سحر، امید، امین دوستای دزفولی من

دیروز که زیاد جایی نرفتیم…فقط رفتیم فرودگاه دنبال محمد رضا وعصری به سمت رامهرمز رفتیم…چیز خاصی نداشت و زود اومدیم…اما بجاش شام، سمبوسه اصلی، رو لب کارون(!!!) خوردیم و کلی از هوای پاک لذت بردیم، برعکس تهران .

اما بجاش امروز کلی میراث فرهنگی دیدم، بطوری که از چشام میراث فرهنگی های مختلف وق میزنه بیرون… اولش به زیگورات جغازنبیل رفتیم. وای خدای من چقدر باشکوهه. دومین باری بود که میدیدمش. هر بار عین تخت جمشید دوست نداشتم که ازش جدا بشم… بعدش به شوش (منظورم شهر شوش هست نه ایستگاه شوش) رفتیم. دانیال نبی رو دیدیم و مهمتر از همه اینکه ناهار فلافل اصلی خوردیم. قلعه فرانسویا  رو بخاطر گرما  حس نداشتم برم ببینم، اما عکسایی که محمدرضا انداخته بود رو که دیدم خیلی خوشحال شدم که نرفتم. نسبت به چهار سال پیش که دیده بودم داغونش کردن…عصری هم به سمت دزفول رفتیم تا نون خرمایی بخریم…خدایی از ما خوشحالتر دیدین؟ این همه راه رو میاییم که فقط نون خرمایی بخریم.

من و محمدرضا و پرهام تو ماشین موندیم تا پدیده با خیال راحت بره تو بازار بچرخه. آخه وقتی ما سه تا هم باشیم هی غرغر میکنیم که بریم، بریم، ما خسته شدیم…همینطور که صندلی جلو رو عقب داده و داشتم استراحت میکردم، یهویی دوتا بادبادک تو هوا دیدم! یاد کتاب و فیلم “بادبادک باز” افتادم… بلند شدم که ببینم چه خبره بیرون، که یه دختر و یه پسر رو دیدم که دارن بازی میکنن…یاد خودم و سعید افتادم که وقتی بچه بودیم چقدر بدو بدو میکردیم و چه روزایی داشتیم… اصلا” از این دوتا خیلی خوشم اومد، دوستشون داشتم یه جورایی… اسماشون سحر 9 ساله، و امید 8 ساله بود… کلی هم از خودشون، و به پیشنهاد سحر با خودم هم حتی، عکس انداختم… آخر سر هم یکی دیگه از دوستاشون به اسم امین 7 ساله هم اومد و چهارتایی با هم بازی کردیم و عکس انداختیم…امین از بس که ماشالا تپل بود، عین یه توپ متحرک بود… قرار شد عکساشونو براشون بفرستم.

سحر به من میگفت: ” خاله تو مگه عکاسی یا فیلمبرداری که این همه از ما عکس میگری؟ وقتی بهش گفتم نه عزیزم من معلم هستم و این عکسهارو همم برای خودم میگیرم، امید فورا” گفت: ” اوه! اوه! من از معلما میترسم چون معلم ما همیشه بداخلاقه و مارو دعوا میکنه!”   وای خدا جونم، الان که دارم به اون دوستای کوچولوم فکر میکنم خیلی دلم براشون تنگ شده…وقتی آدرس سحر رو گرفتم که براش عکسهارو پست کنم، به من گفت: ” خاله پریا تو خیلی از ما عکس انداختی، نفرستشون، وقتی دوباره اومدی اینجا خودت برامون بیارشون!” تو دلم گفتم یعنی میشه انقدر زود برگردم اینجا تا خودم عکسهارو بیارم برای بچه ها؟ … وای خدای من چه بچه های دوست داشتنی بودن و مهمتذ از همه چه بچه های با ادبی بودن… با اینکه هشت – نه ساله با بچه های قد و نیمقد بخاطر کارم مجبورم سروکله بزنم و یه جورایی قلق بچه ها دستمه، اما این سه تا بچه یه چیز دیگه بودن، خیلی دوستشون دارم.   + نوشته شده در ;دوشنبه پنجم فروردین 1387ساعت;11:19 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 24 مارس 2008 ساعت 11:19 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “سحر، امید، امین دوستای دزفولی من”

  1. vahid گفته :

    دوشنبه 5 فروردین1387 ساعت: 23:41

    khosh beghzare
    dar kenare khanevade,ba bachehaye khungharme junubi

  2. سارا معصومی گفته :

    سه شنبه 6 فروردین1387 ساعت: 0:46

    دوست نادیده من یک دنیا ممنونم از ابراز محبت صادقانه ات.برایت زیباترین سال زندگیت را آرزومندم.

  3. شیوا گفته :

    پنجشنبه 8 فروردین1387 ساعت: 17:57

    آخییییییییییییی……… معلومه حسابی داره خوش میگذره هاااااااااا…….. ولی زود برگرد……… دلم برات تنگیده