خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۸)

ترم ۲ که بودم تو کلاس ریاضیمون یه پسره بود که من ازش خیلی خوشم می اومد. اسمش حامد باجلان. حدودا ۲۸-۹ سالشه. اما خداروشکر تا حالا کاری نکردم که ضایع بشم و لو برم.

استادمون به کسایی که متاهل بودن یه نمره و اونایی هم که بچه داشتن ۲ نمره اضافه تر میداد. فلسفشم این بود که “چون اینا هم کار خونه دارن و هم میان دانشگاه، خیلی ایول دارن”. یکی از این جلسات حامدم گفت من یه دختر ۷ ماهه دارم. منو میگی همچین وا رفتم که حد نداره. مععععععع! آی خورده بود تو حالم که نگو. یه لحظه تو ذهنم تصویر یه قلب تیر خورده ظاهر شد. ترم بعدش معلوم شد که خالی بسته که نمره بگیره.

این چند ترم هم تو بعضی کلاسا با هم بودیم. این ترمم حسابداری صنعتی ۲ و حسابداری مالیاتی با همیم. قبل از  عید اومد به من گفت “خانم آ میشه شمارتون رو به من بدین تا جزوه های صنعتیتون رو ازتون بگیرم؟” و واقعا هم قصدش جزوه گرفتن بود. بیچاره مثه من پلید نیست.

امروز تو دستشویی (اصولا بعد از بوفه تو دانشگاه ما، دستشویی هم محل اجتماع و تبادل نظر و لینک دادنه. کلی نظرات و تصمیمات مهم مهم از این ۲جا سر در میارن!!) یکی از این دخترای ۶۹یی که ترم ۳ هست اومد به من گفت “پریا این حامد باجلان رو میشناسی؟… من ازش خیلی خوشم میاد اما لعنتی سرسخته و اصلا رو نمیده به کسی… تو که چند ترم باهاش بودی آمارش رو داری؟”…خندم گرفته بود که تنها تو دانشگاه من دیوونه نیستم و بدتر از منم هستن. امیدوار شدم به خودم. گفتم عزیز دل برادر! خودتو خسته نکن ما که از ترم ۲ با هم بودیم نتونستیم کاری کنیم و این ترمم که داریم میریم از اینجا، انرژیتو بذار رو یکی دیگه که در این فقره خاص شدیدا زدی به بتون. یه بار دیگه هم ببینم پاتو گذاشتی تو زندگی من، قلم پاتو میشکونم! بیچاره نمیدونست بخنده، نخنده، پس چی کار کنه؟! یه ذره مات مونده بود و بعدش ۲ زاریش افتاد چی دارم میگم.


حدودا یه ماه میشه که وقتی میرم دانشگاه میرم تو مترو، واگن بانوان سوار میشم. از اون روزی که تو واگن بانوان بودم و حلم دادن و پام شکست، میرفتم تو واگن آقایون. تو واگن آقایون امنیت داری لااقل. اما این چند وقت که میرم تو واگن بانوان حسابی کلی رو اطلاعاتم اضافه شده بیا و ببین.

خانومااا {…} و {…} دوخت تایلند ۳ تومن… روژ لب ۲۴ ساعته دارم ۱۵۰۰…لواشک های ترش و تازه ۲تا ۵۰۰ تومن… دم کنی، کار دست خودمه ۱۰۰۰ تومن. اینم کارتم برای سفارش اگر خواستین…خانوما، خواهرا یتیم دارم، ویفر میفروشم ۴تا ۱۰۰۰ تومن (این آخری رو هر وقت میبینم لجم میگیره. اگر داری کار میکنی دیگه چرا دل مردم رو می خوایی به رحم بیاری؟)

بعضیاشون که واقعا بازاریابی و تبلیغاتشون از صدتا بازاریاب حرفه ای عالی تره و سه سوته جنسشون رو میفروشن. اما خدایی چیزایی که میفروشن واقعا از مغازه ارزونتره. البته همون جنسم هست.

اگرم یه موقع رفتین تو واگن بانوان حتما سعی کنین یه چیزی تو گوشتون داشته باشین که بشنوین. در غیر اینصورت حتما از این همه صدا دیوونه میشین. حالا ما گفتیم!


امروز که پاشدم فکر این به سرم زد که بگم چون گروهمون یهو اعلام کرده که چهارشنبه ساعت ۲:۳۰جلسه توجیهی کارآموزی داریم، باید زودتر برم دانشگاه. (ارواح همه جد و آبادم) به مامانم هم گفتم و اوکی شد همه چی. (واقعا دم مامانم قیژژژ که امروز رو غر نزد و ضایع نکرد منو). قرار شد ۱۲ بریم و من ۱:۳۰ بپیچونم بیام خونه.

اولین مهمون من و مامانم بودیم. بیچاره ها هنوز تو آشپزخونه بودن و داشتن کاراشونو میکردن. ۱:۳۰ بود که یکی از دوستاشون اومد و منم که دیرم! شده بود خب، زودی زدم بیرون و اومدم خونه.  ناهارمو خوردم و ۳ رفتم دانشگاه. به همین سادگیاز یه ضعیفه پارتی جون سالم به در بردم!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388ساعت;10:55 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در چهارشنبه, 15 آوریل 2009 ساعت 10:55 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۸)”

  1. مرتضی گفته :

    پنجشنبه 27 فروردین1388 ساعت: 1:34

    ضعیفه پارتی دیگه چجورشه؟ نکنه از این برنامه هایی که خانوما میشینن دور هم. ای بگم خدا چیکارت نکنه. این دیگه چجور اسم گذاشتنه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آره دیگه. پس اسمش چیه؟

  2. مبین.م گفته :

    پنجشنبه 27 فروردین1388 ساعت: 11:6

    می بینم که پسره بد فرم کنفت کرده!….دمش گرم…….اون جای خالی ها رو پر کن ببینم…خوبیت نداره با مخاطبین وبلاگت روراست نباشی!……آخرش هم منو خبر نکردی برم(حالا دختر خوشگل موشگل هم توشون بود؟!)
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آخه من که چیزی بروز ندادم از خودم که بخواد ضایع کنه یا نکنه!
    نه بابا! همشون تو رنج سنی مامان من و تو بودن. حیف میشدی اگر خبرت میکردم بری

  3. Meci گفته :

    جمعه 28 فروردین1388 ساعت: 11:0

    ضعیفه پارتی