1388 ساعت: 10:26

    امان از وقتی که یه بانو سرنگ به دست میخواد خون منو بکنه تو شیشه
    نمیدونم از امپول بیشتر میترسم یا از دندون کشیدن

  7. Meci گفته :

    یکشنبه 18 مرداد1388 ساعت: 10:29

    حالا بده مردم خواستن ذوق و ابتکارشونو نشون بدن؟؟

  8. Meci گفته :

    یکشنبه 18 مرداد1388 ساعت: 10:30

    راستی چی کار کردی بلاگفا دیگه تاریخ اپ کردنتو نمیزنه؟؟
    الان زده 13روز پیش
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    نمبدونم والا

  9. مبین.م گفته :

    یکشنبه 18 مرداد1388 ساعت: 12:12

    خواهرجان سرنگ گفتی و کردی کبابم.ما یه 7روزی بیمارستان بستری بودیم،جات خالی هر روز صبح و ظهر و شب از من خون می گرفتن.وعده غذاشون رو اینقدر به موقع نمی دادن هااا.چه حرکتی زدن رو اون پارچه هه.دمشون گرم.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    برادر همچین گقتی "کردی کبابم" که فکر کردم یاد لب جو افتادی
    دیدی چجوریم میزنن؟ تو کمر آدم میزنن…انگار پدر کشتگی دارن با آدم

  10. مرتضی گفته :

    یکشنبه 18 مرداد1388 ساعت: 20:54

    خون دادن مگه ترس داره که اینقدر مثل یه فتح الفتوح ازش نوشتی. برو همه خونتو بده. خون میخوای چه کنی. حالا 25 سال خون داشتی چی شد. از این به بعد خون نداشته باشی خیلی بهتره
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آره خب جاش آب میریزم…چه کاریه حالا!