خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۵)

امروز چه روزی بود برای خودش. سراسر سوژه خنده. منم که وقتی خندم بگیره اصلا نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. حالا فک کن تنها هم باشم، نه میتونم بخندم قاه قاه، نه میتونم نخندم…فکم درد گرفت بس که به خودم فشار آوردم.


رفتم دم در کلاسمون میبینم درش بستس. لای درو باز میکنم که برم داخل یهو میبینم کلاس قبلی هنوز کارشون تموم نشده. تا برمیگردم میبینم یه پسره پشتم وایساده. ۳ متر از جام میپرم که میبینم پشتمه. یهو میگه “استاد مگه کلاس تشکیل نمیشه؟” میگم منکه استاد نیستم و سر حرف باز میشه.

“اصلا بهتون نمی خوره که دانشجو باشید، من فک کردم استادین…چه رشته ای می خونین؟…من عمران می خونم و ترم آخرم…تا حالا ندیدمتون تو دانشگاه!…جدی میگین استاد نیستین؟…تو یه آژانس هواپیمایی تو تجریش کار میکنم. تو شهرداری کرج هم استخدام شدم چند ماهیه…تو گروه علمی رشته خودمونم تو دانشگاه مدیر گروهم…تو گروه دانشگاه هم یه سمتی دارم…آدم با نمک و جذابی هستینا…دوست پسر دارین؟…حالا بگو داری یا نه؟ اگه نداری بیا با من دوست بشو. منم ایمانم. شهریور ۶۳. بخدا بچه خوبیما!…باشه من شمارمو میدم، اما باید قول بدی که حتما بهم زنگ میزنی؟ میزنی؟…”

همه اینارو که داشت میگفت از خنده داشتم روده بر میشدم. دلم می خواست بهش بگم “آخه آدم سیریش، چسب، کنه، آویزون وقتی میگم حالا فکرامو میکنم اگه خواستم بزنگم تا شنبه میزنم، یعنی اینکه گمشو برو ول کن. نه اینکه هی وایسی و از خودتو و کمالاتت تعریف کنی…آخه تویی که میترسی تو دانشگاه لو بری جلوی بقیه، چرا با یه دختر اونم تو راهروی به اون شلوغی وای میسی و حرف میزنی؟”

تا هر کی می اومد رد بشه سریع پشتشو میکرد و میگفت “این منو میشناسه. نمی خوام ضایع بشم”  قیافشم دلم می خواست ببینین. ضایع، زاقارت در حد برجای دوقلوی مالزی. وحشتناک خالی بند…دیگه این آخریا داشت به گریه می افتاد که تورو خدا زنگ بزن بهم و اذیت نکن…خلاصه که اینم از اون سوژه ها بود برای خودش…حیف که تنها بودم. اگه با دوستام بودم برای یه ماه سوژه خنده داشتیم.


از طرح رو جلد ویژه نامه نوروزی چلچراغ اصلا خوشم نیومد. زبونم مو که هیچی، شده بود مثه میرزا کوچک خان جنگلی بس که امروز به همه گفتم “آره، بهرام رادانه!”


تو ایستگاه مترو وردآورد که اومدم بیام خونه یه آقای بسیار جنتلمن وایساده بود منتظر قطار تهران. تا قطار بیاد هی منو نظاره میگرد…حالا منم دیدنی بودم واقعا. تو سکوی خانما نشسته بودم و پاهامو دراز کرده بود رو صندلی بقلی و خرت خرت از این اسنک چرخیای چیتوز کوفتم میکردم. پیش خودم گفتم لابد خیلی بد ژستی گرفتم که این آقاهه داره اینطوری نگام میکنه. بعد گفتم که چه فرقی میکنه؟ الان که قطار بیاد هم اون میره به راه خودشو و هم من میرم به راه خودمو دیگه نمیبینمش که چشم بیافته تو چشمشو خجالت بکشم.

قطار اومد و اومدیم صادقیه. بازم دیدمش و کماکان همون فکر قبلی رو به خودم میگفتم… امام خمینی که پیاده شدم بازم با من بود. دروازه دولتم که پیاده شدم بازم با من بود و همچنان اون فکرو داشتم با خودم زمزمه میکردمو به خودم روحیه میدادم…از ایستگاه دروازه دولت که اومدم بیام بالا یهو یکی صدام کرد. برگشتم دیدم همون آقا جنتلمنه هست. میگه “ببخشید خانم! من از وردآورد دنبال شما اومدم. از تو همون ایستکاه خیلی نظرم رو جلب کردین. (فک کن! من با اون ژستم بودم) اگر حمل بر بی ادبی و پررویی من نمیذارین میشه درخواست کنم ازتون که با هم بیشتر آشنا بشیم؟ من از این تیپ دختر خانمایی مثه شما خیلی خوشم میاد”

نمیدونم امروز تو شیر نسکافه صبحم مامانم چی ریخته بود که اینطور عشاق دلخسته منو احاطه کرده بودن امروز! خوبه حالا ساعت ۵ خونه بودم، وگرنه که تا شب که بیام، همه تهران میافتادن دنبالم. حالا خوبه همچین آش دهن سوزیم نیستما!


استاد گرامی نیومدن و دست از پا درازتر روانه شدیم به سوی منزل…یکی از دوستان توصیه اکید کرده بود که نرین. اما اسکلی هم عالمی داره به خدا


بعدا نوشتم اینو: یکی از دوستان (که نمیخوام اسم ببرم کیه) در نظر بازی خصوصی خودش با من فرمایید که “ببخشید این مهره ماری که دارید رو از کجا خریدید؟ مثل اینکه جواب میده ها. یا شایدم ناقلا رفته بودی امام رضا دعا کردی که هر چه زودتر یه اتفاقایی بیفته.”

به نکته خوبی اشاره کرده. باور نمیکنین اگه بگم تنها چیزی که به امام رضا نگفتم همین یه مورد بود. اتفاقا خیلی هم خواسم رو جمع کرده بودم که یهو از دهنم چیزی نپره. دلیلش رو بعدا مینویسم چیه، پستش فعلا ثبت موقته.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و دوم اسفند 1387ساعت;9:13 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 12 مارس 2009 ساعت 9:13 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

10 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۵)”

  1. مبین.م گفته :

    پنجشنبه 22 اسفند1387 ساعت: 21:22

    خواهر جان پسره چه زیگیلی بوده(همین احمق ها کار را خراب می کنن دیگه….تو ایم زمونه کی میره دنبال دختر…..دختر باید بیاد دنبال پسر!!)…..احتمالا مامانت از این ورد و جادوها برات ردیف کرده……چلچراغ؟!…..یعنی نخریم؟!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    کی میگه؟ اتفاقا من خوشم میاد از این زیگیلا حالا که اینطور شد
    کی میگه نخرین؟ بخرین اما جلدش رو با روزنامه بپوشونین تا هی ملت نرن رو نروتون

  2. مرتضی گفته :

    پنجشنبه 22 اسفند1387 ساعت: 21:41

    خواستگاراش طبق طبق
    چه میکنه این زری بابا.
    انشالله هر چی زودتر این دانشگاه جدید که شروع بشه case های خدایی پیدا خواهند شد آبجی. به این شاسمنگولا ها فعلا جواب نده تا ببینیم پولدارن یانه؟ مگه الکیه. فکر کردن همینطوری دخترمونو میدیم بهشون؟ باید 3000 تا سکه مهرت کنن. یه زمین 40 هکتاری هم باید پشت قبالت باشه. اصلا بیا مثل همین مرد درجه 2 یه مسابقه ترتیب بدیم ملت بیان ببینیم کدوماشون مناسبترن. اصلا جدی میگما. پارامترهای مختلف رو هم تعیین میکنیم تا از یه سوپرمن واسه زری پیدا کنیم.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    چی داری میگی واسه خودت همینطور؟

  3. Meci گفته :

    پنجشنبه 22 اسفند1387 ساعت: 21:49

    خواهر برو جلو ما حمایتت میکنیم
    انقزه خوشم میاد از این زیگیل ممدا سوژه خند مارو تا یه ماه جور میکنن خدا زیادشون کنه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    گفتم که حیف تنها بودم. وگرنه تا یه ماه سوژه خنده داشتیم

  4. Meci گفته :

    جمعه 23 اسفند1387 ساعت: 10:27

    ما باز چلچراغ رو تحریم کردیم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    چرا آیا؟

  5. Meci گفته :

    جمعه 23 اسفند1387 ساعت: 10:28

    همین!

  6. مبین.م گفته :

    جمعه 23 اسفند1387 ساعت: 11:8

    اسم ببر ببینیم کی بوده که اینقزه مشتاق بوده ببیند مهره مار رو از کجا آوردی؟!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    دیگه دیگه!!!!!

  7. Meci گفته :

    جمعه 23 اسفند1387 ساعت: 17:42

    اگه خنده ات گرفت بخند خواهر زیاد به خودت فشار نیار خطرناکه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهر ما هر زمان که احساس کنیم داریم از خنده میترکیم میخندیم. اما مسئله اینه که حالا حالاها بند نمیاد. زعفرون سر خودم من

  8. پرهام گفته :

    جمعه 23 اسفند1387 ساعت: 20:24

    واااااااااااااااااااااااااا
    دوره زمونه عوض شده والا
    از کی پسرا میرن دنبال دخترا؟

    خب همین کارا رو می کنید معدلتون بیست میشه دیگه
    کلاس هایی هم که تشکیل نمیشه میرید

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    والا تو تاریخ تا جایی که ما دیدیم همیشه پسرا میرفتن التماس دخترا. اما انگار زیادی پسرا پررو شدن تو این دوره زمونه.
    کی میگه 20 شده معدلم؟
    برادر پرهام شما از عینک استفاده میکنین؟

  9. پرهام گفته :

    یکشنبه 25 اسفند1387 ساعت: 22:33

    آره؟ خب یه نگاه به معدل ها بندازید می بینید کی از عینک
    راستی مگه 19.89 چه فرقی با 20 داره؟ 15 به بالا بیسته دیگه!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آره خب برای بچه های تبلی مثه […] 15 به بالا 20

  10. پرهام گفته :

    دوشنبه 26 اسفند1387 ساعت: 23:15


    ولی از عینک استفاده می کنما!!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    پس همچینم بیراه نگفتم