خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۹)

عاشق خندیدنم. مخصوصا خندیدن از ته دل و با صدای بلند رو خیلی بیشتر دوست دارم. اصلا اگه یه روز نخندم واقعا خیلی بد اخلاق و سگ میشم. سگم که میشم از اون سگ گرگیا میشما! از کسایی هم که اخمو و یبسن (یبص؟) خوشم نمیاد. 


رفتم دانشگاه یکی از بروبکس میگه “پریا چرا سبز شدی امروز؟” میگم آخه آب ریختم پاش، رشد کرده سبز شده. حالام می خوام گرش بزنم بندازم تو رودخونه!

همون آرایش و تیپ همیشم رو داشتما، اما نمیدونم چرا به چشم اون سبز اومدم. جل الخالق!


اینو از اول هم میدونستم اما چند وقتیه که کاملا دیگه مطمئن شدم در موردش. پشتکار عجیبی دارم برای اینکه بتونم حسابی شیطنت کنم. البته باید جمع هم پایه باشه یا کمه کم دیگه یه نفر پایه تو جمع باشه که سرخورده نشم.


هر مدلی موهامو کوتاه کنم یا درست کنم یقینا طوری نمیکنم که تو پیشونیم و صورتم بریزه و جلو چشامو بگیره، با اینکه خیلی بهم میاد. اصلا دوست ندارم اینطوری. انگار دارم خفه میشم.

از ۲ سال پیش تا حالا جلوی موهام رو بالا میدادم. قبل از اونم فرقم کج بود همیشه. از امروز فرقم رو دوباره کج کردم. البته همچین کجه کجم نیست. نمیدونم میتونم تحمل کنمش یا بازم میزنم بره بالا؟!


دیدی هر موقع عجله داری و می خوایی یه جایی زودتر برسی دقیقا ابر و باد و مه و خورشید و فلک و کلا عالم و آدم دست به دست هم میدن تا دیر برسی؟! این خودش یکی از قوانین مورفیه.

آدم بی اندازه خوش قولیم. اگه با کسی قرار میذارم نیم ساعت قبلش اونجا حاضرم که دیر نرسم. از این طرفم اگه کسی بکارتم تو خیابون یا کلا سر هر قراری، بی اندازه عصبانی میشم. حتی سر کلاسامم همیشه چهل دقیقه زودتر میرسم.

امروز پنج و نیم با یکی از دوستام مترو دروازه دولت قرار داشتم. روزای دوشنبه همیشه ۵میرسم دروازه دولت اما از قصد قرارم رو پنج و نیم گذاشتم که دختره علاف نشه…همیشه اتوبوسای مترو دم دانشگاه ریختنا اما امروز چهل دقیقه دیر اومد و وقتیم اومد انقزه فس فس! (بقول یکی از بچه ها چس چس) میرفت که نگو. مترو امام خمینیم همیشه قطارا بهم چسبیدن و تا این یکی نرفته اون یکی زودی میاد که جای خالیش رو پر کنه (اوه! چه هندی شد!). اما امروز کلی دیرتر اومد و وقتیم اومد بین سعدی و دروازه دولت گیر کرده بود تو تونل و راه نمیرفت.

حالا فک کن چه حسی به من دست داده دیگه. دقیقا می خواستم گل و گیسامو بکنم. آخرم پنج و چهل دقیقه رسیدم سر قرارم.


امروز چه اخباری در دنیا اتفاق افتاده! منی که اصلا اهل دیدن اخبار نیستم و گاهی که تلویزیون روشنه صداش رو گوش میکنم، امروز نشسته بودم پای تلویزیون و با دقت همش رو نگاه میکردم.

+ نوشته شده در ;دوشنبه سی و یکم فروردین 1388ساعت;11:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 20 آوریل 2009 ساعت 11:45 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

5 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۹)”

  1. مرتضی گفته :

    سه شنبه 1 اردیبهشت1388 ساعت: 1:50

    دقیقا کدوم اخبارو میگی؟ خبری نیست که. دنیا امن و امانه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ساعت خواب برادر موری

  2. مبین.م گفته :

    سه شنبه 1 اردیبهشت1388 ساعت: 11:52

    ایضا ما هم یه زمانی وقتی می خندیدیم یه دنیا قربون صدقمون می رفتن،حالا دیگه موقع پیری کوریمون شده خواهر!…..چه سبز شدی امروز!……شیطونی خوبه،ادامه بده!…..امان از دست این مو!.پدر منو درآورده این موهام.به هیچ صراتی مستقیم نیست!……من سر قرار یه ربع زودتر میرسم ولی اگه به کسی قول یه کاری رو بدم دیگه بیچارش می کنم!……اخبار؟هیچی دنیا ریده به (…) !.همین!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ببخشید برادر مجبور شدم یه قسمت از کامنتت رو حذف کنم.

    مو که نگو بلا بگو. خب آخه الان مدل موی پسرا طوری مد شده که هر صراطی بود همونطور خوبه
    قول کار رو که نگو. منم همینطورم. تو هر چی که باشه آدم خوش قولیم کلا

  3. Meci گفته :

    سه شنبه 1 اردیبهشت1388 ساعت: 18:43

    سگ گرگی؟خدا رحم کنه اون از برادر مبین که پاچه میگیره تا زانو بعدم میگه آسونه براش!اینم از خواهرمون…

  4. Meci گفته :

    سه شنبه 1 اردیبهشت1388 ساعت: 18:44

    به نظر من موهاتو از ته بزن راحت شو
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اگه بخوام برم خدمت باشه

  5. Meci گفته :

    سه شنبه 1 اردیبهشت1388 ساعت: 18:46

    میگم منو تنها ول کنن تو مترو سه سوته گم میشم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    2روز با من بیا رات میندازم

    یه روز از مترو استفاده نکنم، مترو سواری خونم میافته پایین