پوست کوتاه!

این روزا با هر کسی که حرف میزنم بهش التماس میکنم که مواظب خودش باشه. خیلی کم طاقت شدم و بیخودی استرس میافته به جونم. کافیه خبر دار بشم فلان جا شلوغه و یکی هم بیرونه. تا برسه خونش (یا خونه) و خبر بده که رسیدم (یا خیالم راحت بشه که پیشمه) خدا میدونه تو این دل من چی میگذره. دل نازک شدم اصلا. برای هر چیزی دلشوره میگیرم و فورا اون حالت استفراغ لعنتی بهم دست میده. همش نگرانم. بظاهر نشون نمیدم و نیشم بازه، اما تو این دلم غوغاییه.

اما انگار همه اینا توهمه. این توهم هم عین آنفولانزی خوکی و مرغی و گاوی و شتری و خری و …(هزارتا آنفولانزی دیگه که کم کم مد میشه) انگار یه اپیدمیه که جدیدا افتاده به جون ماها! 


اوضاع روحیم خیلی خوبه، گل بود به سبزه نیست آراسته شد! دیشب پشت بوم بودیم. پایین که اومدم دیدم خونه در عرض یه ربعی که بالا بودم بهم ریخته و مامانم با یه حالت خیلی بدی که مسترس میکنه آدم رو میگه “برو بیرون!….برو!…زود برو بیرون و اینجا نباش!…” واقعا حول کردم که چی داره میگه و اصلا چه اتفاقی افتاده؟! بهش میگم چی شده؟ دوباره همون حرفارو تکرار میکنه (از این اخلاقش که جواب آدم رو همون اول نمیده بدم میاد). واقعا داشتم سکته میکردم. بالاخره (لابد چون دید رنگ به رو ندارم) برگشته میگه “شماها که رفتین یه مارمولک اینجا بود (اشاره کرد به بین در ورودی و جلوی آشپزخونه)، تا اومدم بگیرمش در رفت پشت بوفه. سم پاشیدم روش یهو فرار کرد تو اتاق تو. الانم برو پایین که نری تو اتاقت و جیغ و داد را بندازی…”

اینو که شندیم بیشتر به درجه سکته نزدیک شدم. خونه رو دیشب مامان سم پاشی کرد و انگار مارمولکه یه کناری مرده. دیشب تا صبح همش خواب مارمولک میدیدم. امروز که می خواستم درس بخونم اصلا نمی تونستم بشینم تو اتاقم و تمرکز کنم رو جزوه هام، پاشدم رفتم خونه همسایه پایینیمون اونجا درس می خونم. الانم پا توهم و وحشت نشستم اینجا. متوهم شدم واقعا!


پانیا (همون خان جون خودم) احتمالا شنبه میاد خونه. خدا میدونه چه بچه شیرینیه از حالا. اینو جدا میگم نه اینکه چون خواهرزاده منه. فینگیلی خواب که باشه خواهرم بهش میگه بخند میخنده. خان جون بی دوندون بامزه میشه. فقط این بیاد خونه، میدونم چی کارش کنم من.

یه چیز جالب رو از فیلمهایی که ازش دیدم کشف کردم. پانیا وقتی می خوابه دهنش بازه (اینش دقیقا عین منه، چون تو خونواده تنها کسی که با دهن تنفس میکنه منم). وقتی چشماش رو باز میکنه، دهنش خود به خود بسته میشه. کشف کردم که پوستش یه چند سانتی کوتاهه که اینطوری میشه (اما من وقتی چشمامم بازه، بازم با دهنم تنفس میکنم).

بیچاره خواهرم ۳روزه از صبح تا شب میره بیمارستان پیش بچه. عصرا میاد خونه یه دوش میگیره و دوباره آخر شب میره تا فردا عصری که بیاد خونه و … جدی جدی تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود!

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و نهم خرداد 1388ساعت;1:43 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در جمعه, 19 ژوئن 2009 ساعت 1:43 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

6 پاسخ به “پوست کوتاه!”

  1. Joker گفته :

    جمعه 29 خرداد1388 ساعت: 1:59

    امیدوارم اوضاع تهران بهتر شود و هم شما و همه تهرانی ها آسوده خاطر شوند…

    من که قرار بود امروز (جمعه) بیام تهران ببینم چه خبره که نشد (رکورد نیامدن من به تهران شد 15 سال)

    سعی کنید در مواقع اضطراب به چیزهای خوب فکر کنید!!!

    دست بوس پانیا جون هم هستیم…
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون…مگه کجایین؟
    سعی میکنم اما یه موقع هایی نمی تونم خودم رو گول بزنم.
    لطف دارید شما

  2. Meci گفته :

    جمعه 29 خرداد1388 ساعت: 14:13

    من زنده ام خواهر خیالت راحت!
    از مارمولک میترسی خواهر؟ خیلی نازه که!
    منم وقتی میخوابم حلقم بازه به نظرت به کی رفتم؟
    عبرت بگیر که بچه دار نشی

    خواهر جان نترس ما همه با هم هستیم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خداروشکر…تورو خدا از خودتون زود به زود خبر بدین.
    نازه؟ ای ی ی ! تو بیا جای من تو اتاقم.
    احتمالا به پانیا رفتی تو هم

  3. دنیا گفته :

    جمعه 29 خرداد1388 ساعت: 14:55

    هیچی بهتر نمی شه …

  4. پرهام گفته :

    جمعه 29 خرداد1388 ساعت: 20:4

    آنفولانزای نمیدونم چی یک اچ یک تازه اومده!
    مـــــــــــــع خواهر مسی رو! مارمولک نازه؟
    عجب! این خانیا جون که کلاً عین خالش شده!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ایشالا میاد
    آره واقعا…میبینی؟
    خانیا چیه؟ خان جون…اسم بچه رو تغییر ندین لطفا

  5. پرهام گفته :

    شنبه 30 خرداد1388 ساعت: 12:36

    چشم قربان
    پانیا خانوم

  6. نسیم شمال گفته :

    شنبه 30 خرداد1388 ساعت: 12:46

    این روزها چه تلخ می گذره

    بابت پانیا و شادمانی ت خوشحال گشتیم… فرصت شاد بودن رو از دست نده
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون عزیزم