مراسم ختم خودم

فضل پدر: آخه این چه کاریه که وقتی آدما بهم میرسن دوست دارن هی خودشون رو تثبیت کنن؟ از افتخارات فامیلیشون میگن، از اینی که عمشون چی کارست و دایی برادر خالشون (که میشه همون داییه دایی خودشون یا بعبارتی داییه مادرشون یا حتی داییه خالشون) چی داره و فلان کسشون به فرنگ رفته و همونجا هم مرده و چالش کردن و … الا ماشالا! به خیال خودشون، خودشون رو دارن بالا میبرن و مهم جلوه میدن!…گویی که پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟…آخه به من چه که فک و فامیلای تو چی دارن و چی کارن؟! خودت کی هستی؟

مرگ: اکثر حرفایی که میزنم، یا فکرایی که تو مخمه بیشترش راجع به مرگ خودمه…یه جورایی انگار که دارم شفاهی وصیت میکنم…”دوست ندارم کسی برام مشکی بپوشه. همه باید رنگای شاد تنشون کنن. چیه مشکی! دل آدم میگیره. خودمم دوست ندارم مشکی رو برای عزا بپوشم. دوست ندارم کسیم عین این ننه مرده ها گریه زاری راه بندازه… شام و ناهارم به یه مشت آدم مفت خور پلو خور ندن که بعدا بگن تو روحت (…) که شور بود، کم بود. بدن به کسایی که بیشتر نیاز دارن. کباب مبابم دوست ندارم بدن. مگه نمیگن که این غذا برای روح اون مردس؟ خب یه چیزی باید باشه که خودم دوست داشتم دیگه! عاشق دیزی و پیتزام…خرماهاشم لاش گردو باشه که مردم و به عذاب نندازم…جای چایی و شربتم، نسکافه یا قهوه بدن”

با خودم که تنها میشم فکر اینو میکنم که چطوری قراره بمیرم؟ دوست ندارم مریض بشم یا چل و چلاق بشم و بعدش بمیرم…اگر من بمیرم مامانم چی کار میکنه؟ دیگه روزا با کی ناهار می خوره؟ خودم من چی کار میکنم از دوریه مامانم و پدیده و پرهام؟ پدیده و پرهام چی؟ پرهام دیگه با کی کل کل میکنه وقتی بیاد خونمون؟ پدیده دیگه به گیر میده وقتی نباشم؟ دوستام چی؟ اون دوستایی که خبر ندارن وقتی خبر دار شدن، چه عکس العملی نشون میدن؟ اصلا جریان زندگی چطور میشه؟ وقتی که روحم میاد پیش خونوادم و اونا نمیتونن من و ببین در صورتی که من اونا رو میبینم، چی کار میکنم؟ اصلا مردن چطوریه؟ وقتی دیگه نمی تونم مثل هر روز درس بخونم، پای کامپیوترم باشم، بیرون برم، سینما برم، پای تلفن فک بزنم، کتابامو بخونم و هزارتا کار دیگه که هر روز میکنم نمیتونم انجام بدم، حوصلم سر نمیره؟ مثه همیشه که از گرما بدم میاد و به غرغر می افتم، اگه گرمم شد چی کار کنم؟ تولدم چی؟ کی بازم یادشه و زنگ میزنه؟ اصلا وقتی مردم کسی اگرم یادش باشه زنگ میزنه؟ یا از ترس اینکه نکنه یادآور خاطره من باشن این کارو نمیکنن؟ اصلا باید دید خاطره ای از من کسی داره؟…همه اینا یه جزیی از اون سوالایی که همیشه تو ذهنمه وقتی درمو.رد مردن خودم فکر میکنم! 

رستگاری راس ۱۸:۰۰: انتخاب واحد ورودیای ما امروز بود…بر عکس ترم پیش که جونمون به لبمون رسید، خدارو شکر همه چی بخوبی پیش رفت و ۱۳ واحد باقی مونده (به قول سایت)  “اخذ” گردید…اما از صبح خیلی استرس داشتم که نکنه کارم به حذف و اضافه بکشه.

+ نوشته شده در ;سه شنبه پانزدهم بهمن 1387ساعت;2:52 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 3 فوریه 2009 ساعت 2:52 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

5 پاسخ به “مراسم ختم خودم”

  1. مبین.م گفته :

    سه شنبه 15 بهمن1387 ساعت: 20:16

    آخییی.خواهر غصته(همون غصه!) نخور..میمیری دیگه!

  2. مبین.م گفته :

    سه شنبه 15 بهمن1387 ساعت: 21:18

    آره من هم موافقم…مشکی نپوشن…گریه نکنن…اصلاح کنن بیان سر خاکم..این چیزا دیگه خواهر!

  3. مرتضی گفته :

    سه شنبه 15 بهمن1387 ساعت: 23:36

    این چرندیات چیه؟ یه چیزی میگم بهت. حرف دیگه ای نداری بزنی
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    مگه جزیی از زندگی نیست؟ چرا باید چرند باشه؟

  4. Meci گفته :

    چهارشنبه 16 بهمن1387 ساعت: 8:3

    ای خواهر چرا به این چیزا فکر میکنی؟؟
    منم انتخاب واحد داشتم مصیبتی کشیدم که نپرس

  5. Meci گفته :

    چهارشنبه 16 بهمن1387 ساعت: 22:7

    ای خواهر ایا زنده ای هنوز؟؟یا این پست کار خودشو کرده؟؟
    جاي آرام همچنان خالي است.