نمیخوام، نمیام

– وای امروز دیوونه شدم از بس که یه حرف رو هر تکرار کردم…هی میگم نمیخوام اما مگه حالیش میشد؟…بس که رو داره از صبح خودش رو کشت که هی مسج زد…آخر سرش هم مجبور شدم باهاش حرف بزنم و یه حرف رو یکساعت تموم تکرار کنم…مخم ترکید به خدا

– نمیدونم چند درصد ماه گرفتگیه امشب…مامانم میگه بیا بریم بالا ببینیم…به شوخی میگم پس این چند ساعتی که نیستم رو مواظب خودت باش . بعدش بهونه میارم که چون باید مانتو بپوشم و بیام حسش نیست و یه غری میزنه و بالاخره خودش میره…پیش خودم میگم مگه من وقتی دلم گرفتست دوست دارم که کسی بیاد وایسه و یطوری نگاهم کنه که انگار داره یه چیز نادر میبینه؟26.gif…ماهه هم که پشتش رو به زمین کرده و دلش گرفتست لابد عین من دوست نداره که بیان و اینطوری نگاهش کنن دیگه! چه گیریه حالا؟ اونم دوست داره با یکی بشینه و حرف بزنه تا از این حال و هوا درش بیاره.

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و ششم مرداد 1387ساعت;11:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 16 آگوست 2008 ساعت 11:45 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.